ژانویه ی گذشته، خبرنگار مجله ی فرهنگی TLS آقای «مارس جونز» به نقد  فیلم «The Silence» پرداخت و در کنار آن فرهنگ و مفهوم فیلم سازی را مورد بررسی قرار داد. او در نوشته های خود نظریاتی درمورد فیلم سازی و هنر نهفته در آن را بیان کرد و این نوشته ها به دست مارتین اسکورسیزی رسید. او با خواندن این مطالب احساس کرد در رابطه با درک مفهوم هنرسینما برای این شخص یک سوء تفاهم به وجود آمده و به دفاع از سینما در برابر آن چه این شخص در مجله ی مذکور به چاپ رسانده بود پرداخت. حال بعد از گذشت چند ماه، یادداشت های اسکورسیزی و پاسخ او به نقدی که مارس جونز به سینما وارد کرده بود منتشر شده است که خواندنش خالی از لطف نخواهد بود. اسکورسیزی در این نوشته ها هنر را همواره زنده می داند و بیان می کند مهم نیست به چه شیوه ای از آن لذت می بریم. عده ای با شعر گفتن، کتاب نوشتن و نوازندگی به انتقال هنر می پردازند و عده ای نیز از طریق فیلم سازی و سینما به انجام این رسالت مشغولند. اسکورسیزی بیان می کند که بسیاری در تلاش بوده اند سینما را جدا از هنر به حساب آورند ولی این اقدام چیزی از تاثیرگذاری سینما نخواهد کاست. شما را به خواندن یادداشت های اسکورسیزی در دفاع از سینما و هنر نهفته در آن دعوت می کنیم.

من نه نویسنده ام و نه نظریه پرداز. من یک فیلم سازم. وقتی جوان بودم چیزهای خارق العاده و الهام بخشی در هنرهفتم (سینما) مشاهده کردم. تصاویری که می دیدم مرا به هیجان آورده و چراغی را در درونم روشن کردند. سینما به من راه درک کردن و بیان احساساتم نسبت به آن چه در جهان اطرافم اتفاق می افتد را آموخت. دست یابی به چنین شناختی بود که باعث شد تا با خلق آثار سینمایی قدردان آن باشم. سینما همواره باعث می شود احساس کنید چیزی نمی دانید.این شناخت از یک عده شاعر، از یک عده رقاص و از یک عده موسیقی دان ساخت ولی مرا به سینما کشاند و از من یک فیلم ساز ساخت.

هرزگاهی که مردم درمورد سینما بحث می کنند، تمرکزشان برروی تصاویر به خصوصی است که از فیلم در ذهن شان باقی مانده. گهواره ی بچه در فیلم «Battleship Potemkin» ، نقش آفرینی پیتر تول در فیلم «Lawrence of Arabia» ، جاری شدن حمام خون در راهروی هتل «The Shining» و انفجار سکوی نفت در «There Will Be Blood» همگی از جمله ی این تصاویر هستند. این ها شیوه های فوق العاده و تصاویر به یادماندنی عصر امروز ما هستند که در کنارهم تاریخ این هنر را ساخته اند. اگر این تصاویر را از کسانی که همواره با آن ها زندگی کرده اند بگیرید چه اتفاقی می افتد؟ اگر این فیلم ها را از جایی که به آن تعلق دارند دور کنید چه در انتظار آن ها خواهد بود؟ شما با این کار به گذشته و آینده ی فیلم ها صدمه زده اید. گذشته زمانی بود که برای سازندگان این تصاویر لحظاتی با شکوه تلقی می شد و آینده همان مسیر درخشانی است که هموار بودنش را مدیون این تصاویر هرچند کوچک و جزئی هستیم. در مثال هایم گریزی به حمام خون «The Shining» زدم. به نظرم همان تصویر به تنهایی می تواند یک فیلم سینمایی درجه یک باشد. این تصویر داستان خودش را دارد. به نظرم اولین تیزر واقعی تاریخ سینما همین تصویر بود. با مشاهده ی آن متوجه می شوید که با چه اثری رو به رو هستید.

مسئله ای که وجود دارد این است که آن تصویر به خودی خود نمایی از جاری شدن خون در راهروی هتلی را نشان می دهد ولی زمانی که آن را با چشمان استنلی کوبریک و سینمایش می بینیم معنایش تغییر می کند. چنین چیزی را می توان درمورد مثال های دیگری که در بالا ذکر کردم نیز بیان کرد. همه ی این تصاویر در نوارهای بزرگ و نگاتیوهای طولانی کنار هم قرار گرفته اند. کارگردان با هنرمندی تمام چنین لحظاتی را درون یک نگاتیو می گنجاند و مجموع آن ها تبدیل به یک فیلم باشکوه می شود ولی به عقیده ی من جدا کردن چنین تصاویر کوچک پرجزئیاتی از فیلم نوعی بی احترامی به دیگر لحظات باشکوه فیلم هاست. تصاویر یک فیلم در کنار هم معنا پیدا می کنند و به محض این که از محتوا و مفهوم شان دور شوند چیزی جز یک تصویر ساده نیستند. باید به خاطر داشت که برای درک این تصاویر نیاز است تصاویر قبل و بعدشان را کنارهم تماشا کنیم. چیزی که اغلب مردم فراموش می کنند این است که این چنین لحظاتی در سینما تصاویر جداشده ای نیستند و کل فیلم مجموعه ای از تصاویر کنارهم است. تک تک تصاویر سینما مجموعه ی بهم پیوسته ای از تصاویر تاثیرگذار را قبل و بعد از خود دارند. این تصاویر لحظه را در خود حبس می کنند ولی وقتی کنارهم قرار شان می دهید اتفاق دیگری رخ می دهد. هروقت که با فیلم هایم وارد اتاق تدوین می شوم احساس متفاوت سینما به سراغم می آید. یک تصویر را به تصویر دیگر می چسبانید و کسی نمی داند ؛ شاید اگر تصویر سوم را به دو تصویر قبلی متصل کنیم فیلم مان داستان کاملی داشته باشد. چیزی که بدیهیست رخ دادن یک اتفاق است. چیزی منحصر به فرد و خاص که با کنارهم قرار دادن تصاویر ساده رخ می دهد. حال اگر تعدادی از تصاویر را با تصاویر دیگر جایگزین کنیم ذهنیت به طور کلی نسبت به آن چه به تماشایش می نشینیم تغییر کند.

سینما برای من یک شگفتی است. من با وجود سینما هرگز احساس تنهایی نمی کنم. «سرگی آیزنشتاین (کارگردان شوروی سابق)» سخنان و نظریات بسیاری در این رابطه دارد و فیلم سازی اهل چک «Frantiesk Vlaci» بعد از ساخت شاهکار خود با نام «Marketa Lazarova» در سال 1967 مصاحبه ای انجام داد و نظرات خود را در باره ی ذهنیت سینمایی ابراز نمود. یکی از منتقدان سینما به نام «منی فاربر» ذهنیت را یک معیار اساسی و بخشی از هنر تلقی کرده است. شاید علت این که نوشته های خود را با نام «فضای منفی» به چاپ رسانده نیز همین باشد.پایه و اساس هنر سینما دقیقاً چیزی شبیه به خلق یک شعر جدید است.ذهنیتی که یک فیلم در مخاطب ایجاد می کند زمانی اتفاق می افتد که خلاقیت و عمل نگاه کردن با هم رو در رو می شوند. مخاطب با تماشای تصاویر ذهنیتی نسبت به فیلم به دست می آورد. در آن لحظات فیلم ساز و مخاطب زندگی و احساس یکسانی را تجربه می کنند. این دقیقاً لحظه ایست که از یک فیلم خوب انتظار می رود. لحظه ای که به سینما حیات دوباره می بخشد و آن را تبدیل به چیزی فراتر از تصاویر رندر شده و کنارهم قرار گرفته می کند. فیلم سازی چنین است. من به مانند بسیاری از مردم دیگر، توانایی خواندن نت های موسیقی را ندارم ولی همگی توانایی درک و احساس ریتم ها و گام های موسیقیایی را داریم و همین ریتم و گام ها هستند که باعث تاثیرگذاری موسیقی می شوند.

چهارم ژانویه ای که گذشت مصاحبه ای با مجله ی فرهنگی TLS درمورد آخرین فیلم خودم، «The Silence» انجام دادم. سوالاتی که خبرنگار این مصاحبه آقای «آدام مارس جونز» از من می پرسید دقیق بود و مرا به فکر وا می داشت. مجله ی مذکور قبل از مصاحبه برایم نامه ای نوشته بود و درمورد اشتباهات رایج در سینما سوالاتی پرسیده بود و مدتی بعد علاوه بر نقد فیلم آخرم به نقد از هنرسینما پرداخت. من پاسخ این نامه را دادم و بعد از آن متوجه شدم که قرار است پاسخم را در مجله شان چاپ کنند. از وقتی به یاد دارم همیشه تلاش کرده اند سینما را از هنر جدا بدانند. فکر می کنند سینما تلاشی تبلیغاتی است. عده ی زیادی در سینما حضور دارند ولی تعداد هنرمندان این هنر انگشت شمار است. می گویند سینما اثری از خود به جا نمی گذارد و تنها کارش سحر و جادو کردن مخاطب است. چنین حرف هایی هرگز درمورد تئاتر، رقص یا اپرا زده نمی شود. من در محافل بسیاری بوده ام که مردم به چنین چیزهایی معتقد بودند. گاهاً تفکرات این اشخاص باعث می شد من هم از ته قلبم به آن چه می گویند ایمان بیاورم اما بعد متوجه ی اشتباهم می شدم. ما همگان به دنبال حبس کردن خودمان در دنیایی از هنر هستیم. اغلب وقتی به تماشای فیلم یا یک تابلوی زیبا یا یک رقص دوست داشتنی مشغول می شویم، دوست داریم خودمان نیز در دنیای این آثار زندگی کنیم. هنر از ابتدا همین بوده و این تنها مسئله ی زمان است که تعیین می کند یک نفر هنر را در دستانش ورق بزند و بخواند، یا برای تماشایش به نمایشگاه آثار هنری برود یا بلیطی برای ورود به سالنی تاریک و پرده ای روشن تهیه کند. در نتیجه وقتی به قصد لذت بردن فیلمی را شروع کردم، تا انتهایش آن را قطع نمی کنم که یک تماس تلفنی برقرار کنم. از سوی دیگر اجازه نمی دهم فیلمی که دیدم باعث فراموش کردن هستی ام شود. من تماشایش می کنم، تجربه اش می کنم و در همین حال انعکاس های فیلم را در زندگی ام می بینم که باعث شدند بخش هایی از آن برایم روشن تر از قبل شوند. من به شیوه های کوچک یا بزرگ با فیلم دیدن تعامل برقرار می کنم. تاکنون فیلمی نبوده که با تماشایش احساس کنم اگر در سینما حضور نداشتم هم اتفاقی نمی افتاد. دیدگاه خبرنگار مجله ی TLS با دیدگاه من در این زمینه بسیار متفاوت است. سینما و هنر نهفته در آن برایم همیشه منبع اعتلای شخصی و هیجان بوده است. مطمئنم بسیاری از همکاران فیلم سازم با من در این مسئله هم عقیده باشند.

خبرنگار همین مجله آقای مارس جونز کتابی تحت عنوان «In a Book» دارد و اشاره کرده نویسنده یا خواننده ی یک کتاب در خلق یک تصویر با هم تعامل دو طرفه برقرار می کنند ولی یک کارگردان تنها کاری که می کند این است که تصاویر از پیش ساخته را به مخاطب خود می دهد. من با این عقیده مخالفم. فیلم سازان عالی رتبه، نویسندگان حوزه ی سینما و دیگران تمام تلاش شان بر پایه ی ایجاد یک ارتباط و حس مشترک بین فیلم و بیننده است. فیلم سازان بزرگ قصد فریب مخاطب خود را ندارند، بلکه آن ها را به سطحی می رسانند که احساس مشترک در بالاترین حد خود قرار می گیرد. تماشای سینما دقیقاً همان تلاشی را برای انتقال مفهوم هنر می کند که یک کتاب آن را رسالت خود می داند. وقتی کتاب هایی نظیر «کمدی الهی» ، «میدلمارچ» یا «مرگ و زندگی کلنل بلیمپ» را می خوانید با طرز نگاه متفاوتی به زندگی می نگرید. تماشای یک فیلم خوب نیز همین تاثیر را خواهد داشت. آقای مارس جونز در ادامه ی کتاب خود می نویسد که ساخت یک فیلم اقتباسی چیزی جز اغراق کردن و بزرگنمایی نیست. البته در این مسیر استثنا هایی هم وجود دارد و حرف آقای جونز متوجه ی این موارد انگشت شمار است. روزی آلفرد هیچکاک به فرانسوا تروفو گفت که اگر بخواهد اقتباسی از روی داستان «Crime and Punishment» داستایوسکی بسازد مجبور است تمام صفحات آن را در فیلم خود نشان دهد. کاری که «اریش فن اشتروهم» سعی به انجام دادنش هنگام اقتباس از داستان «McTeague » فرانک نوریس داشت. اما گاهاً هدف از ایجاد یک اقتباس آن است که فاکتورهای اساسی کتاب ها را دریافت کرده و محتوای جدیدی از آن خلق کنیم. کاری که هیچکاک با داستان «بیگانگان در قطار» پاتریشا هایسمیت انجام داد مثال خوبی برای این ادعا است. بعضی از کتاب ها و نمایشنامه المان هایی برای تبدیل شدن به اثری سینمایی را دارند و در طول تاریخ کارگردان های بسیاری بوده اند که این کار را با داستان های «ریموند چندلر» انجام داده اند. کارگردان هایی هم هستند که هدف شان ترجمه ی کتاب به زبان سینماست و بدون کم و کاستی در داستان اصلی، به بییننده این امکان را می دهند که به جای خواندن کتاب، فیلمش را تماشا کند. این کار تجربه ی مشابه احساس هنر هنگام خواندن کتاب  را در مخاطب به وجود خواهد آورد. من به عقیده ی آقای مارس جونز در نقدی که در مجله شان از فیلم سازی و فیلم من چاپ کردند احترام می گذارم، ولی به عنوان یک فیلمساز لازم دیدم از مفهوم هنر و به ویژه هنرسینما که زندگی ام وابسته به آن است دفاع کنم.

30nama

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *