به دفعات برایم پیش آمده وقتی در محفلی به مامان‌ها و باباها و خواهران و برادران و خلاصه کل ایل و طایفه گفته‌ام طنزنویسم؛ خیلی تند و سریع پاسخ داده‌اند: پس یه جک بگو! روایت سجاد محمدی پور پس از نیوگرافی هم مصداق بارز همین موضوع است. باور کنید از آن زمان که قسمت اول مجموعه مقالات نیوگرافی توسط سردبیر مفلوک این قاب به تایید رسید تا همین چند دقیقه پیش درحال تعریف کردن جک‌ بودم. آخر از یک سو روایت داریم در سایت‌های همسایه از یک بنده‌خدایی تعریف کرده‌اند که ای فلان فلان شده؛ خوب جک می‌گویی! هیچی دیگر، نیمی از تکلیف همین «بنده‌ خدا» شده است یافتن جک‌های مضحکی که ته‌مایه‌ای از چهره مخاطبان را پوکر فیس کرده و با همین حالت و در حین تخمه شکاندن به جلوی قاب آیتم‌های ویدئویی بکشاند. اصلا بگذریم؛ نیت آن بود که در ابتدا یک گوشه‌ چشمی برای همکاران عزیز و زحمت‌کش حوزه هم بیندازیم و برویم سراغ کارمان. راستی کارمان! با این که اصلا برایمان اهمیت ندارد، اما اگر از تیتر واضح و مبرهن مطلب متوجه محتوا نشده‌اید، پس حالا بشوید. میهمان دومین قسمت از سری مقالات نیوگرافی کسی نیست جز لجند آو د گیمرز، جناب آقای هیدئو کوجیما. پیشاپیش اگر کمی فیتیله را بیش از حد بالا گرفته‌ایم عذر خواسته و اگر چه طبق معمول برایمان اهمیت ندارد، اما شما جدی نگیرید. طنز است!

hideo-kojima-e1445382015788

The Legend Of The Gamers: Mr Hideo Kojima

هیدئو متولد 23 آگوست سال 1963 میلادی است. وی که در کودکی از نیم‌کره‌ شمالی مغز خویش بی‌بهره و همی مفلوک و بی‌خانمان تشریف داشت در حوالی همین توکویوی خودمان چشم‌های وزق‌گونه‌اش را به رخ صور فلکی کشاند. در یکی از همان روزها، زیر درختی سبز و رسیده ناگهان سیبی بر زمین سقوط کرد و از قضا ماجرا هم به خیر گذشت. می‌دانم که تنوع بالا در شروع موفقیت‌های سلبریتی‌ها شما را حیرت زده کرده است و عمرا اگر تا به این لحظه ماجرای سیب و آن درخت رسیده را شنیده باشید. نکته جالب در آن است که این‌بار بر خلاف سیب‌های گذشته که شما هم اصلا داستانش را نشنیده‌اید، سیب فرود آمده بر حواشی اندام لجند افسانه‌ای ما سبز و نارسیده بود! وی مادرزاد در لاین مباحث فلسفی و از این دست سوسول‌بازی‌ها سیر می‌کرد و به همین منظور، سیب وی سفارشی بوده و از درختی جوان بر وی فرود آمد. اصلا بگذریم. هنر و فلسفه و تشکیلاتش تنها چیزی بود که در ابعاد کوچک اما دوست‌داشتنی مغز وی جای می‌گرفت. او که حتی از نگارنده مطلب هم کمی تا حدودی بیکار و بی‌خانمان‌تر تشریف داشت، در دوران نوجوانی چندین و چند کتاب به رشته تحریر در آورد و آن هم چه کتابی؛ هر یک به قطر سه جلد شاهنامه‌ فردوسی. وی بارها و بارها برای انتشار کتابش در مجلات ژاپنی اقدام کرد، اما از آن‌جایی که کلا ژاپنی‌ جماعت همه دست به دست هم داده بودند که سرگذشت این مفلوک تبدیل به تراژدی جالبی شود، درخواست‌های او را به یکی از جهاتشان می‌گرفتند و اصلا انگار نه انگار. خودمانیم؛ انتشار کتاب‌هایی که حجمشان به سان چند جلد شاهنامه فردوسی، آن هم بدون تلخیص و تصحیح باشند، واقعا توسط قواعد فیزیک هم قابل درک نخواهد بود. مگر آن که روزنامه‌نگاری از دنیا بی‌خبر پیدا شود و دست نوشته‌های مالامال چرند و پرند وی که البته امروزه از آن به عنوان شاهکار بی‌بدیل و از اینجور کلمات قلمبه یاد می‌شود را بگذارد ور دل مجله‌اش. البته از آن سوی ماجرا هم باید یک گله از جانداران از دنیا بی‌خبر که ماجرای سیب و درخت رسیده‌اش را نشنیده‌اند پیدا شوند که پول بی‌زبان را خرج این چهارصد صفحه خزعبل کنند. به هرحال گویا به خیر گذشته است.

از آن جایی که ماجرای انتشار کتاب‌های فلسفی و پندهای اخلاقی غیر قابل فهم این بشر به بنبست رسید و تمام نقشه‌های وی مانند شهر ونیز نقش بر آب شد، او تصمیم گرفت که این‌بار تیری را در تاریکی منتها به سمت سینما بزند. به هرحال در کودکی یک سیبی بوده است و یک درختی بالایش؛ الکی که نیست به همین سادگی‌ها مفهوم و عمق سیب و درختش را دست کم بگیرید. ولی خب گویا مسئولین در آن سوی کره خاکی نه‌ تنها پاسخگو نیستند، بلکه برخلاف روزنامه‌نگاران، درخواست تازه‌وارد‌ها نه به یک جهت، بلکه به دو جهتشان هم نیست. به همین منظور هیدئو که حالا تمامی خواسته‌هایش به جهات مختلف بدن مسئولین متوصل شده بود، تصمیم گرفت که یک بار برای همیشه مسیر زندگی‌اش را تغییر دهد. در آن زمان پدیده‌ای کِلش‌وارانه به نام سوپر ماریو متولد شده بود. از همان بازی‌هایی که هر ننه قمری با گرفتن یک عدد کنسول سگا و تشکیلات نینتندو به سراغش می‌رفت و حسابی خرکیف می‌شد. هیدئو با دیدن این بازی، تصمیم گرفت که برای اولین بار تمام تمرکز بخشی از افکار متخلخل و مخدوشش را صرف تولید یک بازی بکند. آن جا بود که سیب سرنوشت‌ساز آن روی سکه را به وی نشان نداد تا باری دیگر وی ضایع شود، اما هرچه نباشد ماریو است دیگر. میل او برای پدیدآوردن دنیایی جدید به ساخته‌های بزرگی مانند همین Metal Gear Solid خودمان ختم شد. به راستی که درود بر او و خانواده مرحومش. راستی تا یادمان نرفته بگوییم که هیدئو در سن سیزده سالگی پدرش را از دست داد و به قول خودمانی، یتیمی مفلوک و بی‌خانمان بود.

Kojima

از آن جایی که ساز روزگار حال نواختن نداشت و قضا و قدر هویت این بشر را به جهات مختلفشان گرفته بودند، او تا سال چهار دانشگاه به رشته اقتصاد پرداخت و با کلی تک‌مانده و از اینجور حرف‌‌ها، سرانجام تصمیم گرفت که یک بار برای همیشه حضورش در صنعت ویدئو گیم را رسانه‌ای کند. به لطف پارتی‌ کلفت که سابقه نشان داده از مدرک دکتری‌ هم ارزش بیشتری دارد، او با چند تن از رفقا به مجموعه کونامی پیوست. پس از سال‌ها خشتک‌ دریدن و عرق ریختن، سرانجام اولین بازی گمنام خود را با نامی مجهول الهویه به سمت اتاق فکر استودیو فرستاد، اما ای دل غافل که در کونامی هم دوستان تلاش دیگران را به سان مسئولین خودمان متوصل به اندام بدنشان می‌کنند (لعنت بر ذهن منحرف. منظورمان کتف راستشان بود). خدا می‌داند که تایید نشدن بازی کوجیما توسط مسئولین روشن‌فکر کونامی چه رخ پوکرفیس گونه‌ای از این شلیل دوست‌داشتنی به وجود آورده بود که حیف عکس‌هایش مثل امروز در کسری از ثانیه سر از اینستاگرام در نمی‌آورد. مثلا تصور کنید؛ عکس کوجیما را بگذارند در صفحات اجتماعی و زیرش بولد شده و با خطی خوانا بنویسند: کوجیما و بازی تایید نشده‌اش همین الان یهویی! و وقتی که روی صورت کوجیما را لمس می‌کردی می‌دیدید که هشتگی با نام #قهوه‌ای را بر روی آن مندرج نموده‌اند. درکل حرفمان این است که موقعیت جذاب و جالبی از آب در می‌آمد. مثلا تصور کنید پس‌فردا فیل اسپنسر را در حال دست‌فروشی کنسول پلی استیشن ببینید؛ چه آشی شود این آش.

روایت داریم که می‌گوید اگر اعتماد به نفس هیدئو را خر داشت، الان از او به عنوان سلطان جنگل یاد می‌کردیم. برخی آدم‌ها زاییده شده‌اند که واقعیت تو کتشان نرود و وقتی از آن‌ها بپرسی چرا؟ خیلی واضح و چکشی می‌گویند: سیب سبز به سرم خورده؛ می‌فهمی؟ سیب سبز! خلاصه پس از قهوه‌ای شدن توسط کونامی و تشکیلاتش، کوجیما برنامه‌نویسی را به شکلی کاملا جدی دنبال کرد تا در نهایت اولین پروژه‌ او تحت عنوان Metal Gear Solid توسط کونامی تایید و ساخته شد. عرضه این بازی اولین گام برای انتشار نام منحوس وی بر سر در مجلات ژاپنی و حتی خارجی شد. از آن پس دیگر کسی حرف‌های وی را به شرق و غرب خویش نمی‌گرفت و خلاصه هیدئو کوجیما با چنین ساخته‌ای تبدیل به The Legend Of The Gamers و سنبل سازندگان برای خلق محیط‌هایی با چاشنی خلاقیت شد. همانا که به راستی، سیب‌ها با سرنوشت انسان شوخی‌ ندارند. از پشت صحنه با لحنی تف‌دار می‌گویند: یک‌بار دیگر پای سیب را به وسط بکشی، شیش ماه از حقوق خبری نیست.

400066-olk

امروز نماد صنعت بازی‌های ویدئویی در دستان اوست…

بیایید با کمی تامل، تفکر و اندیشه و از اینجور جملات سطح بالا به یک هدف و مفهوم خوب و تاثیر گذار برسیم. قصد ندارم پایان نیوگرافی را به سمت و سویی جدی و منطقی جهت‌دهی کنم، اما بیایید کمی از زمین خوردن‌ها زندگی یاد بگیریم. بیایید لباس تنمان را تبدیل به کفن‌مان نکنیم و زمین را جایی برای مردن نبینیم و پیش خود نگوییم که زندگی دو روز است. همین حالا برای هیدئو کویجما شدن زمان خوبیست؛ همین حالا که دست‌هایت به رعشه نمی‌افتد و موهای صورتت جوانه نزده‌ است. درست است که زمانه حرف‌هایتان را نمی‌شنود و به شرق و غرب خویش می‌گیرد، اما شما هم کمی از زمانه یاد بگیرید. اگر او مشت می‌زند، شما هم بزن! اگر حرف‌هایت را نمی‌شنود تو هم به حرف‌هایش گوش نده و فراموش نکن که یک انسان‌ عادی، چیزی جز جنبنده‌ای معمولی نیست. آینده مال کسانیست که هم‌اکنون تفکری بر خلاف جهت آب دارند. این گوی و این میدان؛ یک بسم الله می‌طلبد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *