نقد فصل هشتم سریال Game of Thrones؛ قسمت نهایی

با اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) دیگر کار این سریال از نقد و بررسی می‌گذرد و وارد مرحله‌ی مرثیه‌خوانی می‌شود. یادش بخیر روزهای خوش گذشته که درباره‌ی کیفیتِ «آنسوی دیوار»‌ها و «شب طولانی»‌ها توی سر و کله‌ی یکدیگر می‌زدیم. حالا تنها چیزی که باقی مانده پوچی مطلق است که اپیزودِ آخر تمام تلاشش را می‌کند تا قبل از به پایان رسیدنِ سریال، از تک‌تک دقایقش برای هرچه عمیق‌تر و تاریک‌تر کردنِ آن نهایت استفاده‌ را کند. احساس می‌کنم اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» را باید پشت در مطبِ دکتر روانکاوی تماشا می‌کردم تا بلافاصله بعد از بالا رفتن تیتراژ، قدم به درونِ اتاق بگذارم و جلوی یک متخصص، شروع به درد و دل کردن کنم. این اولین باری نیست که با یک سریالِ بزرگ خداحافظی می‌کنیم، اما اولین باری است که با سریالی به بزرگی «بازی تاج و تخت» خداحافظی می‌کنیم و اولین باری است که آن سریال بزرگ، همراه‌با به دست آوردنِ لقب بدترین پایان‌بندی تاریخ تلویزیون، به سرانجام می‌رسد. فکر کنم اکثرمان سابقه‌ی تحمل کردن ضایعه‌ای روانی در چنین ابعادی را نداشته باشیم. البته که نظاره‌گرِ سقوط سریال‌های متعددی بوده‌ایم، اما معمولا نه این‌قدر شوکه‌کننده و باورنکردنی. تماشای به خاک و خون کشیده شدنِ سریالی که فقط پُرطرفدار بوده است یک چیز است، اما تماشای به خاک و خون کشیده شدنِ سریالی که یک بمبِ فرهنگی تمام‌عبار بوده و به چنان کیفیتی دست پیدا کرده که نمی‌شد چیزی به جز به اتمام رسیدنش با همان کیفیت یا فراتر از آن را تصور کرد چیزی دیگر. سقوط «بازی تاج و تخت» به همان اندازه که در طولِ زندگی‌اش منحصربه‌فرد بود، منحصربه‌فرد است. خداحافظی کردن با سریال‌های طولانی‌مدت همواره یکی از غم‌انگیزترین بخش‌های این رابطه‌ی دوطرفه بوده است. همگی می‌دانیم که بالاخره روز خداحافظی از راه می‌رسد و باید با دنیایی که چندین سال در آن رفت‌و‌آمد کرده‌ایم و کاراکترهایی که در تمام پستی و بلندی‌های زندگی‌شان همراهشان بوده‌ایم و همچون اعضای خانواده‌مان به آن‌ها نزدیک شدیم و به جزیی از دغدغه‌ی روزانه‌مان تبدیل شده‌اند بدرود بگوییم. کارِ بسیار سختی است. احتمالا برای یکی-دوبار اول افسردگی شدیدی به همراه می‌آورد. اما چیزی که بعد از یکی-دو باری پشت سر گذاشتنِ این روند متوجه می‌شویم این است که خداحافظی کردن با این سریال‌ها اصلا به معنای مرگشان نیست. اصلا به معنای دوباره ندیدنشان نیست. به معنای به پایان رسیدنِ زندگی‌شان نیست. به معنای به پایان رسیدن این رابطه‌ی عاطفی دوطرفه نیست. درواقع این خداحافظی‌ها بیش از هر چیز دیگری، حکم لحظه‌ی جادوانه‌شدن آن کاراکترها را دارند. حکم لحظه‌ای را دارد که آن‌ها با سر کشیدنِ اکسیرِ جاودانگی، برای همیشه دربرابرِ مرگ، ایمن می‌شوند.

انگار اپیزود آخرِ آن‌ها با تکمیل کردنِ دایره‌ی بزرگی که ساخته است، از پشت به اپیزود اول می‌رسد و با متصل شدن به اپیزود اول، چرخه‌ی تکرارشونده‌ای تا بی‌نهایت را می‌سازند؛ قبل از اپیزود آخر، قبل از ساخته شدن این چرخه، سریال همیشه در خطرِ آسیب دیدن قرار دارد، اما به محض اینکه این چرخه با اپیزود آخر با موفقیت بسته می‌شود، دیگر هیچ چیزی توانایی آسیب زدن به محتویاتِ داخلش را نخواهد داشت. انگار در تمام طولِ سریال نظاره‌گر منتقل‌شدنِ یکی از شکستنی‌ترین و ظریف‌ترین عتیقه‌های دنیا از یک سوی دنیا به آنسوی دنیا هستیم و بالاخره وقتی این عتیقه با موفقیت به مقصدش می‌رسد و پشتِ محافظ شیشه‌ای ضدگلوله‌اش در وسط یک گاوصندوقِ غول‌آسا قرار می‌گیرد می‌توانیم یک نفس راحت بکشیم؛ چرخه‌ای که با جایگیری بی‌نقصِ اپیزود آخر شکل می‌گیرد، کاراکترهای دوست‌داشتنی‌مان را برای همیشه فعال و سرحال نگه می‌دارد. بنابراین شاید به سرانجام رسیدن داستان این کاراکترها ناراحت‌کننده باشد، اما این سرانجام، برای سالم حفظ کردنِ آن‌ها برای همیشه ضروری است. وقتی از این زاویه به آن نگاه می‌کنی، می‌بینی که به اتمام رسیدن یک سریال، بیش از مراسم ترحیم و عزاداری، حکم جشنِ تولدش را دارد. شاید در ظاهر پایان کار باشد، اما به محض بالا رفتنِ تیتراژ نهایی برای آخرین بار، سریال با تکمیل کردنِ پروسه‌ی طولانی خلقش، اولین نفسش را می‌کشد و برای آغاز زندگی جاودانه‌اش، سر جایش می‌نشیند. ما به همان اندازه که در حال خداحافظی کردن با سریال هستیم، به همان اندازه هم در حال سلام کردن به دوستی هستیم که بارها و بارها می‌توانیم برای معاشرت دوباره با او و شناختن چیزهای تازه‌ای درباره‌ی او به آن برگردیم. تماشای یک سریال طولانی‌مدت مثل نظاره کردنِ ساخته‌شدن تکه‌تکه‌ی مخلوق دوست‌داشتنی‌مان بوده است. هفته پس از هفته. ماه پس از ماه و سال پس از سال منتظر می‌نشینیم و شکل‌گیری آن را نظاره می‌کنیم و هرچه جلوتر می‌رویم، برای رسیدن به لحظه‌ای که با نفس کشیدنِ موفقیت‌آمیز آن، بتوانیم آن را به جمعِ دوست‌هایمان اضافه کنیم سر از پا نمی‌شناسیم. این همه صغری کبری چیدم تا به این نتیجه برسم که اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» که «تخت آهنین» نام دارد (و فقط با کنار هم گذاشتنِ آن با اسم اپیزود اول که «زمستان تو راهه» می‌توان متوجه‌ی مقدار به بیراهه کشیده شدن این سریال شد)، به‌جای یک جشن تولد، یک مراسم ترحیم است. به‌جای اینکه حاوی غم و اندوهِ شیرین و دلپذیرِ ناشی از به پایان رسیدن یک دوران و آغاز یک دوران جدید باشد، حاوی غم و اندوهی است که با مرگ می‌شناسیم. به‌جای اینکه حاوی شیرینی لازم برای متعادل کردنِ تلخی به پایان رسیدن این سریال باشد، تماما از تلخی ساخته شده است؛ به تلخی سر کشیدنِ یک لیوان زهرمارِ خالص.

«تخت آهنین» اپیزودی بود که هیچ‌وقت دوست نداشتم از راه برسد. چون مهم نیست ما از چقدر قبل‌تر گواهی مرگِ سریال را صادر کرده بودیم و مهم نبود که چند بار مورد بی‌احترامی قرار گرفتنِ جنازه‌اش را دیده بودیم. مسئله این بود که تا وقتی که سریال به پایان نرسیده بود، هیچکدام از اینها واقعا اتفاق نیافتاده بود. یا حداقل انگار تا وقتی که جنازه درونِ قبر قرار نگرفته و رویش را خاک نپوشانده است، مرگ اتفاق نیافتاده است. تا قبل از اپیزود آخر، در شوکِ مطلق قرار داشتیم و سریال اپیزود به اپیزود دلیل دیگری برای شعله‌ور نگه داشتنِ شوک و ناباوری‌مان بهمان می‌داد. تا قبل از این اپیزود، نمی‌توانستیم اتفاقی که افتاده است را قبول کنیم. با اینکه تمام مدارکِ دنیا را برای باور کردنِ اتفاقی که افتاده است را داشتیم. سراسیمه همچون مرغ پرکنده درحالی‌که عرق از سر و رویمان می‌ریزید و نفس‌نفس می‌زدیم، خودمان را به در و دیوار می‌کوبیدیم. ولی «تخت آهنین» جایی است که سریال شانه‌هایمان را می‌گیرد، دوتا سیلی جانانه به‌صورت‌مان می‌کوبد، توی چشممان زُل می‌زند و می‌گوید «دیگه تموم شد!». «تخت آهنین» لحظه‌ای است که دیگر از خشم و اعتراض و ناباوری و طغیان و فریاد زدن و دویدن دست می‌کشیم، سر جایمان روی زمین ولو می‌شویم و بالاخره با باور کردن حقیقت، هق‌هق گریه می‌کنیم و های‌های ضجه می‌زنیم. تنها نکته‌ی مثبتِ «تخت آهنین» این است که حالا بهتر از همیشه می‌توانم معنای خیانت‌هایی را که کاراکترهای محبوب‌مان در سریال را به کشتن می‌داد درک کنم. از لحظه‌ای که ند استارک به خودش می‌آید و چاقوی لیتل‌فینگر را زیر گلویش احساس می‌کند تا لحظه‌ای که اوبرین مارتل بعد از پیروزی دربرابر کوه غفلت می‌کند و بعد تنها چیزی که ازش باقی می‌ماند بدنی متصلِ به جمجمه‌ای متلاشی‌شده است. تنها چیزی که ازطریق آن می‌توانم اتفاقی که با پایان‌بندی «بازی تاج و تخت» افتاده است را توجیه کنم این است که تمام این افتضاح، حرکتی فرامتنی از سوی نویسندگان برای اجرا کردنِ همان جنس از خیانت و خشونت و شوکی که کاراکترهایشان به آن‌ها دچار می‌شوند روی بینندگانشان بوده است.

«بازی تاج و تخت» خیلی وقت است که به سریالی تبدیل شده که اپیزودهای جدیدش، وضعِ بد گذشته را بهبود نمی‌بخشند

انگار سازندگان بعد از درخواستِ طرفداران برای شوک‌های بیشتر، برای خونریزی‌های بیشتر، می‌خواستند به ما درسِ اخلاق بدهند؛ می‌خواستند با خیانت کردن به خودِ بینندگانشان، نشان بدهند که مرگِ خشونت‌بارِ کاراکترها برای سرگرمی ما اصلا چیز دل‌انگیزی نیست که ما مدام بیشتر و بدترش را طلب می‌کنیم؛ می‌خواستند حالا با جر واجر کردنِ خودِ سریال به بینندگانشان نشان بدهند که مرگِ آدم‌های وستروس واقعا چه حسی دارد؛ تا از آن به‌عنوان یک‌جور شبیه‌سازی برای شبیه‌سازی فلج‌شدگی و وحشتی که قربانیانِ دنیای بی‌رحم وستروس در لحظه‌ی مرگشان احساس می‌کنند استفاده کنند. یک چیزی شبیه به همان اپیزودِ «آینه‌ی سیاه» که تکنولوژی عجیبی به یک دکتر اجازه می‌داد تا دردِ بیمارانش را احساس کند. اگر واقعا هدفِ بنیاف و وایس با سلاخی کردنِ «بازی تاج و تخت» این بوده، باید بگویم که آن‌ها در اجرای آزمایشِ نوآورانه‌شان موفق بوده‌اند. چون در حال حاضر نه‌تنها دردِ چاقوی روس بولتون در اعماقِ قلب راب استارک را احساس می‌کنم، بلکه حالا خیلی بیشتر از همیشه با اوبرین مارتل و جمجمه‌ی متلاشی‌شده‌اش همذات‌پنداری می‌‌کنم. به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها سوزشِ شدیدی را در حدقه‌ی چشمانم احساس می‌کنم که گویی ناشی از فرو رفتنِ دو انگشتِ شصتِ تنومند به اعماقشان است. اما این حرف‌ها فقط چیزهایی است که برای بیرون کشیدنِ منطق از درونِ این رویداد غیرمنطقی، بیرون کشیدنِ معنا از درونِ سکوتِ بی‌تفاوتِ دنی، به آنهاا چنگ می‌اندازیم. حقیقت این است که در جریانِ «تخت آهنین» بالاخره نظاره‌گر تکاملِ نابودِ شدن سریالی که می‌توانست به «سوپرانوها»، «وایر» و «برکینگ بد» بعدی تلویزیون تبدیل شود بودیم. و این اتفاق در حالی می‌افتد که شاید این‌گونه به پایان رسیدنِ «بازی تاج و تخت»، راحت‌ترین چیزی بوده که بشر تا حالا پیش‌بینی کرده است. سرانجامِ نارضایت‌بخشِ این اپیزود باتوجه‌به مسیرِ تکه و پاره‌ای که برای رسیدن به این نقطه پشت سر گذاشته است ردخور نداشت. اما این اپیزود به همان اندازه هم قرار نبود دردی از دردمان دوا کند یا حداقل نقشِ یک عدد دستمال‌ کاغذی را برای بند آوردنِ خونریزی مغز متلاشی‌شده‌مان از قسمت‌های قبل ایفا کند، اما به همان اندازه هم اپیزودی است که دوست داشتم آن را با تمام رنجی که بهم وارد می‌کند تماشا کنم.

«بازی تاج و تخت» خیلی وقت است که به سریالی تبدیل شده که اپیزودهای جدیدش، وضعِ بد گذشته را بهبود نمی‌بخشند، بلکه اگر هرگونه شک و تردیدی هم درباره‌ی وضعِ بد گذشته داشته باشیم، اپیزودهای جدید تایید می‌کنند که هیچ شک و تردیدی وجود ندارد. نقشه‌ی احمقانه‌ی تیریون برای زامبی‌دزدی و حماقتش در باور کردنِ حرف سرسی درباره فرستادنِ نیروهایش به وینترفل، شاید دیر اما بالاخره در اپیزود «شوالیه‌ی هفت‌پادشاهی» تایید می‌شود. شکستِ زودهنگام و بی‌تاثیرِ حمله‌ی وایت‌واکرها در اپیزود سوم، با جشن و پایکوبی قهرمانان به شکلی که انگار نه انگار هیچ اتفاقی افتاده است و بعد تغییر نظرشان به سمتِ تختِ آهنین بدون اینکه پشتِ سر گذاشتن آخرالزمان، تاثیری روی ادامه‌ی داستان بگذارد تایید شد. زیر پا گذاشتنِ خط داستانی جان اسنو، با تبدیل کردنِ آریا به قاتلِ شاه شب صرفا جهت شوکه‌کنندگی بی‌پایه و اساس با نحوه‌ی مرگِ ریگال تایید شد. نحوه‌ی مرگِ ریگال با افزایش قدرتِ اسکورپیون‌ها و مجبور کردن دنی به فراموش کردنِ ناوگانِ یورون، در اپیزود بعد با افزایشِ قدرتِ دروگون و کاهشِ قدرتِ اسکورپیون‌ها در جریان حمله به قدمگاه پادشاه تایید شد. دوباره بد بودنِ تصمیم کشتنِ شاه شب به دست آریا، با شدتِ بیشتری با مبارزه‌ی برادرانِ کلیگین تایید شد؛ اگر هدفِ بنیاف و وایس این بود که با تبدیل کردنِ آریا به قاتل شاه شب، حرکتِ غیرمنتظره‌ای بزنند، سؤال این است که چرا آن‌ها مبارزه‌ی برادران کلیگین که قابل‌پیش‌بینی‌ترین و هایپ‌شده‌ترین و بی‌پایه و اساس‌ترین تئوریِ اینترنتی سریال است را اجرا می‌کنند؟ آن‌ها با مبارزه‌ی برادران کلیگین دست خودشان را رو می‌کنند. هدفِ آن‌ها با کشتنِ شاه شب به دست آریا، غافلگیری نبوده است. تنها دلیلش به خاطر این است که آریا کاراکتر پُرطرفداری در بین عموم تماشاگران سریال است و «بازی تاج و تخت» هم به سریالی تبدیل شده که دیگر کارِ خودش را نمی‌کند، بلکه طبقِ علاقه‌ی مردم پیش می‌رود. ادعایی که باز دوباره با خط داستانی بران در این فصل تایید می‌شود. و ادعایی که باز دوباره با منتقل کردنِ آریا از شمال به جنوب صرفا جهت قرار دادن او در مرکزِ اکشن‌های قدمگاه پادشاه و عدم نقش داشتنش در اتفاقاتِ قسمت آخر تایید می‌شود. اشتباه سازندگان در عوض کردن جای حمله‌ی وایت‌واکرها و جنگ قدمگاه پادشاه و اشتباه عده‌ای از بینندگانی که دلیل می‌آوردند «بازی تاج و تخت» از آنجایی که همیشه درباره‌ی سیاست بوده، باید با درگیری سر تخت آهنین به پایان برسد، با قتل‌عام دنی و تبدیل شدن او به آنتاگونیستِ نابودگرتری در مقایسه با شاه شب و هرچه بی‌خاصیت‌تر کردنِ خط داستانی وایت‌واکرها و عدم فراهم کردنِ هرگونه فرصتی برای دنی برای مبارزه با وایت‌واکرها و جبران کردنِ اشتباهش، تایید می‌شود. عدم آسیب دیدنِ کاراکترهایی که در جریان نبرد وینترفل مدام در موقعیتِ مرگ حتمی قرار می‌گرفتند، به شکلِ بدتری با سکانسِ جان سالم به در بُردن آریا از نسل‌کشی دنی درحالی‌که تمام آدم‌های دور و اطرافش جزغاله شده بودند تایید می‌شود.

عواقبِ حذف کردنِ خط داستانی کلیدی یانگ گریف از سریال، با بدل شدنِ سرسی به یک آنتاگونیستِ منفعل دربرابر دنی در جنگ قدمگاه پادشاه تایید شد. مشکلِ نحوه‌ی حذف کردنِ لیتل‌فینگر که هنوز عده‌ای پیدا می‌شوند که از آن دفاع کنند، با نحوه‌ی کشته‌شدنِ بدترِ واریس، دیگر سیاستمدارِ قهارِ وستروس تایید شد. عواقبِ منفی حذف کردن خط داستانی یانگ گریف، با تبدیل شدنِ واریس به شخصیتی که بویی از ظرافت و هوش گذشته‌اش نبرده تایید می‌شود. مشکلِ حذف کردنِ خط داستانی آموزش دیدنِ راه و روشِ سیاستمداری سانسا از لیتل‌فینگر، با نحوه‌ی شاخه و شانه‌کشی‌های آشکارش با دنی که در تضاد با دسیسه‌چینی‌های نامحسوسِ لیتل‌فینگر قرار می‌گیرد تایید می‌شود. و این فهرستِ همین‌طوری ادامه دارد. نقد کردنِ دو فصل اخیرِ «بازی تاج و تخت» به همان اندازه که از لحاظ بد نوشتن درباره‌ی سریالِ موردعلاقه‌مان سخت بوده، به همان اندازه هم آسان بوده است. چون سریال عملا به مرحله‌ای از خودتخریبی رسیده که خودش به بهترین منتقدِ خودش تبدیل شده است. به خاطر همین است که هما‌ن‌قدر که از «تخت آهنین» متنفر هستم، همان‌قدر هم دوستش دارم. چون این اپیزود نه‌تنها به‌عنوان اپیزودِ بعد از «ناقوس‌ها»، مشکلاتِ اپیزودِ پنجم را تایید می‌کند، بلکه علاوه‌بر مشکلاتِ فصل هشتم، مشکلاتِ کلِ سریال را هم تایید می‌کند. درواقع این اپیزود آن‌قدر به‌طرز ناخواسته‌ای در تایید کردنِ مشکلاتِ سریال روراست و صادق است که فکر کنم اگر سریال یکی-دو اپیزود دیگر ادامه داشت، احتمالا خود بنیاف و وایس، مشکلاتِ سریالشان را توضیح می‌دادند و تمام منتقدان دنیا را از نوشتن هرگونه نقدی راحت می‌کردند. مهم‌ترین نکته‌ی «تخت آهنین» که مختص به این اپیزود نیست، اما بیش از هر جای دیگری در این اپیزود بیداد می‌کند مسئله‌ی «بد و بدتر» است. بالاخره «تخت آهنین» به‌عنوان اپیزود آخر هیچ راه فرار دیگری ندارد؛ هیچ فرصت دیگری برای عقب انداختنِ تصمیمش ندارد. به همین دلیل انتخاب‌های سریال که تا قبل از این اپیزود خیلی محدود به نظر می‌رسند، محدودیتشان با این اپیزود بیش‌ازپیش مشخص می‌شود. بنیاف و وایس، سریال را در یک موقعیتِ «بد و بدتر» قرار داده‌اند. و تقریبا هر جا با انتخاب بین این دو روبه‌رو شده‌اند، «بدتر» را انتخاب کرده‌اند. من وقتی درباره‌ی مشکلِ داشتنِ کشته شدنِ شاه شب به دست آریا صحبت می‌کنم منظورم این نیست که تمام بدبختی‌های فعلی‌مان به تصمیمِ اشتباه سازندگان در آن لحظه برمی‌گردد. اول اینکه کشته شدنِ شاه شب به دست آریا نه یک «شروع»، بلکه یک «سرانجام» است. باتوجه‌به مسیری که سریال در چند فصل گذشته در آن قرار گرفته بود، اتفاقا چنین سقوطی دور از انتظار نیست. دوم اینکه حتی اگر سازندگان برای یک بار هم که شده، افسارشان را دستِ احساساتشان و هرچه توییترپسندتر کردنِ سریال نمی‌دادند و براساس پیشرفتِ اُرگانیک قصه، تصمیم می‌گرفتند و جان اسنو را به قاتلِ شاه شب تبدیل می‌کردند، باز چیز خاصی درباره‌ی «شب طولانی» و اپیزودهای بعدی‌اش تغییر نمی‌کرد. باز چیزی درباره‌ی جلوتر اتفاق افتادن نبرد وینترفل نسبت به جنگ قدمگاه پادشاه و بی‌تاثیرِ بودن آن روی تحولاتِ وستروس تغییر نمی‌کرد.

به این می‌گویند نویسندگی به‌گونه‌ای که همه‌چیز به دو گزینه‌ی «بد یا بدتر» منجر می‌شود. و چیزی که آدم را کفری می‌کند این است که بنیاف و وایس هر جا که فرصتی برای کاهش دادنِ آسیب‌دیدگی‌های سریال داشته‌اند، با انتخاب گزینه‌های «بدتر»، اوضاع را از چیزی که می‌تواند باشد بدتر کرده‌اند. این موضوع شاید بیش از هر جای دیگری درباره‌ی «تخت آهنین» صدق می‌کند. بزرگ‌ترین تفاوتِ «تخت آهنین» نسبت به دیگر اپیزودهای فصل هشتم این است که خبری از یک اتفاقِ بزرگ که تمام گله و شکایت‌ها حول و حوش آن می‌چرخند نیست. برخلافِ اپیزود سوم که همه‌چیز به کشته‌شدن آریا به دست شاه شب، برخلاف اپیزود چهارم که همه‌چیز به صحنه‌ی کشته‌شدن ریگال و برخلاف اپیزود پنجم که همه‌چیز به صحنه‌ی نسل‌کشی دنریس تارگرین خلاصه شده بود، «تخت آهنین» یک اتفاقِ جنجال‌برانگیزتر از دیگرِ لحظاتش ندارد. در عوض «تخت آهنین» از لحظه‌ی اول تا آخر سرشار از لحظاتِ جنجال‌برانگیز است. از آنجایی که تک‌تک صحنه‌های این اپیزود برای جمع‌بندی سریال، نقشِ پُررنگی برعهده دارند، پس تک‌تکشان هم از لحاظ مشکلاتشان در یک راستا قرار می‌گیرند. مشکلاتِ «تخت آهنین» از اسمش آغاز می‌شوند. بله، درست شنیدید، از اسمش. اولین چیزی که بنیاف و وایس به‌طور ناخواسته ازطریقِ آن در این اپیزود، اشتباهاتِ گذشته‌شان را تایید می‌کند، همین اسمِ اپیزود آخر است. به‌تازگی متوجه‌ شده‌ام در توصیفِ خیلی از صحنه‌های فصل هشتم از جمله‌ی مشابه‌ای استفاده می‌کنم؛ در توصیفِ فلان صحنه می‌گویم اگر قرار باشد تا از یک صحنه به‌عنوان نمادِ تمام مشکلاتِ سریال استفاده کنم، از فلان صحنه استفاده خواهم کرد. یکی از دلایلش به خاطر این است که «بازی تاج و تخت» دیگر به نقطه‌ای رسیده که مشکلاتش بعضی‌وقت‌ها یواشکی به‌طور آشکاری بیرون نمی‌زنند، بلکه حالا تمام لحظاتش به اکستریم‌ترین نمایشِ مشکلاتش تبدیل شده‌اند. سریال خیلی وقت است که دیگر مشکلاتش را زمزمه نمی‌کند، بلکه آن‌ها را فریاد می‌زند. پس نه‌تنها توصیف کردنِ اسم این اپیزود به‌عنوان چیزی که می‌توانم از آن به‌عنوانِ نماد مشکلاتِ سریال استفاده کنم اولین‌بارم (آریا و شاه شب، هجوم دوتراکی‌ها با شمشیرهای شعله‌ور، غول‌کُشی لیانا و غیره) نیست، بلکه آخرین بار هم نخواهد بود. همین که اسم اپیزودِ آخرِ سریال، «تخت آهنین» است، برای اثبات اینکه بنیاف و وایس با چه فاصله‌ی فاحشی هدف و معنای این داستان را کج و کوله متوجه شده‌اند یا کج و کوله اجرا کرده‌اند کافی است؛ برای اثبات اینکه این سریال از ابتدا برای پایان یافتن به این صورت برنامه‌ریزی نشده بود و وضعیتی که الان داریم از تصمیم ناگهانی سازندگان برای بیرون انداختن هر چیزی که دیده بودیم، برای لگدمال کردنِ خصوصیات این دنیا، جهتِ جمع‌بندی این سریال در ضد«بازی تاج و تخت»‌وارترین حالت ممکن سرچشمه می‌گیرد کافی است.

همان‌طور که آن‌ها برای توجیه کردنِ تصمیمشان برای کشتنِ شاه شب به دست آریا، مجبور بودند به گذشته برگردند و معنای پیش‌گویی ملیساندرا را تغییر بدهند، همان‌طور که آن‌ها مجبور بودند تا برای توجیه کردنِ نسل‌کشی دنی، به گذشته بروند و از رویای دنی در خانه‌ی نامُردگان به‌عنوان مدرکی برای اثباتِ زمینه‌‌چینی تحول شخصیتی‌اش استفاده کنند (درحالی‌که معنای رویای خانه‌ی نامُردگان رسیدنِ وایت‌واکرها به قدمگاه پادشاه است)، حالا سریال با اسمِ اپیزود آخر، روندِ نابود کردنِ فصل‌های اول را با نابود کردنِ معنای سکانسِ افتتاحیه‌ی سریال کامل می‌کند. هدفِ سکانسِ افتتاحیه‌ی سریال که به معرفی تهدیدِ آدرها قبل از هر چیز دیگری اختصاص دارد این است که از آن‌جا به بعد درحالی‌که مشغولِ تماشای درگیری‌های شخصی و خودخواهانه‌ی انسان‌ها بر سرِ قدرت هستیم،  همواره بتوانیم سایه‌ی سیاه آدرها که به هیچ‌کدام از اینها اهمیت نمی‌دهند را روی همه‌چیز احساس کنیم. آن سکانس حکم آغاز به کارِ شمارشِ معکوسِ یک بمب ساعتی را دارد که اکثرِ ساکنان وستروس از آن بی‌خبر هستند. وظیفه‌ی آن سکانس این است که حتی قبل از معرفی تخت آهنین، آن را به هدفِ پوچی که تمام لُردها و بانوها و سیاستمدارها به دنبالش هستند تبدیل کند. حالا کارمان به جایی رسیده که نه‌تنها شب طولانی زودتر از مبارزه بر تخت آهنین اتفاق می‌افتد تا چیزی بیشتر از دست‌اندازی در مسیرِ جنگ و جدل‌های وستروس سرِ تصاحبِ تخت آهنین نباشد، بلکه اسم اپیزودِ آخر کاملا به سکانسِ آغازین سریال هم رحم نمی‌کند و آن را بی‌معنا می‌کند. بنیاف و وایس کاری کرده‌اند که حالا «بازی تاج و تخت» از صفر به سریالی بدونِ ارزش بازبینی تبدیل شده‌ است. اسمِ اپیزودِ آخر در تضادِ مطلق در مقایسه با ایده‌ای که سکانسِ آغازین سریال مطرح کرده بود قرار می‌گیرد. مقایسه‌ی این دو نکته از آغاز و پایان سریال برای اثبات این مسئله کافی است که نه‌تنها «بازی تاج و تخت» طوری در فصل‌های پایانی‌اش تغییر چهره و شخصیت داده و تضادِ بین چیزی که خودش را معرفی کرده بود و چیزی که به آن تبدیل شده به‌حدی شدید و آن‌قدر پُرتعداد است که این اتفاق از ابتدا برنامه‌ریزی‌ نشده بوده، بلکه حاصلِ تبدیل شدنِ هیجان و اشتیاقِ ابتدایی بنیاف و وایس برای اقتباسِ «نغمه‌ی یخ و آتش»، به بی‌حوصلگی‌ و عدم اشتیاق و احترامشان به منبعِ اقتباس است. برخلافِ چیزی که مدیر اچ‌بی‌اُ در دفاع از بنیاف و وایس می‌گوید، باتوجه‌به شواهد، آن‌ها از ابتدا چنین پایانی را برنامه‌ریزی نکرده بودند. اگر آن‌ها می‌دانستند که قرار است سریالی بسازند که چیزی بیش از الهام‌برداری غیروفادارانه‌ای از «نغمه یخ و آتش» نباشد، باید از همان ابتدا داستانشان را براساس پایان‌بندی‌شان زمینه‌چینی و روایت می‌کردند. اگر آن‌ها از همان ابتدا می‌دانستند که آدرها قرار نیستند تا به چیزی فراتر از دست‌اندازی در روندِ جنگ و جدل‌های قدرتمندانِ وستروس سر تصاحب تخت آهنین تبدیل شوند، نباید سکانسِ آغازین سریال را به آن‌ها اختصاص می‌دادند و باید خط داستانی جان اسنو و برن استارک را به کل از سریال حذف می‌کردند.

همین که اسم اپیزودِ آخرِ سریال، «تخت آهنین» است، برای اثبات اینکه بنیاف و وایس با چه فاصله‌ی فاحشی هدف و معنای این داستان را کج و کوله متوجه شده‌اند یا کج و کوله اجرا کرده‌اند کافی است

خلاصه اینکه، بعد از «ناقوس‌ها» که مشکلاتش از بخش «آنچه گذشت»‌اش شروع می‌شد؛ بالاخره ما در صورتی می‌توانیم با دیوانگی دنی ارتباط قرار کنیم که هر چیزی که در آنچه گذشت به‌عنوان چیزهایی که او را به این سمت هُل داده است مطرح می‌شود را باور کنیم و به همین دلیل آن اپیزود هنوز شروع نشده، روی هیچ پایه و اساس سفت و سخت و قابل‌دفاعی سوار نیست، «تخت آهنین» روی دست قبلی بلند می‌شود و مشکلاتش را با اسمش آغاز می‌کند. با این روندی که سریال پیش گرفته بود نمی‌دانم اگر «بازی تاج و تخت» یک اپیزود دیگر ادامه داشت، چه اتفاقی می‌افتاد! همان سریالی که زمانی این‌قدر غیرقابل‌پیش‌بینی بود، در طول فصل هشتم با شوک‌هایی که از ناکجا آباد سر در می‌آوردند سعی می‌کرد تا به‌طرز ناموفقی گوشه‌ای از شکوه گذشته‌اش را باز پس بگیرد و وقتی که در این کار شکست خورد، چاره‌ای نداشت تا با «تخت آهنین» یکی از قابل‌پیش‌بینی‌ترین اپیزودهایش را ارائه بدهد. «تخت آهنین» با عواقبِ نسل‌کشی دنی آغاز می‌شود. انگار در یک چشم به هم زدن به اروپای تحت اشغالِ نازی‌ها در جنگ جهانی دوم کات زده‌ایم. ایده‌ی تبدیل شدنِ قدمگاه پادشاه به ویرانه‌ای که از آسمانش خاکستر فرود می‌آید، قربانیان سوخته‌اش در خیابان‌هایش بی‌هدف پرسه می‌زنند و از دیوارهایش پرچمِ اژدهای سه‌سرِ تارگرین‌ها آویزان شده است جذاب است. اما نه‌تنها کارِ دنی از زمینه‌چینی و شخصیت‌پردازی باظرافت و طولانی‌مدتی که لازم داشت بهره نمی‌برد، بلکه بنیاف و وایس حتی بدون بهره بُردن از این زمینه‌چینی لازم، پایشان را یک قدم فراتر از گذاشته‌اند و دنی را از کسی که در کتاب‌ها با وجود نابود کردنِ قدمگاه پادشاه، هنوز فرصتی برای جبران کردن کارش، با مبارزه برای نجات دنیا علیه آدرها دارد، به یک آنتاگونیستِ «هیلتر»گونه‌ی تماما شرورِ غیرقابل‌رستگاری تبدیل کرده‌اند. یعنی حتی مارتین که بخشِ قابل‌توجه‌ای از کتابِ سه هزار صفحه‌ای «رقصی با اژدهایان» را به حرکت دادن دنی به سوی انتخاب روشِ «آتش و خون» برای رسیدن به چیزی که می‌خواهد اختصاص داده نیز می‌داند که تبدیل شدن دنی به یک آنتاگونیستِ تمام‌عیارِ غیرقابل‌رستگاری با عقل جور در نمی‌آید و می‌خواهد این فرصت را به او بدهد تا برای جبرانِ اشتباهش تلاش کند. اما بنیاف و وایس علاوه‌بر اینکه دنی را همراه‌با زمینه‌چینی غیراُرگانیک و هول‌هولکی به این نقطه می‌رسانند و علاوه‌بر اینکه نسل‌کشی قدمگاه پادشاه توسط او را از یک حادثه‌ی نیمه‌تصادفی به یک تصمیم کاملا آگاهانه حتی با به دست آوردن پیروزی زودهنگامش تبدیل می‌کنند، بلکه او را با چنین پایه و اساسِ سست و ضعیفی به آنتاگونیستی غیرقابل‌رستگاری تبدیل می‌کنند. از آن بدتر اینکه نابودی قدمگاه پادشاه که بدون‌شک صد برابر رویدادِ بزرگ‌تری در مقایسه با اعدام ند استارک و عروسی سرخ و مرگِ اوبرین مارتل است در زمانی اتفاق می‌افتد که فقط یک اپیزود دیگر از سریال باقی مانده است؛ فقط اپیزودِ آخر باقی مانده است.

اگر مرگِ ند استارک، اگر مرگ یک نفر، حکم جرقه‌زننده‌ی تحولاتِ فراوانی را داشت که پس‌لرزه‌هایش هنوز بعد از این همه سال احساس می‌شود، خودتان تصور کنید که به خاک و خون و خاکستر کشیده شدنِ پایتختِ یک سرزمین چه عواقبِ بزرگ‌تر و دگرگون‌کننده‌تری که در پی نخواهد داشت. جذابیتِ اتفاقاتِ شوکه‌کننده‌ی «بازی تاج و تخت» همیشه بیش از اینکه درباره‌ی خودِ آن اتفاق باشد، درباره‌ی تحولِ غیرمنتظره‌ای که در مسیرِ پیشرفت داستان ایجاد می‌کند بوده است. جذابیتِ اتفاقات شوکه‌کننده‌ی «بازی تاج و تخت» این است که مارتین با حذف کردنِ یک شخصیت یا یک خط داستانی کلیدی، با بستنِ یک دَر، فرصتِ معرفی شخصیت‌ها و خط‌های داستانی تازه‌ای را ایجاد می‌کند و دَرهای بیشتری را باز می‌کند. جذابیت مرگ ند استارک این است که حالا ببینیم این اتفاق چه تاثیری روی کاراکترها و دنیای دور و اطرافش می‌گذارد. مرگِ ند استارک موتور داستان را خیلی بهتر از حالتی که ند استارک زنده می‌ماند روشن می‌کند. مرگ ند استارک، به کاراکترهای زنده انگیزه می‌دهد، فضای سیاسی و اجتماعی سریال را متحول می‌کند، تم‌های داستانی جدید سریال را مطرح می‌کند و با آغاز جنگ پنج پادشاه، ماجرای کاملا جدیدی را جلوی رویمان قرار می‌دهد. چیزی که غافلگیرکننده‌تر از مرگِ ند استارک است، تماشای واکنشِ دنیا به این اتفاق است. چیزی که حتی بیشتر از تحولِ شخصیتی دنی تا سر حد قتل‌عامِ حدود یک میلیون نفر آدم بیگناه اهمیت دارد، تاثیری که این اتفاق روی دنیای پس از خودش می‌گذارد است. اما به محض اینکه این اتفاق درست در اپیزود یکی مانده به آخرِ فصلِ آخرِ سریال افتاد، می‌دانستیم که عواقبِ آن نادیده گرفته خواهد شد. می‌دانستیم که مرگِ دنی به قابل‌پیش‌بینی‌ترین و سریع‌ترین حالت ممکن اتفاق خواهد افتاد. اینکه تحول شخصیتی دنی از شخصیت‌پردازی و موشکافی روانشناسانه‌ی قابل‌قبولی بهره نمی‌برد و بلایی که نویسندگان با عوض کردن جای جنگ وینترفل با جنگ قدمگاه پادشاه سر او آورده‌اند به اندازه‌ی کافی بد است و به اندازه‌ی کافی در تضاد با فُرم داستانگویی «بازی تاج و تخت» که اتفاقاتِ مهمش را از مدت‌ها قبل پی‌ریزی می‌کند قرار می‌گیرد یک چیز است، اما چیزی که حتی بدتر از آن است، چیزی که حتی بدتر از چیزهای دیگر در تضاد با ماهیت «بازی تاج و تخت» قرار می‌گیرد، چیزی که از آن می‌توان به‌عنوان بهترین نماد شتاب‌زدگی سریال استفاده کرد، نادیده گرفتنِ عواقب نسل‌کشی قدمگاه پادشاه است.

این اولین باری نیست که سریال دچار چنین اشتباهی شده است. این اولین باری نیست که سریال نقشِ واقعی مرگ‌های دگرگون‌کننده‌‌اش را فراموش کرده است. همان‌قدر که مرگِ اوبرین مارتل وسیله‌ای برای وارد کردنِ دورن به داخلِ درگیری‌های سیاسی سرزمین بود و حکم گسترش پیدا کردنِ افقِ داستان با اضافه شدن زاویه‌ی دید و نقشه‌ها و انگیزه‌های شخصی آن‌ها به بطنِ سیاسی دنیا را داشت، منفجر شدنِ سپت بیلور به دستِ سرسی هم حکم وارد کردنِ داستان به مرحله‌ی جدیدی را داشت. و حالا کارمان به جایی رسیده است که دنی، بزرگ‌ترین شهرِ هفت‌پادشاهی را با خاک یکسان می‌کند و این کار نه در لحظه‌ی وقوع هیچ وزن و احساسی دارد و نه بعد از آن، فرصتِ کافی برای نشان دادنِ تاثیراتش را به دست می‌آورد. فرقِ عدم جدی گرفتنِ عواقب مرگ اوبرین مارتل و انفجار سپت بیلور با نسل‌کشی دنی این است که حداقل ما بعدها متوجه‌ی تصمیمِ سازندگان برای عدم جدی گرفتنِ عواقبشان شدیم. فرقشان این است که حداقل برای مدتی، قبل از اینکه به این نتیجه برسیم که سازندگان قصد زیر پا گذاشتنِ تاثیراتِ جانبی این اتفاقات را دارند، پیش خودمان خیال‌پردازی می‌کردیم که داستان از اینجا به بعد چه جاهایی که نخواهد رفت. اما وقتی نسل‌کشی دنی در اپیزود یکی مانده به آخرِ فصلِ آخرِ سریال اتفاق می‌افتد (درحالی‌که در حالت طبیعی باید در زمانی اتفاق بیافتد که حداقل دو فصل دیگر از سریال باقی مانده باشد)، هیچ راهی برای خیال‌پردازی باقی نمانده است. تنها چیزی که می‌دانیم این است که دنی باید هرچه زودتر بمیرد تا سریال بقیه‌ی وقتش را به جمع‌بندی داستان اختصاص بدهد. به همین سادگی. نتیجه‌ی یکی از بزرگ‌ترین فجایعِ تاریخ وستروس، نتیجه‌ی تبدیل شدنِ یکی از دو شخصیتِ اصلی «بازی تاج و تخت» به قاتل میلیون‌ها نفر، نتیجه‌ی تبدیل شدنِ چنین تحولِ بزرگی که نیاز به مدت زمان زیادی برای نفس کشیدن دارد، در قابل‌پیش‌بینی‌ترین و سریع‌ترین حالتِ ممکن رسیدگی می‌شود. حالا این را مقایسه کنید با «برکینگ بد». بزرگ‌ترین پیروزی والتر وایت در پایانِ فصل چهارم اتفاق می‌افتد. اینجا جایی است که والت به چیزی که همیشه می‌خواسته دست پیدا می‌کند. او به آقای خودش و نوکر خودش تبدیل می‌شود. او پادشاهی جنوب غربِ آمریکا را به چنگ می‌آورد. او بزرگ‌ترین تهدیدش را از میان برمی‌دارد. او جاه‌طلبی‌اش را کامل می‌کند. او در بالاترین ‌درجه‌ی غرور و خودخواهی‌اش به سر می‌برد. حالا هایزنبرگ به نامی تبدیل شده که همه به گوششان خورده است و از شنیدنش وحشت دارند. اما فصل پنجم بلافاصله با سقوطِ آزادِ والت آغاز نمی‌شود. «برکینگ بد» هشت اپیزود اولِ فصل پنجم را علاوه‌بر اینکه به تلاشِ والت برای سفت کردن جای پایش و پوشاندنِ حفره‌های به‌جا مانده از پایین کشیدنِ پادشاه قبلی اختصاص می‌دهد، بلکه در عین هرچه بالاتر بُردن او، هرچه قدرتمندتر کردن او، خسارت‌های جانبی و تاثیرات تباهی‌کننده‌‌ای که پیروزی مرگبارش در پی داشته است را به تصویر می‌کشد و تازه از آغازِ نیمه‌ی دوم فصلِ هشتم به بعد است که روندِ سقوطش را بلافاصله بعد از یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌هایش (سرقت قطار) آغاز می‌کند. در تمام این مدت ما فرصت پیدا می‌کنیم تا طیفِ بی‌شماری از تمام احساساتی که او و خانواده و همکاران و اطرافیانش پشت سر می‌گذارند را ببینیم. فرصت پیدا می‌کنیم تا با جنبه‌های تازه‌ای از والت آشنا شویم که در صورتِ بلافاصله مُردن او بعد از فینالِ فصل چهارم ناگفته باقی می‌ماندند.

باتوجه‌به بلایی که بنیاف و وایس سرِ شخصیت دنریس تارگرین آوردند، احتمالا اگر آن‌ها سازندگانِ «برکینگ بد» بودند، بلافاصله بعد از کات زدن از آخرِ فصل اولِ سریال به آغاز فصل چهارم، او را بلافاصله بعد از فینالِ فصل چهارم می‌کُشتند. همان‌قدر که فکر کردن به چنین سناریویی درباره‌ی «برکینگ بد» سخت است، همان‌قدر این سناریوی باورنکردنی در رابطه با دنریس تارگرین که چه عرض کنم، تقریبا اکثر شخصیت‌های زنده در فصل‌های هفتم و هشتم «بازی تاج و تخت» افتاده است. اما این موضوع با شدتِ بیشتری درباره‌ی دنی صدق می‌کند. قضیه وقتی بدتر می‌شود که متوجه می‌شویم «تخت آهنین» فقط به گناه نادیده گرفتنِ عواقب نسل‌کشی دنی محدود نیست، بلکه به گناه نادیده گرفتنِ تاثیرِ مرگِ خود دنریس هم محکوم است. بنابراین اپیزود آخر در حالی آغاز می‌شود که نه‌تنها هیچ احساسی نسبت به بزرگ‌ترین غافلگیری سریال در اپیزود هفته‌ی قبل نداشتیم، بلکه سریال فرصت کافی برای پرداختن به عواقبِ کار دنی هم ندارد، چه برسد به عواقبِ مرگش. و همزمان به‌عنوان اپیزودِ آخر باید به جمع‌بندی دیگر کاراکترها و این دنیا هم بپردازد. حتی از فکر کردن بهش هم سردرد می‌گیرم. با این وضعیت، احساس می‌کنم توصیف کردنِ «بازی تاج و تخت» با واژه‌ی «شتاب‌زده» باعثِ دلخوری این واژه به خاطر استفاده نا به جا از آن شود. باتوجه‌به اینکه سازندگان شاید چهار-پنج فصلِ ۱۰ قسمتی متریالِ داستانی را در شش اپیزود چپانده‌اند، خب، طبیعی است که مشکلاتِ منطقی مثل مور و ملخ از سر و کولِ سریال بالا بروند. چون فقط ازطریقِ زیر پا گذاشتنِ منطق است که می‌توان داستانی که برای پیشرفتِ اُرگانیکش به مدت زمان طولانی‌ای نیاز دارد را در یک چشم به هم زدن پیشرفت داد. مشکلِ اصلی «بازی تاج و تخت» افزایش و کاهشِ قدرتِ اسکورپیون‌ها از سکانسی به سکانسِ دیگر نیست، بلکه شتاب‌زدگی در مسیر هُل دادنِ دنی به سوی دیوانگی است که سازندگان را مجبور به آسان کردنِ کارشان با دستکاری قدرتِ اسکورپیون‌ها از سکانسی به سکانس دیگر می‌کند. چنین چیزی درباره‌ی «تخت آهنین» هم صدق می‌کند. حالا که در اپیزود آخر هستیم و هرچه زودتر باید از شر دنی خلاص شویم تا به جمع‌بندی‌های نهایی‌مان برسیم، نویسندگان باز منطقِ دنیای سریال را زیر پا می‌گذارند تا هرچه سریع‌تر به پلات پوینت بعدی و بعدی و بعدی برسند. و سکانسِ سخنرانی دیکتاتوری دنی برای ارتشش، گفتگوی مخفیانه تیریون و جان برای کشتن او و صحنه‌ی مرگِ دنی سرشار از آنهاست.

مشکل اول این است که دنی این همه ارتش را از کجا آورده است؟ نبرد وینترفل در حالی به پایان رسید که به نظر نمی‌رسید به جز شخصیت‌های اصلی هیچ‌کس دیگری از ارتشِ زنده‌ها جان سالم به در برده باشد. نه‌تنها دوتراکی‌ها به جز تعداد انگشت‌شماری در همان ابتدای جنگ از بین رفتند، بلکه چنین اتفاقی برای ارتشِ آویژه‌ها هم افتاد. بیش از ۹۵ درصد هر دو ارتشِ دوتراکی‌ها و آویژه‌ها جلوی رویمان سلاخی شدند و تا پایان نبرد هم هیچ اشاره‌ای به اینکه احتمال زنده ماندنِ ۵ درصد باقی مانده وجود دارد نشد. این موضوع درباره‌ی نیروهای شمالِ هم صدق می‌کند. اما اپیزود بعد با کمال ناباوری در حالی آغاز شد که تمام فرمانده‌ها در اتاق استراتژی جنگ، اعلام کردند که فقط نیمی از ارتش‌هایشان را از دست داده‌اند (یک دلیل دیگر برای اینکه نبرد وینترفل چقدر بدون عواقب به پایان رسید). این مسئله به متولد شدنِ دو مشکل منجر می‌شود: یا اینکه نویسندگان واقعا نبرد وینترفل را با هدفِ نابودی تمام ارتش‌ها تا نفرِ آخر نوشته و فیلم‌برداری کرده بودند یا آن‌ها نبرد وینترفل را در تلاش برای تولید تعلیق و تنشِ کاذب و توخالی، به‌گونه‌ای فیلم‌برداری کرده بودند که این حسِ دروغین بهمان دست بدهد که ارتشِ زنده‌ها به جز شخصیت‌های اصلی، تمام نیروهایش را از دست داده است. هر دوی آن‌ها فریبکاری است. در اولی نویسندگان ناگهان به خاطر می‌آورند که هنوز یک جنگ دیگر باقی مانده است و نمی‌توانند جان و دنی را دست‌خالی به قدمگاه پادشاه بفرستند. بنابراین تصمیم می‌گیرند تا چیزی که واقعا نشان داده بودند را زیر پا بگذارند و بخشی از ارتش‌هایشان را زنده کنند. اما در دومی نویسندگان در عین زنده نگه داشتنِ نیمی از ارتشِ زنده‌ها، نبرد را به‌گونه‌ای به تصویر می‌کشند که انگارِ ارتشِ زنده‌ها تا نفر آخر مصرف شده است تا از این طریق به بیننده بقبولانند که قهرمانان در وضعیتِ اسفناکی قرار دارند و به محض اینکه جنگ با موفقیت به پایان می‌رسد، آن‌ها خنده خنده نیروهای زنده را از پشت پرده در می‌آورند و می‌گویند «خالی بستیم!». شاید در ابتدا می‌شد با وجود اینکه سازندگان هیچ دلیلی برای فرض گذاشتن بر بیگناهی‌شان بهمان نداده بودند، با این قضیه کنار آمد، اما «تخت آهنین» در حالی آغاز می‌شود که تعدادِ دوتراکی‌ها و آویژه‌ها به‌طرز قابل‌توجه‌ای چند برابر شده است. کافی است تعداد آویژه‌های حاضر در سکانسِ مرگ میساندی را با سکانسِ سخنرانی دیکتاتوری دنی مقایسه کنید تا به عدم پیوستگی تهوع‌آوری که در لحظه لحظه‌ی این فصل جریان دارد شوید. دلیلش واضح است؛ درست همان‌طور که نویسندگان صرفا جهت حذف کردنِ ریگال، قدرتِ اسکورپیون‌ها را به‌حدی زیاد کردند که جنگنده‌های اتمی دنیای مارتین در حد موش‌های ترسو، بی‌خاصیت شده بودند و به محض اینکه به هدفشان رسیدند، قدرتِ اسکورپیون‌ها را در اپیزود بعد به‌حدی کاهش دادند که چند صدتا از آن‌ها هم نمی‌توانستند یک خراش روی دروگون بیاندازند، الان هم از آنجایی که دنی باید قبل از جنگ قدمگاه پادشاه ضعیف به نظر می‌رسید، پس تعداد آویژه‌هایش در بهترین حالت از تعداد انگشت‌های دو دست فراتر نمی‌رفت، ولی حالا که دنی برای سخنرانی‌ دیکتاتوری‌اش به افرادِ بیشتری نیاز دارد، حالا که سازندگان می‌خواهند صحنه‌های سخنرانی‌های هیلتر را برای ارتشِ غول‌آسایش بازسازی کنند، تعدادِ آویژه‌ها و دوتراکی‌ها را افزایش داده‌اند. و از آن مهم‌تر، حالا که آویژه‌ها و دوتراکی‌ها باید بعد از مرگِ دنی، دشمنِ سرسختی حساب شوند، تعدادشان افزایش پیدا می‌کند.

جذابیتِ اتفاقاتِ شوکه‌کننده‌ی «بازی تاج و تخت» همیشه بیش از اینکه درباره‌ی خودِ آن اتفاق باشد، درباره‌ی تحولِ غیرمنتظره‌ای که در مسیرِ پیشرفت داستان ایجاد می‌کند بوده است

منطق در دنیای این سریال که زمانی مقدس‌ترینِ ویژگی‌اش بود، حالا به یک خمیر بازی انعطاف‌پذیری تبدیل شده که در دستانِ دو بچه‌ی مهدکودکی، به هر شکلی که عشقشان بکشد در می‌آید. قبل از بازگشت به ادامه‌ی فهرست بلند و بالای بی‌منطقی‌های این اپیزود، نمای قرار دادنِ دنی در جلوی دروگون به‌گونه‌ای که بال‌های گشوده‌ی اژدها طوری به نظر می‌رسد که انگار متعلق به دنی است را فراموش نکنیم. چه نمای بدی! چه نمای افتضاحی! باز دوباره باید از همان جمله‌ی تکراری‌ام استفاده کنم: اگر قرار باشد تمام مشکلاتِ فصل‌های اخیرِ «بازی تاج و تخت» را در یک نما خلاصه کنم، به نمای بال در آوردنِ استعاره‌ای دنی اشاره می‌کنم. آره، این نما روی کاغذِ نمای زیبایی است. به‌حدی که اگر یک نفر همین الان یک پوستر بزرگ از این نما بهم بدهد، در چسباندن آن روی دیوار اتاقم کوتاهی نمی‌کنم (خالی بستم. مگر دیوانه شده‌ام که نمایی که نماینده‌ی مرگِ «بازی تاج و تخت» است را روی دیوار اتاقم بزنم. مثل این می‌ماند که عکسِ جنازه‌ی یکی از عزیزانتان را جلوی رویتان به دیوار بزنید. ولی منظورم را متوجه می‌شوید). زیبایی به کنار. مشکل این است که این نما از لحاظ پیامی که می‌خواهد انتقال بدهد به‌طرز مضحکی شکست می‌خورد. نمادپردازی‌های این‌چنینی فقط تا وقتی جواب می‌دهد که علاوه‌بر باظرافت‌تر و نامحسوس‌تر بودن، از پایه و اساسِ داستانی و شخصیت‌پردازی پُرمایه و مستحکمی بهره ببرند. در صورتی که پی‌ریزی لازم صورت نگرفته باشد، این‌جور نمادپردازی‌های تابلو به‌جای عمیق‌تر کردنِ سریال، بیشتر باعثِ افشا‌شدنِ ضعف‌های داستانگویی سریال می‌شوند. این اولین باری نیست که سریال دست به چنین حرکتی زده است. در اپیزود اولِ فصل هشتم هم در صحنه‌ای که یورون بعد از معرفی هری استریکلند، فرمانده‌ی گلدن کمپانی، از سرسی درخواستِ ابرازِ عشق متقابل می‌کند، سرسی از زاویه‌ای به تصویر کشیده می‌شود که مشعل‌های پشت‌سرش حالت تاجِ آتشینی روی سرش را به خود گرفته‌اند. این نمادپردازی فقط تا وقتی جواب می‌دهد که سرسی واقعا یک سیاستمدارِ زیرکِ شیطانی باشد. ولی ما داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که با ترکاندنِ سپت بیلور، دست به احمقانه‌ترین حرکتِ ممکن برای نابودی دشمنانش زده و اگر تا این لحظه دارد نفس می‌کشد و فرصت پیدا کرده تا به شاخ و شانه‌کشی‌هایش ادامه بدهد، به خاطرِ شتافتنِ نویسنده‌ها به کمکش و نادیده گرفتنِ عواقبِ کارش بوده است. نمونه‌ی دیگرش در اپیزودِ سوم اتفاق می‌افتد؛ منظورم صحنه‌ای است که شاه شب دربرابرِ بلعیده شدن توسط آتشِ اژدهای دنی، لبخند می‌زند و بدون برداشتنِ کوچک‌ترین خراشی به مسیرش ادامه می‌دهد تا اینکه توسط خنجر والریایی آریا کشته می‌شود. مشکل این است که فولاد والریایی و آتشِ اژدها، هر دو از خصوصیاتِ جادویی یکسانی بهره می‌برند؛ فولاد والریایی توسط آتش اژدها ساخته می‌شود. پس این‌طور نیست که شاه شب توانایی زنده ماندن دربرابرِ آتش اژدها و بعد مُردن توسط فولاد والریایی را داشته باشد.

اما گور بابای منطق. چون نیشخند زدنِ شاه شب از وسط آتشِ اژدها خفن به نظر می‌رسد و این روزها خلقِ لحظات خفن بر هر چیز دیگری اولویت دارد. این موضوع باز دوباره در اپیزود پنجم و مبارزه‌ی برادران کلیگین هم تکرار می‌شود؛ منظورم دقیقا همان نمایی است که دوربین رویارویی برادران کلیگین را در راهروی یک قلعه‌ی در حال فروپاشی درحالی‌که همان لحظه اژدهایی مشغولِ دمیدن آتش از کنار دستشان در آسمان عبور می‌کند به تصویر می‌کشد. همان‌طور که در نقد آن اپیزود گفتم، هیچ منطق روایی قابل‌قبولی برای اتفاق افتادنِ این مبارزه وجود ندارد. پس، تا وقتی که این سکانس از منطق روایی پیروی نمی‌کند، مهم نیست رویارویی برادران کلیگین درحالی‌که اژدهایی از پشت سرشان عبور می‌کند چقدر خوشگل و خفن است. اما هنوز تمام نشده. همان اپیزودِ پنجم با همان صحنه‌ی اسبِ سفید «مختارنامه»‌وارِ آریا تمام می‌شود. یک نمونه‌ی دیگر از تلاش‌های عبثِ نویسندگان برای چپاندنِ نمادپردازی‌های شاعرانه درون داستانی تکه و پاره. طبیعتا طرفدارانِ آن اپیزود سعی کردند تا با دست به دامنِ شدنِ انجیل و مکاشفه یوحنا و متون مذهبی، معنای خودشان را به این صحنه‌ی توخالی نسبت بدهند و از آن به‌عنوان لحظه‌‌ی تبدیل شدنِ آریا به خدای مرگی که به سوی کشتنِ دنی می‌شتابد استفاده کنند (آن هم درست چند دقیقه بعد از اینکه به حرفِ سندور گوش داد و انتقام‌جویی را کنار گذاشت). اما «تخت آهنین» در حالی آغاز می‌شود که نه‌تنها خبری از اسبِ سفیدِ آریا نیست، بلکه آریا هیچ نقشی در کشتنِ دنی ندارد. تا به این ترتیب، دوباره ثابت شود که وقتی مشکلاتِ داستانگویی از سر و کولِ یک سریال بالا می‌روند، وقتی درباره‌ی یک سکانس شک دارید، اولین چیزی که باید فکر کنید این نیست که نویسندگان یک‌دفعه به باهوش‌ترین نویسندگان دنیا تبدیل شده‌اند، بلکه باید آن را درکنار صحنه‌های مشابه‌ بد قبلی که هیچ شکی درباره‌شان وجود ندارد بگذارید و خیال‌تان را راحت کنید؛ مخصوصا وقتی با سریالی مثل «بازی تاج و تخت» طرفیم که با زیر پا گذاشتن منطقی که در یک اپیزود از خودش در آورده بود، به وفادارترین طرفدارانش هم رحم نمی‌کند. پس، به خاطر این است که نمای بال در آوردنِ دنی این‌قدر بد است. چون اولین باری نیست که نمونه‌اش در فصل هشتم اتفاق افتاده است، اما بدون‌شک تابلوترین و بدترین‌شان است. دیگر مشکلِ منطقی نیمه‌ی اولِ «تخت آهنین» صحنه‌ی دستگیری و زندانی شدن تیریون است. تیریون در حالی به دستورِ دنی زندانی می‌شود که در آن لحظه هر چیزی به غیر از دستورِ اعدام تیریونِ در همان نقطه باورنکردنی است. تیریون نه‌تنها با تصمیماتِ احمقانه‌اش (به‌لطف نویسندگی بد سازندگان)، یکی از دلایلِ اصلی نابودی ارتش و مرگِ اژدهایانِ دنی بوده است که دنی همین اپیزودِ قبل، قبل از اعدام واریس، به او هشدار داد که اگر فقط یک بار دیگر به او خیانت کند، خواهد مُرد.

تیریون که از بهره بردن از محافظتِ شخصیتی نویسندگان آگاه است، به حرفِ دنی گوش داد و در ادامه‌ی اپیزود پنجم، جیمی را آزاد کرد و برای فراری دادنِ سرسی تلاش کرد. حالا دنی نه‌تنها تمام دلایلِ دنیا را برای کشتنِ تیریون دارد، بلکه تمام دلایل دنیا برای کشتنِ تیریون را درست بلافاصله بعد از خاکستر کردنِ تمام ساکنان یک شهر در اختیار دارد. دنی در حالت عادی هم نباید به‌سادگی از تیریون بگذرد، چه برسد بعد از فروپاشی روانی‌اش که باعث شد حتی به بچه‌های کوچک هم رحم نکند. اما تیریون زندانی می‌شود. دلیلش واضح است. تیریون باید زنده بماند تا بتوانیم صحنه‌ای که او، جان اسنو را متقاعد به کشتنِ عشقش دنی می‌کند داشته باشیم. اما قبل از گفتگوی آن‌ها، صحنه‌ای بین آریا و جان داریم که باز دوباره می‌توان از آن هم به‌عنوان یکی از نمادهای بلایی که سر دیالوگ‌نویسی و شخصیت‌پردازی این سریال آمده است استفاده کنیم. در این صحنه، آریا با حالتی که انگار رازِ هستی را کشف کرده، به جان اسنو یک چیزی در این مایه‌ها می‌گوید که «من می‌تونم یه قاتل رو تشخیص بدم». و جان اسنو هم نگاهی را به او تحویل می‌دهد که «اصلا حواسم نبود. خوب شد بهم گفتی». آریا طوری ادای یک پروفسورِ قاتل‌شناسی را در می‌آورد که انگار دنی به‌صورت پنهانی یک قاتل سریالی است و هویتِ دیگرش را مخفی نگه می‌دارد. اما این‌طور نیست. دنی همین یک روز پیش یک شهر را با تمام ساکنانش به خاکستر تبدیل کرد و حالا هم دارد درباره‌ی اجرای دوباره‌ی آن در دیگر نقاط دنیا سخنرانی می‌کند. برای پی بُردن به قاتل‌بودنِ دنی نیازی به اینکه آریا آن را به جان اسنو بگوید وجود ندارد. ولی دلیلِ دیدنِ چنین صحنه‌ی بی‌خاصیتی واضح است؛ بنیاف و وایس علاقه‌ی ویژه‌ای به آریا دارند و دوست دارند او را به زور درون اتفاقاتی که ربطی به او ندارند بچپانند؛ اتفاقی که می‌افتد این است که در اپیزود قبل، آریا به‌جای جان اسنو یا داووس بدل به نقطه نظر مخاطبان در هرج‌و‌مرجِ قدمگاه پادشاه می‌شود (در حالی که جان و و داووس رابطه‌ی نزدیک‌تری با دنی و شهری که دارد نابود می‌شود دارند) و در این اپیزود هم برای اینکه حضورِ آریا بی‌اهمیت به نظر نرسد، چنین صحنه‌ی بی‌خاصیتی برای او نوشته می‌شود تا به‌طور ناخواسته روی حضور بی‌اهمیت آریا تاکید شود. خودِ صحنه‌ی گفت‌وگوی تیریون و جان، دستِ مشکلات قبلی را ازطریق بدل شدن به یک مشکلِ بزرگ‌تر از پشت می‌بندد. گفتگوی تیریون و جان اسنو درباره‌ی بررسی تمام زوایای نسل‌کشی دنی، مثل این می‌ماند که بنیاف و وایس با شکستن دیوار چهارم، در حال توجیه کردنِ کارشان هستند.

بالاتر گفتم که «بازی تاج و تخت» به جایی رسیده که ناخواسته مشکلاتِ هر اپیزودش را با اپیزودِ بعدی تایید می‌کند و این صحنه نمونه‌ی بارزِ آن است. دیوانگی دنی آن‌قدر زورکی و غیرطبیعی و ناگهانی اتفاق افتاد که حتی خودِ سازندگان هم آن‌قدر از آن آگاه هستند که یک سکانسِ جداگانه به توجیه کردنِ کار او برای بینندگان اختصاص داده‌اند. این صحنه، نمونه‌ی بزرگ‌تر ماجرای صحنه‌ی اسب سفید آریا است. همان‌طور که ناپدید شدنِ اسب آریا در آغاز «تخت آهنین» ثابت کرد که تمام معناهایی که عده‌ای از طرفداران می‌خواستند از آن صحنه‌‌ بیرون بکشند کشک و دوغ بوده است، گفتگوی تیریون و جان درباره‌ی دیوانگی دنی هم ثابت می‌کند که حتی خودِ سازندگان به هول‌هولکی‌بودنِ و احتمال غیرطبیعی به نظر رسیدنِ دیوانگی دنی آگاه بودند. بعد عده‌ای از طرفداران بعد از اپیزود قبل، کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده بودند و از این تصمیم دفاع می‌کردند. همین که این توضیحات تازه بعد از نسل‌کشی دنی می‌آید نه‌تنها اوضاع را بهتر نمی‌کند، بلکه مشکلِ تحولِ شخصیتی دنی را آشکارتر می‌کند. توضیحاتِ لازم برای یک رویدادِ مهم، باید قبل از وقوعِ آن رویداد مهم ارائه شوند. مخاطب در هنگامِ وقوع آن رویداد مهم باید هر چیزی که لازم است درباره‌ی آن بداند را بداند. مخاطب باید قبل از وقوع آن رویداد مهم، متقاعد شده باشد که وقوع چنین اتفاقی محتمل است، نه بعد از آن. مخاطب باید کاملا از چارچوبی که توئیست در آن اتفاق می‌افتد اطلاع داشته باشد تا بداند باید در لحظه چه احساسی نسبت به آن داشته باشد. توئیست نباید حکم خراب کردنِ یک پازلِ صد تکه را داشته باشد، بلکه توئیست باید حکم قرار گرفتنِ قطعه‌ی آخرِ یک پازلِ صد تکه‌ در سر جایش را داشته باشد. در هنگام وقوع یک توئیست نباید تازه شروع به پرسیدن این سؤال کنیم که «چه اتفاقی دارد می‌افتد؟»، بلکه باید به این فکر کنیم که «خدا کنه اتفاقی که فکر می‌کنم نیافته» و بعد همان چیزی که ازش می‌ترسیم اتفاق بیافتد. در هنگام وقوع یک توئیست نباید گیج و سردرگم باشیم، بلکه اتفاقا همه‌چیز باید برایمان روشن باشد. وقتی ند استارک در پایانِ اپیزود یکی مانده به آخرِ فصل اول می‌میرد، ما دقیقا می‌دانیم باید چه حسی نسبت به آن داشته باشیم و هیچکس در اپیزود بعد به‌طور غیرمستقیم برای بینندگان توضیح نمی‌دهد که چرا این اتفاق افتاد. چون داستان، چرایی‌اش را به خوبی قبل از مرگِ ند استارک توضیح داده بود. به خاطر همین بود که برخلافِ کسانی که هنوز نتوانسته بودند مرگِ سریال را با «شب طولانی» قبول کنند، باید ادامه پیدا کردنِ خط داستانی وایت‌واکرها در اپیزود چهارم مخالف بودم. چون ادامه پیدا کردنِ آن، چیزی را نسبت به اپیزود قبل درست نمی‌کرد، بلکه بدتر می‌کرد.

منطق در دنیای این سریال که زمانی مقدس‌ترینِ ویژگی‌اش بود، حالا به یک خمیر بازی انعطاف‌پذیری تبدیل شده که در دستانِ دو بچه‌ی مهدکودکی، به هر شکلی که عشقشان بکشد در می‌آید

اینکه ما در چارچوبِ «شب طولانی» نتوانستیم با نحوه‌ی مرگِ شاه شب ارتباط برقرار کنیم را هیچ توضیح بیشتری در اپیزودهای بعدی نمی‌تواند درست کند. فقط کافی است صحنه‌ی متقاعد شدنِ جان اسنو توسط تیریون برای کشتنِ دنی را با مرگِ ییگریت مقایسه کنید تا به اندازه‌ و شدتی که سریال از آن روزها سقوط کرده پی ببرید. در لحظه‌ی مرگِ ییگریت هیچکس آن‌جا حضور ندارد تا تم‌های داستانی سریال را به‌طرز واضحی در حلقِ بینندگان فرو کند. آن‌قدر تمِ داستانی «انجام وظیفه به معنای مرگ عشقه» به خوبی زمینه‌چینی شده است که وقتی مرگِ ییگریت رخ می‌دهد می‌دانیم باید چه احساسی داشته باشیم، می‌دانیم جان اسنو در چه پیچیدگی وحشتناکی قرار گرفته و می‌دانیم با چه احساساتِ متضادی در جدال است و نیاز نیست تا کسی آن را توضیح بدهد. مثل این می‌ماند که سریال در رابطه با نسل‌کشی دنی، با تفنگِ بدونِ خشابی که همه آن را دیده‌اند شلیک کرده است و برخورد گلوله به هدف را هم نشان داده است، ولی حالا یک صحنه مخصوص توجیه کردن اینکه تفنگ، خشاب داشته است و ما کور بوده‌ایم که آن را ندیده‌ایم طراحی کرده است. حالا تمام اینها را اضافه کنید به نحوه‌ی کشته‌ شدنِ دنی. در صحنه‌ای که جان اسنو برای کشتنِ دنی به دیدار او در تالارِ تخت آهنین می‌رود، نه‌تنها دنی هیچ محافظی ندارد، بلکه جان اسنو هم دارد راست راست برای خودش می‌چرخد. تازه دنی هم هیچ‌گونه شک و تردیدی نسبت به جان اسنو ندارد. بالاخره علاوه‌بر اینکه تارگرین‌بودنِ خودِ جان اسنو یکی از دلایلی بود که به احساس تنهایی دنی افزود و او را به سوی سوزاندنِ قدمگاه پادشاه هُل داد، بلکه احتمالا دنی باید تا حالا جان اسنو را به‌عنوان کسی که آبش با سوزاندنِ یک میلیون آدم بیگناه توی یک جوب نمی‌رود شناخته باشد. حتی آریا هم قبل از دیدارش با تیریون، این نکته را به جان یادآوری می‌کند. جان اسنو همه رقمه برای دنی یک تهدید حساب می‌شود. اما اپیزودِ آخر است و پرونده‌ی دنی هم باید هرچه زودتر برای رسیدگی به جمع‌بندی سریال بسته شود. پس تمام منطقِ داستان نادیده گرفته می‌شود تا جان بتواند خودش را به دنی رسانده و به‌راحتی چاقویش را در سینه‌اش فرو کند. با این وضعیت چگونه سریال انتظار دارد که نسبت به کشته‌شدن یکی از دو قطبِ اصلی داستان توسط دیگر قطب اصلی داستان احساسِ خاصی داشته باشم؟ در همین هنگام دروگون ظاهر می‌شود و بعد از کمی عزاداری کردن بالای سرِ جنازه‌ی مادرش، تصمیم می‌گیرد تا تخت آهنین را با آتشش ذوب کرده و با جنازه‌ی مادرش به سوی مقصدِ نامعلومی پرواز کند. اینکه دروگون، جان اسنو را به خاکستر تبدیل نمی‌کند با ارفاق با عقل جور در می‌آید. اگرچه بالاخره خونِ تارگرین در رگ‌های جان اسنو جریان دارد و ما قبلا دروگون را در حالت اجازه دادن به جان برای نوازش کردنش دیده‌ایم، ولی همزمان رابطه‌ی این دو به هیچ‌وجه به اندازه‌ی رابطه‌ی او با دنی نزدیک نیست.

مشکلِ اصلی این صحنه اما نحوه‌ی ذوب کردنِ تخت آهنین توسط دروگون است. عده‌ای که هنوز از بی‌منطقی‌های متوالی سریال درس نگرفته‌اند، این صحنه را این‌گونه توجیه می‌کنند: دروگون متوجه می‌شود که دلیل مرگِ مادرش تلاش برای رسیدن به تخت آهنین بوده و آن را نابود می‌کند. مشکلِ اول این است که اگرچه اژدهایان به اندازه‌ای که بتوانند با صاحبانشان ارتباط ذهنی برقرار کنند و به دستوراتشان عمل کنند باهوش هستند، اما به اندازه‌ای که بتوانند متوجه‌ی معنای سمبلیکِ تخت آهنین و تاثیرِ غیرمستقیم آن در کشتن مادرشان شوند باهوش نیستند. کارِ «بازی تاج و تخت» حالا به جایی رسیده که منطقش را از اپیزودی به اپیزودی دیگر، از سکانسی به سکانسِ دیگر تغییر نمی‌دهد، بلکه در همان سکانس به فاصله‌ی چند ثانیه منطقش را از این‌ رو به آن رو می‌کند. اگر دروگون آن‌قدر باهوش است که متوجه‌ی معنای سمبلیکِ تخت آهنین می‌شود، پس او باید آن‌قدر باهوش باشد که متوجه شود تخت آهنین موجبِ مرگ مادرش نشده، بلکه خیانتِ معشوقه‌ی مادرش باعثِ مرگِ او شده است و جان اسنو را خاکستر کند. اما اگر آن‌قدر باهوش نیست که متوجه‌ی خیانتِ معشوقه‌ی مادرش به او شود، چطور ناگهان آن‌قدر باهوش می‌شود که توانایی فهمیدنِ معنای سمبلیکِ تخت آهنین را دارد. تازه این توضیح فقط در صورتی قابل‌قبول می‌بود که ما قبلا دروگون را در حال مقاومت کردن دربرابر دستورهای دنی به کشت و کشتارش دیده بودیم. ما هیچ‌وقت دروگون را در حال حس کردنِ اینکه کاری که مادرش برای رسیدن به تخت آهنین دارد انجام می‌دهد زیاده‌روی و خطرناک است ندیده‌ایم. دنی دستور می‌دهد و او با کمال میل، خاکستر می‌کند. اصلا ما قبلا دروگون را در اپیزود اولِ فصل هشتم، در حال چشم‌غره رفتن به جان مشغول عشق‌بازی با دنی دیده بودیم. یعنی دروگون این‌قدر باهوش است که متوجه‌ی به سرقت رفتن مادرش توسط جان می‌شود؛ یعنی آن‌قدر باهوش است که غیرتی می‌شود. پس، اصلا چرا همان دروگونی که متوجه‌ی جنبه‌ی تهدیدآمیزِ جان اسنو شده بود، الان این‌قدر راحت او را نادیده می‌گیرد و تبرعه می‌کند؟ مسئله این است که تخت آهنین یا باید به‌طور تصادفی بر اثرِ خرابی‌های رد کیپ نابود می‌شد یا اگر برن استارک قرار است به پادشاه بعدی تبدیل شود و اگر قرار است سیستم حکومتی سرزمین تغییر چندانی با گذشته نداشته باشد، پس اصلا چه دلیلی برای نابود کردنِ آن وجود دارد. تنها توضیحی که برای نحوه‌ی سوزاندنِ تخت آهنین وجود دارد همان چیزی که ما بارها و بارها و بارها در طول فصل هشتم به آن برمی‌خوردیم؛ نویسندگان اول به پایان فکر می‌کنند و بعد راحت‌ترین راه را برای رسیدن به آن انتخاب می‌کنند. آن‌ها به یک لحظه‌ی خفن فکر می‌کنند و بعد همه‌چیز را برای انجام دادنِ آن، زیر پا می‌گذارند. آن‌ها می‌خواهند نمای لانگ‌شاتی از هجوم دوتراکی‌ها با آرخ‌های شعله‌ورشان در تاریکی داشته باشند و برایشان مهم نیست که این حرکت از لحاظ منطقی جواب نمی‌دهد. آن‌ها می‌خواهند لیانا مورمونت را به یک غول‌کُش تبدیل کنند و برایشان مهم نیست که برای این کار باید چه چیزهایی را زیر پا بگذارند. آن‌ها می‌خواهند دنی را توسط جان اسنو بکشند و دنی را بدون نگهبان تنها می‌گذارند تا جان اسنو هرچه زودتر به کارش برسد. آن‌ها می‌خواهند یک اژدها، تخت آهنینی که توسط یک اژدها ساخته شده بود را نابود کند، اما روندی که باید برای منطقی کردنِ این اتفاق انجام بدهند را انجام نمی‌دهند. بنیاف و وایس دنبال خلقِ لحظاتِ خفنِ پوشالی هستند و بین خراب شدنِ تخت آهنین زیر آوار و ذوب شدن آن توسط اژدها، دومی خفن‌تر است.

بعد از اینکه دنی می‌میرد، جان اسنو توسط کرم خاکستری زندانی می‌شود. در حالی هیچ دلیلی برای زنده نگه داشتنِ او وجود ندارد. جان اسنو ملکه‌ی آن‌ها را در حرکتی کثیف کشته است؛ همان کسی که زندگی آویژه‌ها و دوتراکی‌ها در یک سرزمین غریب به او وابسته بوده است. آن‌ها بدونِ ملکه‌شان، چیزی برای از دست دادن ندارند. زنده نگه داشتنِ جان اسنو وقتی باورنکردنی‌تر می‌شود که در آغاز همین اپیزود کرم خاکستری در رابطه با رفتاری که با اسیرانِ لنیستری دارد، اعتقادی به زندانی کردنِ آنها ندارد و فقط به کشتن فکر می‌کند. حتی اگر تصور کنیم که آویژه‌ها به‌عنوان یکی از قوی‌ترینِ ارتش‌های دنیا از ترس جنگ با ارتشِ ۵۰ نفری شمال، جان اسنو را نمی‌کشند، آن‌ها هیچ دلیلی برای نکشتنِ تیریون که برای ترور دنی دسیسه‌چینی کرده بود ندارند. هیچکس در سراسر دنیا وجود ندارد که اهمیتی به کشته شدنِ تیریون بدهد. حتی اگر آویژه‌ها بتوانند جلوی خودشان را بگیرند، دوتراکی‌ها واکنشِ مسالمت‌آمیزی به قاتلِ کالیسی‌شان نخواهند داشت. مشکل این است که اگرچه مسیر منطقی داستان، مرگِ جان اسنو را دیکته می‌کند، اما او باید از سریال جان سالم به در ببرد. این مشکلی است که در سراسرِ دو فصل اخیرِ احساس می‌شود. نویسندگان یک سرانجامِ از پیش‌تعیین‌شده برای کاراکترها دارند که احتمالا همان چیزی است که مارتین به‌عنوان سرانجامشان در کتاب به سازندگانِ سریال گفته است، اما همزمان نویسندگان آن‌قدر در اقتباسِ مسیری که به نقطه‌ی نهایی آنها ختم می‌شود شتاب‌زده و کج و کوله رفتار کرده‌اند که برای رساندنِ کاراکترها به آن نقطه‌ی نهایی، کاری به جز نادیده گرفتنِ تمام سوالاتِ منطقی که جلوی رویشان سبز می‌شوند ندارند. چیزی که درباره‌ی مرگِ دنی از هر چیز دیگری عجیب‌تر است، رفتارِ دوتراکی‌ها است. قبلا در فصل اول و دوم دیده بودیم که وقتی کال دروگو می‌میرد، کالاسارش از هم می‌پاشد و هرکدام به قبیله‌های کوچک‌تر تقسیم می‌شوند و زمین‌های دور و اطرافشان را غارت می‌کنند. تنها چیزی که جلوی دوتراکی‌ها را از غارتِ کردن وستروس گرفته بود، دنی بود. اما بعد از اینکه به چند هفته بعد از مرگِ دنی پرش زمانی می‌زنیم، می‌بینیم که دوتراکی‌ها مثل مردم عادی دندان روی جگر گذاشته‌اند و منتظرند تا یک نفر بهشان بگوید که چه کار باید کنند. دوتراکی‌های در حالت عادی باید بدون فرمانده‌شان به سیم آخر بزنند و به غارتشان بپردازند، چه برسد به حالا که نه‌تنها دنی تمام آن‌ها را خون‌سوارانش نامیده بود، بلکه آن‌ها را از دریای باریک عبور داده بود و با آن‌ها به پیروزی‌های زیادی دست یافته بود. پس طبیعی است که انتظار داشته باشیم که دوتراکی‌ها به‌طرز سراسیمه‌ای قصدِ کشتن جان اسنو برای گرفتنِ انتقامِ کالیسی‌شان را داشته باشند. یکی از راه‌هایی که سریال می‌توانست از ایجاد این مشکل جلوگیری کند این بود که می‌گفت تمام دوتراکی‌ها در نبردِ وینترفل مُرده‌اند. اما مدام به مدارکی برخورد می‌کنم که ثابت می‌کنند که نه‌تنها در این دو سالی که صرفِ ساخت فصل هشتم شده، ظاهرا فقط دو ساعتش به سناریونویسی اختصاص داشته، بلکه ظاهرا حتی یک نفر آن را یک بار قبل از فیلم‌برداری بازخوانی نکرده است.

از آنجایی که دوتراکی‌ها نقشِ پُررنگی در تصاحبِ قدمگاه پادشاه نداشتند و از آنجایی که نیروهای آویژه و شمالی برای پیروزی در جنگ قدمگاه پادشاه کافی بودند (درواقع دنی و دروگون به‌تنهایی کفایت می‌کردند)، پس بنیاف و وایس هیچ دلیل دیگری به جز ساختن دردسر اضافی برای خودشان ازطریق زنده نگه داشتنِ نیمی از دوتراکی‌ها بعد از نبرد وینترفل نداشتند؛ شاید تنها دلیلشان این بوده تا در سکانسِ سخنرانی دیکتاتوری دنی، او افرادِ بیشتری برای تایید کردنِ حرف‌هایش داشته باشد (در حالی که معلوم نیست دوتراکی‌ها از کی تا حالا توانایی فهمیدن زبان والریایی را دارند!). چیزی که به دردسرِ بزرگ‌تری که زنده ماندنِ دوتراکی‌ها در پی داشته نمی‌ارزید. حالا ما مانده‌ایم و این سؤال که این جنگجویانِ «مغول‌»وارِ تشنه به خون که به غارتگری و تعرض کردن و تاخت و تازشان معروف هستند و تا وقتی سرشان را پایین می‌اندازند که یک نفر بالای سرشان ایستاده است، دقیقا در چند هفته‌ی بین مرگِ دنی و تشکیل جلسه‌ی انتخاب پادشاه جدید، مشغولِ چه کاری بوده‌اند. چیزی که می‌دانم این است که آن‌ها در حالت عادی باید جان اسنو را سلاخی می‌کردند و تا آخرین قطره‌ی خونشان با ارتشِ شمالِ مبارزه می‌کردند. ولی اتفاقی که می‌افتد این است که آن‌ها یک ماه صبر می‌کنند تا شورایی متشکل از افراد خارجی برای تعیین تکلیفِ آن‌ها تشکیل شود. حتی خیال‌پردازی درباره‌ی نوشتن چنین جمله‌ای هم غیرممکن است، چه برسد به اینکه واقعا اتفاق افتاده باشد! اما تمام این مشکلات مربوط‌به نیمه‌ی اولِ «تخت آهنین» می‌شود. چرا که مشکلاتِ نیمه‌ی دوم در مقایسه با مشکلاتِ نیمه‌ی اول اصلا به چشم نمی‌آیند. تمام سکانس‌های شرم‌آورِ فصل هشتم را فراموش کنید. تمام لحظاتِ افتضاحِ تاریخِ سریال را هم فراموش کنید. بعد از مرگِ دنی به جلسه‌ی انتخاب پادشاه که چند هفته بعد جریان دارد کات می‌زنیم. اگر تمام مشکلاتِ این سریال را به یک هرم تشبیه کنیم، این سکانس حکم نوکِ آن هرم را خواهد داشت. بله، روی کاغذ این سکانس به بدی سکانسِ قبلی و بعدی‌اش نیست. اما چیزی که به بدی آن می‌افزاید، اهمیتش است. سکانسِ شورای انتخاب پادشاه در تئوری اگر مهم‌ترین سکانسِ کلِ سریال نباشد، حداقل یکی از سه سکانسِ اصلی سریال است. داریم درباره‌ی سکانسی حرف می‌زنیم که حکم ایستگاه نهایی تمام چیزهایی که در تمام این سال‌ها دیده‌ایم را دارد؛ تمام قهرمانی‌ها، تمام دشمنی‌ها، تمام مرگ‌ها، تمام فداکاری‌ها، تمام اشک‌ها و تمام لبخندها. این سکانس در یک دنیای بی‌نقص حکم سکانسی را دارد که مفاهیم پراکنده‌ی سریال را در یک نقطه جمع می‌کند؛ این سکانس حکم سکانسی را دارد که درست بلافاصله بعد از یکی از بزرگ‌ترین فاجعه‌های بشری وستروس از راه می‌رسد. اما چیزی که در عوض دریافت می‌کنیم رکورد بدترین نویسندگی‌های بنیاف و وایس و تیمشان را می‌زند. نیمه‌ی اولِ «تخت آهنین» در حالی در یک فضای آخرالزمانی هولوکاستی جریان دارد و به مرگِ مثلا تراژیکِ یکی از دو شخصیتِ اصلی سریال منجر می‌شود که لحنِ کمدی نیمه‌ی دوم در تضاد مطلقِ با لحنِ تاریک و افسرده‌ی نیمه‌ی اول قرار می‌گیرد.

مدام به مدارکی برخورد می‌کنم که ثابت می‌کنند که نه‌تنها در این دو سالی که صرفِ ساخت فصل هشتم شده، ظاهرا فقط دو ساعتش به سناریونویسی اختصاص داشته، بلکه ظاهرا حتی یک نفر آن را یک بار قبل از فیلم‌برداری بازخوانی نکرده است

بنیاف و وایس با این صحنه، مارولی‌ترین صحنه‌‌ی «بازی تاج و تخت» را ارائه می‌دهند. مارولی شدنِ «بازی تاج و تخت» حتی در حالت عادی هم اشتباه است (جوکِ آغازکننده‌ی فصل هشتم بین تیریون و واریس را به یاد بیاورید)، چه برسد به مارولی کردنِ مهم‌ترین و جدی‌ترین سکانسِ سریال، آن هم درست بعد از نسل‌کشی قدمگاه پادشاه. کمدی این سکانس آن‌قدر شدید و سیت‌کامی است که احساس می‌کردم در حال تماشای پارودی «بازی تاج و تخت» بودم؛ آن هم نه یک پارودی هوشمندانه‌ی خوب، بلکه یک پارودی بد با جوک‌های بی‌مزه. از صحنه‌ای که سانسا با زبان بی‌زبانی به دایی‌اش ادمور تالی می‌گوید «خفه شو بتمرگ» تا قهقهه‌زدن‌های لُردها به پیشنهادِ دموکراسی سم بعد از کمی سکوت و زل زدن به یکدیگر. دنبال کردنِ مرگِ دنی با چنین کمدی سخیفی مثل این می‌ماند که بعد از مرگِ ند استارک، عروسی سرخ یا مرگ جافری، لحظاتِ کمدی می‌داشتیم. چیزهای زیادی در این سکانس با عقل جور در نمی‌آیند. مثلا در حالت طبیعی جان اسنو باید بعد از کشتنِ دنی، کشته شده باشد. اما اینجا، یکی از اهدافِ شورا راضی کردنِ آویژه‌ها برای آزاد کردنِ جان اسنو است. در حالت طبیعی اصلا نباید این جلسه شکل می‌گرفت. در حالی لُردهای سرزمین برای انتخابِ پادشاه بعدی دور هم جمع شده‌اند که قدمگاه پادشاه با خاک یکسان شده است و دلیلی ندارد که کسی به آن اهمیت بدهد و دلیلی ندارد که کسی اعلام استقلال نکند. هفت پادشاهی در ابتدا هفت پادشاهی جداگانه بوده است. چیزی که تاکنون آن‌ها را متحد نگه داشته بود، اژدهایان تارگرین‌ها و شیرهای لنیستری بود. حالا که هر دوی آن‌ها از معادله حذف شده‌اند، معلوم نیست که چرا همه به فعالیت به‌عنوان یک سرزمینِ واحد علاقه دارند. نکته‌ی عجیب‌تر ماجرا این است که نه‌تنها آنهایی که هیچ‌وقت ادعای استقلال نداشتند، از این فرصت برای به دست آوردنِ استقلالشان استفاده نمی‌کنند، بلکه آنهایی که همواره در جستجوی استقلال بوده‌اند، تمایلی به استقلال نشان نمی‌دهند. یکی از عجیب‌ترین صحنه‌های این اپیزود جایی است که سانسا به برن که به‌عنوان پادشاه انتخاب شده می‌گوید که می‌خواهد استقلال شمال را حفظ کند. او دلیل می‌آورد که شمالی‌ها جلوی پادشاه دیگری زانو نخواهند زد. اما دوتا مشکلِ بزرگ وجود دارد؛ برن استارک، یک پادشاه ناشناخته و خارجی نیست. او پسرِ ند استارک است. پسرِ ند استارک پادشاه تمام سرزمین شده است و او به‌عنوان کلاغ سه‌چشم در حالت عادی هزاران سال عمر خواهد کرد. دقیقا شمالی‌ها چرا نباید از پادشاه شدنِ پسرِ ند استارک خوشحال نباشند. دقیقا چرا شمالی‌ها باید از پادشاه شدنِ یکِ نماینده‌ی شمالی ناراضی باشند. دقیقا چرا آن‌ها نباید از زانو زدن جلوی پسر ند استارک سر باز بزنند. جوابش ساده است. چون نویسندگان به زور می‌خواهد استقلال شمال را به‌عنوان چیزی که سانسا در انجامش موفق شده است به او بدهند.

سؤال بعدی این است که حالا که سانسا ادعای استقلال می‌کند، چرا دیگر لُردها و بانوها، آن را ادعا نمی‌کنند. مخصوصا آهن‌زادگان و دورن. نه‌تنها دورن به‌عنوانِ سرزمینی که هیچ‌وقت حتی با اژدهایان هم فتح نشده، همیشه به‌عنوان مستقل‌ترین سرزمین وستروس شناخته می‌شود و تصورِ عدم استقلال‌خواهی بیشتر آن‌ها با وجود نابود شدن قدمگاه پادشاه یکی از غیرمنطقی‌ترین لحظاتِ تاریخ سریال را رقم می‌زند، بلکه کلِ دلیل همراهی یارا گریجوی با دنی این بود که استقلال جزایرِ آهن را به دست بیاورد. دلیلش واضح است. نویسندگان می‌خواهد استقلال شمال را زورکی به‌عنوان دستاوردِ نهایی سانسا معرفی کنند. نویسندگان در تکمیلِ سلاخی خط داستانی سانسا که از آغاز فصل پنجم آغاز شده بود، به هر زور و ضربی هم که شده می‌خواهند بگوید که او کار مهمی انجام داده است. اما برای این کار، به چنان بی‌منطقی‌هایی دست زده‌اند که سانسا در حالی کارش را به‌عنوان یکی از قهرمانان به پایان می‌رساند که درواقع باید به‌عنوان یک شخصیتِ شرورِ تنفربرانگیز دیده شود. مسئله این است که سانسا با افشای رازِ والدین جان اسنو به تیریون حکم یکی از کسانی را داشت که نقشِ بسیار پُررنگی در احساس تنهایی دنی و دیوانگی‌اش داشت. نه‌تنها سانسا، مخصوصا بعد از اینکه کلِ دارایی‌هایش را صرفِ نجات دنیا در نبرد وینترفل کرد نباید هیچ دلیلی برای اعتماد نکردن به دنی می‌داشت، بلکه شکستنِ قولش به جان اسنو و افشای راز والدینِ جان به تیریون باعث شد تا دنی از سوی جان اسنو و واریس احساس خیانت کند. مورد خیانت قرار گرفتن توسط جان اسنو و واریس حکم آخرین چیری را داشت که کمرِ دنی را شکست. نتیجه به نسل‌کشی قدمگاه پادشاه، اجبارِ جان اسنو به انجام کاری که اصلا دوست نداشت و مرگِ دنی منجر شد؛ درواقع کسی که حتی بیشتر از خود دنی، مسئولِ مرگِ هزاران هزار شهروند قدمگاه پادشاه است، سانسا است. به عبارت دیگر سانسا دست به یک حرکتِ لیتل‌فینگری می‌زند. همان‌طور که لیتل‌فینگر با کشتنِ جان اَرن و به جان هم انداختنِ استارک‌ها و لنیسترها از آب گل‌آلود ماهی گرفت، سانسا هم با افشای راز والدین جان اسنو باعث ایجاد هرج و مرجی به نفع خودش شد. اما تفاوتِ بزرگی بین لیتل‌فینگر و سانسا وجود دارد. لیتل‌فینگر در حالی به‌طرز آشکاری به‌عنوان یک آنتاگونیستِ عوضی معرفی می‌شود که چنین چیزی در به تصویر کشیدنِ سانسا وجود ندارد. اتفاقا سریال او را در حالتی کاملا قهرمانانه و افتخارآمیز به تصویر می‌کشد. اگر دنی از لحظه‌ای که با سانسا آشنا می‌شد جنبه‌ی تهدیدآمیز و جنون‌آمیزش را نشان داده بود، می‌توانستیم بگوییم که خب، سانسا با هوشمندی زودتر خطر را تشخیص داده است و برای نابودی آن نقشه کشیده است. اما سانسا تا لحظه‌ای که دنی وینترفل را به مقصدِ قدمگاه پادشاه ترک می‌کند هیچ دلیلی برای شک کردن به دنی ندارد. اتفاقاتی که منجر به دیوانگی دنی می‌شوند (مرگ ریگال و میساندی) در مسیرِ بازگشت به درگن‌استون اتفاق می‌افتند.

باتوجه‌به این پایان‌بندی، اگر سانسا به‌طور غیرمستقیم قاتل‌تر و کثافت‌تر از لیتل‌فینگر نباشد کمتر نیست

سانسا بدون اینکه هرگونه دلیلی برای شک کردن به دیوانگی دنی داشته باشد، برای جلوگیری از دستیابی او به تخت آهنین پیش‌قدم می‌شود و به‌طور مستقیم در دیوانگی او و سوختن قدمگاه پادشاه و مرگِ او به دست جان اسنو تاثیرِ مهلکی می‌گذارد. اما سریال هیچ‌وقت نمی‌‌گوید که سانسا دست به حرکتِ وحشتناکی زده است، بلکه با گذاشتنِ یک تاج خوشگل روی سرش و با «ملکه شمال، ملکه شمال» فریاد زدن‌های لُردهای شمال طوری رفتار می‌کند که انگار او به دستاوردِ افتخارآمیزی دست یافته است و ما باید برایش خوشحال باشیم. اما حقیقت این است که اگر سانسا به‌طور غیرمستقیم قاتل‌تر و کثافت‌تر از لیتل‌فینگر نباشد کمتر نیست. تمام اینها، از سلاخی خط داستانی سانسا سرچشمه می‌گیرد. چنین چیزی درباره‌ی آریا هم صدق می‌کند. آریا در فصل هشتم هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. دلیلِ اصلی بنیاف و وایس برای تبدیل کردن او به قاتلِ شاه شب هم همین بود. بنابراین همان‌قدر که کشته شدن شاه شب توسط آریا وسیله‌ای برای دادن یک چیزی برای انجام دادن به شخصیتِ او، زورکی بود، استقلال شمال به‌عنوان آخرین دستاوردِ سانسا هم همان‌قدر زورکی است و هر دو به ازای زیر پا گذاشتنِ داستانگویی منطقی سریال منجر شده که این موضوع در رابطه با سانسا خیلی بدتر است. در بازگشت به سکانسِ جلسه‌ی شورای انتخاب پادشاه و دیگر دیالوگ‌های عجیب و غریبی که در جریان آن رد و بدل می‌شود باید به تصمیمِ آن‌ها برای فرستادنِ جان اسنو به دیوار برای راضی کردنِ کرم خاکستری اشاره کرد. جان اسنو در حالی برای راضی کردنِ کرم خاکستری به دیوار فرستاده می‌شود که کرم خاکستری بلافاصله وستروس را به مقصدِ ناث ترک می‌کند. یعنی آن‌ها می‌توانند به‌ صورت ظاهری جان را به سمت دیوار بفرستند و بعد از اینکه کرم خاکستری و آویژه‌ها رفتند، به او بگویند که برگردد. باورم نمی‌شود سرانجامِ نهایی این شخصیت‌ها این‌قدر آبکی و بی‌پایه و اساس است. آن از سانسا و این هم جان اسنو. البته نباید از نویسندگانی که از کوچک‌ترین خصوصیاتِ دنیای سریال اطلاع ندارند، انتظار نوشتنِ پایان‌بندی‌های رضایت‌بخش برای کاراکترهایشان را داشت. در جریان همین صحنه‌ی جلسه‌، داووس برای منصرف کردنِ کرم خاکستری از مجازات کردنِ جان اسنو به او می‌گوید که می‌تواند آویژه‌هایش را بردارد و در ریـچ، خاندان خودش را راه بیاندازد. چون دیگر کسی در ریـچ زندگی نمی‌کند. اما داووس یا بهتر است بگویم نویسندگانِ عنان از کف داده‌ی سریال نمی‌دانند که نه‌تنها آویژه‌ها به خاطر اخته‌بودنشان نمی‌توانند بچه‌دار شده و خاندانِ خودشان را تأسیس کنند و گسترش بدهند، بلکه نابودی خاندانِ تایرل و کشته شدنِ لُرد خاندان تارلی به این معنی نیست که هزاران هزار نفری که در ریـچ زندگی می‌کنند ناگهان ناپدید شده‌اند یا مشکلی با سکنا گزیدن یک سری سربازِ خارجی درکنار گوششان نخواهند داشت.

در همین حین گندری در حالی به‌عنوان لُرد استورم‌اندز در جلسه حضور دارد که از اولش هم لُرد شدن او با منطقِ این دنیا جور در نمی‌آمد و حالا بیشتر از گذشته. اینکه انتظار داشته باشیم لُردهای استورم‌لندز به‌راحتی حرامزاده‌ای که تا حالا نمی‌شناختند و هیچ تجربه‌ای در فرمانروایی ندارد را به‌عنوان لُردشان قبول کنند غیرواقعی است. مخصوصا بعد از قتل‌عام دنی و مرگش. شاید دنی قبلا قدرتِ لُرد کردنِ گندری را داشت، اما قبل از اینکه گندری فرصت کند تا ‌استورم‌اندز را به چنگ بیاورد، دنی با خاکستر کردن قدمگاه پادشاه و بعد بلافاصله مُردن، هر کاری که برای اینکه کسی ادعای گندری را جدی نگیرد لازم باشد را انجام می‌دهد. اما شاید بحث‌برانگیزترین بخشِ «تخت آهنین» در میانِ اقیانوسی از اتفاقات عجیبش، انتخابِ برن به‌عنوان پادشاه است؛ چه از لحاظ نحوه‌ی انتخاب او و چه از لحاظ معنایی که انتخابش می‌تواند داشته باشد. تصمیم سازندگان برای انتخاب برن به‌عنوان پادشاه آن‌قدر در چندین و چند لایه‌ی مختلف بد است که هرچه در آن عمیق‌تر می‌شویم، بوی گندش بیشتر بلند می‌شود. مسئله‌ی اول این است که کرم خاکستری، اعضای این شورا را با هدفِ مجازات کردنِ جان اسنو و عدالت‌خواهی برای ملکه‌اش دور هم جمع کرده است. اما اعضای شورا از خواهرِ قاتل (سانسا)، برادر قاتل (برن)، دیگر خواهرِ قاتل (آریا)، بهترین دوستِ قاتل (سم)، محافظ قسم‌خورده‌ی خواهرِ قاتل (بریین)، دستِ قاتل (داووس)، دوستِ خواهرِ قاتل (گندری)، پسرخاله‌ی قاتل (رابین اَرن)، دستِ پسرخاله‌ی قاتل (یان رویس)، دایی قاتل (ادمور تالی) و یک سری اعضای بی‌اهمیت تشکیل شده است. کرم خاکستری برای مجازاتِ قاتل ملکه‌اش، هیئت منصفه‌ای از خانواده‌ و نزدیکانِ قاتل را دور هم جمع کرده است. در حالت واقعی، تنها کسانی که باید در یک جلسه حضور داشته باشند یارا گریجوی و شاهزاده‌ی دورن هستند. هرکس دیگری که در این جلسه حضور دارد، هیچ اهمیتی به دنریس تارگرین نمی‌دهد و علاقه‌ای به مجازاتِ جان اسنو ندارد. در حالت واقعی‌تر، کاری که کرم خاکستری باید انجام می‌داد جمع کردنِ آن‌ها دور هم نه با هدفِ صحبت کردن با آن‌ها، بلکه با هدفِ اجرای یک حرکتِ «عروسی سرخ»‌وار روی آن‌ها می‌بود. اما هیچکدام از اینها اتفاق نمی‌افتد. پیشنهادِ سم برای انتخاب پادشاه ازطریقِ انتخابات هم با خنده و مسخره‌ی حضار روبه‌رو می‌شود. درحالی‌که آهن‌زادگان و نگهبانان شب از این سیستم برای انتخاب فرمانده‌شان استفاده می‌کنند، اما سم هیچ تلاشی برای مثالِ آوردن از آن‌ها و ثابت کردنِ عدم دیوانه‌وار بودن پیشنهادش نمی‌کند. نکته‌ی افسوس‌برانگیزِ این صحنه برای نویسندگان این سریال جایی است که ما خندیدن تمسخرآمیز تمام حاضران این جلسه به پیشنهاد سم را می‌بینیم؛ همه‌ی آن‌ها به جز سانسا، آریا و برن. یادِ روزهای خوب گذشته که این کاراکترها خاکستری بودند بخیر. نویسندگان جلوی خنده‌ی تمسخرآمیز این سه نفر را فقط به خاطر این می‌گیرند که آن‌ها «قهرمان» هستند و مخالفت کردنشان با انتخابات باعثِ خدشه‌دار شدن تصویرشان می‌شود. پس آن‌ها در حالی هیچ تلاشی برای موافقت با پیشنهادِ سم نمی‌کنند که همزمان نمی‌خواهند آن‌ها را درکنار دیگران قرار بدهند. اما حقیقت این است که مهم نیست آن‌ها قهرمان هستند یا نیستند. آن‌ها هم جزو ساکنان این دنیا هستند و طرز فکرشان باید مثل سایر ساکنان این دنیا باشد. مگر اینکه داستانشان، آن‌ها را مثل سم در مسیر رسیدن به آگاهی بیشتری درباره‌ی سیستم فرمانروایی کشور قرار داده باشد. به این می‌گویند فرق گذاشتن بین کاراکترها. در حالی که ما می‌دانیم ند استارک با وجود تمام ویژگی‌های شرافتمندانه‌اش، یکی از همان کسانی بود که به جیمی به خاطر کشتنِ شاهش، نیش و کنایه می‌زد. حالا چرا سانسا، برن و آریا نباید جزو کسانی که به پیشنهاد سم می‌خندند نباشند؟

خلاصه اینکه نه‌تنها تیریون به‌عنوان برنامه‌ریزِ قتل ملکه‌ی کرم خاکستری زنده می‌ماند، بلکه به‌عنوان یک زندانی فرصت پیدا می‌کند تا هرچقدر که دوست دارد صحبت کند. تیریون دلیل می‌آورد که داستان‌ها، انسان‌ها را با هم متحد می‌کنند و به همین دلیل، برن استارک به‌عنوان کسی که بعد از سقوط از برج، ماجراهای فراوانی را برای تبدیل شدن به کلاغ سه‌چشم پشت سر گذاشته و حاملِ تاریخ و فرهنگِ دنیا است، مناسب‌ترین کسی است که به‌عنوان پادشاه می‌توانیم داشته باشیم. در همین یک تئوری تیریون آن‌قدر مشکل وجود دارد که میگرن نداشته‌ام عود می‌کند! واقعا دردناک است! مشکل اول این است که داستانِ شخصی برن استارک، داستانِ شخصی برن استارک است. داستان شخصی برن استارک چگونه می‌تواند تمام خصومت‌هایی که تمام لُردها و بانوها و مردمانِ مناطق مختلف سرزمین با یکدیگر دارند را برطرف کند. بله، اگر این جلسه درست بعد از حمله‌ی آدرها برگزار می‌شد، می‌شد تصور کرد که تمام مردمِ وستروس بعد از دیدنِ تهدید اصلی و بعد پیوستن به یکدیگر برای مبارزه با آن، به این نتیجه رسیده‌اند که باید خصومت‌هایی شخصی‌شان را کنار بگذارند و کمی بیشتر با یکدیگر کنار بیایند. اما یکی از عواقبِ تبدیل کردنِ جنگِ قدمگاه پادشاه به جنگی مهم‌تر از جنگ وینترفل، خلاصه کردن شب طولانی به یک مبارزه‌ی چند ساعته و بعد به اتمام رساندنِ آن قبل از اینکه سایر دنیا اصلا متوجه‌ی حضور ارتشِ مردگان شوند این است که طرز فکرِ مردم دنیا نباید تغییرِ خاصی نسبت به گذشته کرده باشد. تیریون می‌گوید مردم برای متحد شدن به داستانی برای باور کردن به آن نیاز دارند. اما تیریون یادش رفته است که دنی در حالی قدمگاه پادشاه و ساکنانش را سوزاند که به سرنوشتِ از پیش‌تعیین‌شده‌اش برای نشستن روی تخت آهنین باور داشت. پس، اینکه یک نفر داستان جذابی دارد به‌تنهایی برای مناسب بودنش برای فرمانروایی کافی نیست. مسئله‌ی بعدی این است که از کی تا حالا داشتن‌ یک داستان مشترک جلوی انسان‌ها را از جنگیدن با یکدیگر گرفته است؟ در جریان قرون وسطا، تمام کشورهای اروپایی داستان مشترکی در قالبِ انجیل داشتند و همگی به آن باور داشتند، اما این داستانِ مشترک نه‌تنها به اتحادشان منجر نشد، بلکه به هیزم بیشتری برای روشن نگه داشتن آتشِ جنگ و خونریزی‌هایشان تبدیل شد.

اما مشکلِ بعدی درباره‌ی تئوری «داستان بهترِ برن استارک» این است که هیچکس هیچ چیزی درباره‌ی قدرت‌های جادویی او نمی‌داند. درواقع خود ما بینندگان سریال که دیدِ واضح‌تر و کلی‌تری به داستان داریم هم نمی‌دانیم که دقیقا گستره‌ی قدرت‌های او چقدر است. از آن مهم‌تر اینکه ما برن را به جز کشفِ راز والدین جان اسنو و کمی کلاغ‌سواری، در حال استفاده کردن از قدرت‌های جادویی‌اش برای انجام کارِ مهم دیگری ندیده‌ایم. درواقع در حالی برن به‌عنوان یکی از قوی‌ترین موجوداتِ دنیا معرفی شده بود که کلِ عملکردش به نشستن در جنگل خدایان به‌عنوان طعمه‌ی شاه شب  خلاصه شده بود. نه‌تنها دیگران هیچ راهی برای درک کردنِ ماهیتِ کلاغ سه‌چشم ندارند، بلکه خود بینندگان هم نمی‌دانند که کلاغ سه‌چشم‌بودن چگونه می‌تواند به دردِ رهبری بهتر کشور بخورد. دقیقا به خاطر همین است که هر وقت دیگران برن را به اسم برن استارک صدا می‌کنند، برن خودش را کلاغ سه‌چشم معرفی می‌کند و ماهیتِ کلاغ سه‌چشم آن‌قدر برای آن‌ها عجیب و نامفهوم و ناشناخته است که پشتِ بحث را نمی‌گیرند، حرف‌های برن را به‌عنوان چرت و پرت و هزیان‌گویی برداشت می‌کنند و از کنارش عبور می‌کنند. حالا حتی اگر قبول کنیم که یک داستان خیلی خوب می‌تواند انسان‌ها را با یکدیگر متحد کند، سوالی که پرسیده می‌شود این است که آیا واقعا برن استارک، بهترین داستانِ ممکن را دارد؟ از آریا و داووس گرفته تا سم و یارا گریجوی. همه‌ی آن‌ها داستانِ هیجان‌انگیزتر و پیچیده‌تری در مقایسه با برن دارند. برن استارک شاید صاحبِ اولین فصلِ کتاب‌های «نغمه یخ و آتش» باشد و شاید او در کتاب‌ها حکم مهم‌ترین شخصیتِ داستان را داشته باشد، اما وضعیتِ برن استارک در سریال فرق می‌کند. او بدون‌شک بدترین کاراکترِ سریال است. اگرچه در حال حاضر هیچکدام از شخصیت‌هایی که تا فصل هفتم و هشتم زنده مانده‌اند، نتوانسته‌اند از نویسندگی افتضاحِ بنیاف و وایس قسر در بروند و همه به یک اندازه نابود شده‌اند. ولی بدترینِ روزهای دیگر کاراکترها هم قایل‌قیاس با بدترین روزهای برن استارک نیست. برن استارک آن‌قدر برای بنیاف و وایس بی‌اهمیت بود که آن‌ها  علاوه‌بر کاملا حذف کردنِ او از فصل پنجم، خط داستانی‌اش را بعد از مرگِ هودور به کلِ حذف می‌کنند و او را به یک ماشینِ بی‌احساسِ بی‌خاصیت تبدیل می‌کنند که ۹۵ درصد دیالوگ‌هایش به «من برن استارک نیستم» در جواب به کسانی که برن صدایش می‌کنند خلاصه شده بود. یکی از ناراحت‌کننده‌ترین و رایج‌ترین و در عین حال طبیعی‌ترین چیزهایی که در طول چند فصل آخر سریال، از طرفداران سریال که «نغمه یخ و آتش» را نخوانده‌اند می‌شنیدم نسخه‌های مختلفی از این جمله بود «اصلا با این پسرـه برن حال نمی‌کنم».

شنیدن این جمله قلبم را درد می‌آورد. اما حق هم دارند. سازندگان «بازی تاج و تخت» مهم‌ترین و جذاب‌ترین کاراکتر کتاب‌ها را برداشته‌اند و آن را به حوصله‌سربرترین و استاتیک‌ترین کاراکترِ سریال تبدیل کرده‌اند. اولین کسانی که باید از انتخاب شدنِ برن استارک به‌عنوان پادشاه متقاعد شوند بینندگان سریال هستند و آن‌ها هم به درستی قبول دارند که برن نه شگفت‌انگیزتر داستان ممکن، بلکه کسالت‌بارترین داستانِ سریال را در اختیار دارد. اما مشکلِ بزرگ‌تر انتخاب برن به‌عنوان پادشاه همان مشکلی است که با نحوه‌ی تبدیل شدنِ سانسا به‌عنوان ملکه‌ی شمال دارم. وقتی برن، پادشاه شد، وحشت برم داشت. بلافاصله متوجه شدم پادشاه شدنِ برن، هر چیزی به جز یک پایان خوش است. همان لحظه سازندگان را در یک موقعیتِ انتخاب بین «بد و بدتر» تصور کردم و تا قبل از بالا رفتن تیتراژ، امیدوار بودم که بنیاف و وایس بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنند. حتما می‌پرسید منظورم از «بد» چیست؟ اتفاقِ بد این می‌بود که بعد از پادشاه شدن برن متوجه می‌شدیم که آنتاگونیستِ اصلی داستان در تمام این مدت او بوده است؛ اتفاق بد این می‌بود که متوجه می‌شدیم تمام اتفاقاتی که افتاده، اعم از نبرد وینترفل و جنگ قدمگاه پادشاه، دسیسه‌ای از سوی برن برای رساندنِ خودش به فرمانروایی هفت پادشاهی بوده است. اگر این اتفاق می‌افتاد، اگرچه کماکان با پایان‌بندی بدی طرف می‌بودیم، اما حداقل این پایان با چیزی که در طول فصل هشتم دیده‌ایم با عقل جور در می‌آمد. اما بنیاف و وایس، طبق معمول گزینه‌ی «بدتر» را انتخاب می‌کنند: برن استارک در حالی پادشاه می‌شود که ما باید از این اتفاق خوشحال باشیم. اما فقط کافی است به مسیری که او برای رسیدن به این نقطه پشت سر می‌گذارد فکر کنیم تا متوجه‌ی وحشتی که در فراسوی آن پنهان است شویم. وقتی تیریون از برن می‌پرسد که آیا پُست فرمانروایی سرزمین را قبول می‌کند یا نه، برن یک چیزی در این مایه‌ها می‌گوید که «پس فکر کردی واسه چی اینجام». این موضوع ثابت می‌کند که برن از تمام اتفاقاتی که به لحظه‌ی پادشاه شدنش منتهی می‌شده آگاه بوده است، اما با این وجود اجازه داده است تا تمام آن‌ها اتفاق بیافتند تا بتواند به قدرت برسد. ممکن است دلیل بیاورید که شاید برن توانایی دیدنِ آینده را داشته باشد، اما توانایی تغییر دادن آن را نخواهد داشت. در جواب به آن باید بگویم که پس چرا برن با دادنِ خنجر والریایی‌اش به آریا، او را در مسیرِ بدل شدن به قاتلِ شاه شب قرار می‌دهد و قبل‌تر از آن، با سفر در فضا/زمان به خواهرانش کمک ‌می‌کند تا متوجه شوند که لیتل‌فینگر مشغولِ فریب دادنِ آریا و سانسا برای به جان هم انداختن آنهاست.

به عبارت دیگر، برن تا وقتی که به نفعش باشد در مسیرِ وقوع اتفاقات دخالت می‌کند و تا وقتی که نباشد یا نویسندگان نخواهند، این کار را نمی‌کند. در حالت عادی، برن باید به دنی می‌گفت که یورون در نزدیکی درگن‌استون به او شبیخون خواهد زد. در حالت عادی، برن باید به جان اسنو هشدار می‌داد که اگر راز والدینش را به خواهرانش لو بدهد، باعث می‌شود تا دنی یک قدم به سوزاندنِ قدمگاه پادشاه نزدیک‌تر شود. اصلا خود برن قبل از نبرد وینترفل آن‌قدر روی افشای راز والدین جان اسنو برای خود جان اسنو تاکید می‌کند که افشای این راز به جز دردسرآفرینی بیشتر هیچ فایده‌ی دیگری در پی ندارد. پس همان‌طور که سانسا به‌دلیل خصومتِ بی‌دلیلش با دنی، با افشای راز والدین جان اسنو برای تیریون، نقشِ پُررنگی در خاکستر شدن ساکنانِ قدمگاه پادشاه داشت و سریال بدون درنظرگرفتنِ این نکته، با او همچون یک قهرمان رفتار می‌کند، بلکه برن استارک هم در حالی می‌توانست جلوی فاجعه‌ی قدمگاه پادشاه و بلایی که سر دنی بیچاره آمد را بگیرد که نه‌تنها دست روی دست می‌گذارد، بلکه به منظور عملی کردن این فاجعه، قدم‌ برمی‌دارد و دوباره سریال با پادشاه شدن او نه با تصویر کردنِ برن به‌عنوان یک آنتاگونیستِ پنهانی، بلکه به‌عنوان یک پایان خوش برای پسرِ ند استارک رفتار می‌کند. اما مشکلِ ریشه‌ای‌ترِ پادشاه شدنِ برن این است که برن یک انسان نیست. برن درواقع نسخه‌ی فانتزی یک هوش مصنوعی است که هیچ انسانیت و حسِ ترحمی ندارد و توانایی دیدنِ آینده را دارد و تصمیماتِ انسان‌ها را براساس آن کنترل می‌کند و در نتیجه هرگونه آزادی عملی را از انسان‌ها سلب می‌کند. اگر احساس می‌کنید که در حال توصیف کردنِ خلاصه‌قصه‌ی یکی از اپیزودهای «آینه‌ی سیاه» هستم اشتباه نمی‌کنید. «بازی تاج و تخت» همواره درباره‌ی این بوده که یک فرمانروای خوب، چه نوع فرمانروایی است. انسان‌ها برای اینکه دچار درگیری نشوند، باید از چه نوع فلسفه‌ای برای فرمانروایی استفاده کنند. «بازی تاج و تخت» درباره‌ی درگیری همیشه حاضرِ رسیدن به یک مُدل فرمانروایی بهتر نسبت به نوعِ فاسد و پوسیده‌ی قبلی است. اما انتخابِ یک هوش مصنوعی به‌عنوان فرمانروا به این معنی است که انسان‌ها هیچ‌وقت در این زمینه موفق نخواهند بود و درنهایت تنها چیزی که می‌تواند نجاتشان بدهد، یک هوشِ مصنوعی غیرانسانی خواهد بود. آن هم یک هوش مصنوعی که درواقع قدرتِ آینده‌بینی‌اش به درد نمی‌خورد. چون باتوجه‌به فاجعه‌ی قدمگاه پادشاه، به نظر نمی‌رسد که او علاقه‌ای به هشدار دادن درباره‌ی اتفاقات بد آینده داشته باشد و اگر هم مثل ماجرای دادن خنجر والریایی به آریا، از قدرتش برای جلوگیری از اتفاقات بد آینده استفاده کند، از آن فقط در صورتی که جان و جایگاه خودش تهدید شود استفاده می‌کند. به عبارت دیگر «بازی تاج و تخت» با این پایان‌بندی می‌خواهد بگوید که انسان‌ها همیشه در رهبری به‌دردنخور و شکست‌خورده خواهند بود و درنهایت به یک کامپیوتر برای نجات پیدا کردن نیاز دارند و آن کامپیوتر هم فقط در صورتی از قدرتش برای نجات آن‌ها استفاده می‌کند که خودش در خطر بیافتند. وگرنه فاقدِ انسانیتِ لازم برای اهمیت دادن به جان انسان‌هاست.

پادشاهی برن استارک نه‌تنها پایان تلخ و شیرینی نیست، که بدبینانه‌ترین و نهیلیستی‌ترین پایانی است که می‌شد برای «بازی تاج و تخت» تصور کرد؛ حتی بدبینامه‌تر از برنده شدن شاه شب در جنگ و اضافه کردنِ تمام مردم وستروس به ارتش مردگانش. مثلا به صحنه‌ای که برن استارک از جلسه‌ی شورای کوچکش دیدار می‌کند نگاه کنید. شورای کوچک خیر سرشان برای سر و سامان دادن به وضعیتِ کشور بعد از نسل‌کشی قدمگاه پادشاه دور هم جمع شده‌اند. هم‌اکنون بهترین فرصت است تا برن از قدرتِ آینده‌بینی و اطلاعاتِ تاریخی‌اش استفاده کرده و بهترین راه‌حل را به اعضای شورای کوچکش ارائه بدهد و آن‌ها را هرچه سریع‌تر سراغِ انجام آن بفرستد. ولی برن هیچ کاری انجام نمی‌دهد. درنهایت خود اعضای شورا هستند که باید مثل گذشته برای حل مشکلات کشور توی سر و کله‌ی یکدیگر بزنند. مگر بزرگ‌ترینِ دلیل انتخاب برن به‌عنوان پادشاه، قدرتِ جادویی‌ و آگاهی‌اش از تاریخ نبود؟ مشکلِ اصلی ماجرا این است که سریال با نادیده گرفتن تمام این نکات، طوری رفتار می‌کند که انگار باید احساس خوبی نسبت به پادشاه شدن برن داشته باشیم، اما مدارکی که داریم که به هر چیزی به جز آن اشاره می‌کنند. قضیه وقتی بدتر می‌شود که اعضای جلسه‌ی انتخاب پادشاه به این نتیجه می‌رسند که از این به بعد نسبت فامیلی با پادشاه، فاکتور تعیین‌کننده‌ی انتخاب پادشاه بعدی نخواهد بود. چیزی که به‌عنوان سیستمی بهتر (تکرار می‌کنم: سیستمی بهتر) جایگزین قبلی می‌شود، یک‌جور انتخابات بین لُردها و بانوهای هفت پادشاهی هست. بعد از مرگ پادشاه، لُردها و بانوها دور هم جمع می‌شوند تا پادشاه بعدی را انتخاب کنند. باز دوباره سریال با این تصمیم همچون یک‌جور پیشرفت، یک‌جور اصلاح، یک‌جور پایان خوش برای وستروسی که همیشه در جدال بر سر قدرت آسیب دیده است رفتار می‌کند. اما حقیقت این است که اگر سیستم جدیدتر بدتر از قبلی نباشد بهتر نیست. سیستم جدید به لابی‌گری‌ها و فریبکاری‌های بیشترِ فرمانرواها بین یکدیگر برای به دست آوردن رای یکدیگر و نشاندنِ شخصِ موردنظر خودشان روی تخت فرمانروایی منجر می‌شود. با این سیستم، کثافت‌کاری‌های سیاسی حول و حوشِ بازی تاج و تخت نه‌تنها کمتر از چیزی که در طول سریال دیده بودیم نخواهد شد، بلکه بیشتر هم خواهد شد.

سازندگان «بازی تاج و تخت» مهم‌ترین و جذاب‌ترین کاراکتر کتاب‌ها را برداشته‌اند و آن را به حوصله‌سربرترین و استاتیک‌ترین کاراکترِ سریال تبدیل کرده‌اند

اما حالا که حرف از شورای کوچکِ برن شد، یادمان نرود که این شورا از چه کسانی تشکیل شده است. برن در حالی تیریون را به‌عنوان دستش انتخاب می‌کند که تیریون از فصل پنج تا حالا هیچ تصمیمِ هوشمندانه‌ای نگرفته است. طبق معمول چیزی که واقعا دیده‌ایم با چیزی که سریال ادعا می‌کند زمین تا آسمان فرق می‌کند. اگر تیریون اشتباهِ غیرواضحی مرتکب شده بود یا کارهای خوب زیادی کرده بود اما مورد تقدیر قرار نگرفته بود، می‌توانستیم با تصمیم برن برای دادن یک فرصت دوباره برای جبران کردن یا تقدیر کردن از زحماتِ او ازطریق انتخاب کردنش به‌عنوان دستش کنار بیاییم، ولی حقیقت این است که پرونده‌ی تیریون با تصمیماتِ اشتباه و احمقانه‌ سیاه است. اصلا درواقع اگر قصد پیدا کردن مقصرِ اصلی بلایی که سر قدمگاه پادشاه و دنریس آمد را داشته باشیم، به تیریون ‌می‌رسیم که به‌لطفِ نویسنده‌ها، از حمله‌ی مستقیم دنی به قدمگاه پادشاه به محض رسیدن به وستروس جلوگیری کرد و در عوض با مطرح کردنِ مأموریت زامبی‌دزدی، اولین دومینوی سقوط دنی را به حرکت انداخت. پس انتخاب شدن او به‌عنوان دستِ پادشاه، هیچ معنایی ندارد. از آن عجیب‌تر دیدن سم در هیبت یک استادِ اعظم است. سم در حالی به‌عنوان استاد اعظمِ دربار پادشاه توسط استادانِ سیتادل انتخاب شده که او هیچ‌کدام از شرایط لازم را ندارد. او تمرینات و آموزش‌هایش را نیمه‌کاره رها کرد، برخی از نادرترین کتاب‌های سیتادل را دزدید، فرصتی برای به دست آوردن هیچ حلقه‌ای نداشته است، حتی از مرحله‌ی تمیز کردنِ کثافتِ بیمارانِ سیتادل هم جلوتر نرفته بود، در حال حاضر لُرد هورن‌هیل حساب می‌شود و نه‌تنها زن دارد، بلکه زنش باردار هم شده است. وقتی می‌گویم نویسندگان زورکی می‌خواهند یک دستاورد نهایی برای کاراکترهایی که آن را به دست نیاورده‌اند در نظر بگیرند منظورم همین است. بعد از سانسا و برن و تیریون، حالا نوبتِ سم است. اما از تیریون و سم عجیب‌تر، حضورِ بران در شورای کوچک پادشاه است. تازه آن هم به‌عنوان استاد سکه‌ها. حتی وقتی با وجود سکانسِ افتضاحی که تیریون، هایگاردن را به بران قول می‌دهد هم نمی‌توانستم باور کنم که نویسندگان این سریال آن‌قدر به سیم آخر زده‌اند که واقعا قولِ تیریون را عملی کنند. نه‌تنها هیچکدام از لُردهای ریـچ، کسی مثل بران را به‌عنوان فرمانروایشان قبول نخواهند کرد، بلکه انتخاب مزدوری که همیشه به فکر چاپیدن بوده به‌عنوان استاد سکه‌ها یعنی افزایشِ احتمالِ کثافت‌کاری‌های بیشتر.

اما در زمینه‌ی سرانجام‌های عجیب‌تر و بدتر از قبلی، صحنه‌ای را داریم که بریین، صفحه‌ی جیمی در کتابِ سفید گاردشاهی را با دستاوردهای جیمی پُر می‌کند. بریین دستاوردهای جیمی را با این جمله به پایان می‌رساند که «او در حین محافظت از ملکه‌اش مُرد». اگر فکر می‌کنید شخصیت‌پردازی جیمی در اپیزود پنجم زیر آوار له و لورده شد اشتباه می‌کنید. چون مرگِ واقعی شخصیت او با نوشتن این جمله در کتاب سفید رخ می‌دهد. مشکل این جمله این است که این جمله در لحظه‌ی آخر معنای چیزی که تا قبل از این صحنه معنای دیگری داشت را عوض می‌کند. تا حالا سریال بهمان می‌گفت که مردم با «شاه‌کش» خواندنِ جیمی از حقیقتِ بزرگی ناآگاه هستند. چیزی که حتی ند استارک هم به آن متهم است. سریال بهمان می‌گفت که جیمی دلیل خوبی برای خیانت کردن به اِریس تارگرین داشت. او سوگند خودش را به ازای نجات دادن مردم قدمگاه پادشاه زیر پا می‌گذارند. اصلا صحنه‌ای که جیمی، داستان واقعی کشتنِ اریس تارگرین را برای بریین تعریف می‌کند، به‌عنوان صحنه‌ای که ما با جنبه‌ی شرافتمندانه‌ی جیمی آشنا می‌شویم شناخته می‌شود. به عبارت دیگر، سریال تا حالا بهمان می‌گفت که جیمی با کشتن اریس تارگرین، کار درستی انجام داده بود و مردم اشتباه می‌کنند که بدون اینکه کلِ حقیقت را بدانند، او را با نیش و کنایه شاه‌کُش صدا می‌کنند. اما جمله‌ای که بریین درباره‌ی مُردن جیمی در حال محافظت کردن ملکه‌اش در کتاب سفید می‌نویسد معنای کشتنِ اریس تارگرین را عوض می‌‌کند. انگار سریال با این جمله می‌خواهد بگوید که حق با مردم بوده است که جیمی را به خاطر عهدشکنی‌اش مسخره می‌کردند. انگار سریال با این جمله می‌خواهد بگوید جیمی با نجات دادنِ قدمگاه پادشاه، کار اشتباهی کرده بود. انگار سریال می‌خواهد بگوید مُردن در حال محافظت از یک فرمانروای ستمگر که قصد نابود کردنِ یک شهر را دارد، ارزشمندتر از خیانت کردن به آن فرمانروا برای نجات دادن مردم شهر است. پس جمله‌ی بریین به این معنا است که جیمی با کشتنِ اریس تارگرین اشتباه کرده بود و حالا با مُردن در حال محافظت از یک فرمانروای ستمگر دیگر اشتباهش را جبران کرده است. حقِ با شما بود که در تمام این مدت مسخره‌اش کردید. اگر شما ‌مسخره‌اش نمی‌کردید شاید او هیچ‌وقت مجبور نمی‌شد تا با مُردن همراه‌با یک فرمانروای ستمگر دیگر، اشتباهش را جبران کند. دست مریزاد! و واقعا دست مریزاد به این نویسندگان که با جیمی نشان دادند می‌توانند شخصیتی که نابود کرده بودند را نابودتر از چیزی که امکان داشت کنند. حالا که حرف از جیمی و سرسی شد، یادمان نرود که صحنه‌ی مرگِ آن‌ها در «تخت آهنین» هم بدون عدم پیوستگی منطقی نیست. در اپیزود پنجم در حالی سقفِ تمام زیرزمینِ رد کیپ فرو ریخت که در اپیزود این هفته می‌بینیم فقط بخشی که جیمی و سرسی ایستاده بودند فرو ریخته است و در حالی کلِ سقف روی سرشان خراب شد که در اپیزود این هفته می‌بینیم که آن‌ها فقط به اندازه‌ی یک لایه آجر با بیرون فاصله دارند.

پادشاهی برن استارک نه‌تنها پایان تلخ و شیرین نیست، که بدبینانه‌ترین و نهیلیستی‌ترین پایانی است که می‌شد برای «بازی تاج و تخت» تصور کردد

این سرانجام‌های غیراُرگانیک درباره‌ی آریا هم صدق می‌کند. تصمیم آریا برای کشفِ ناشناخته‌های دریای مغرب روی کاغذ پایانِ مناسبی برای او حساب می‌شود. اما نه باتوجه‌به چیزهایی که قبل از آن دیده‌ایم. اینکه آریا تروماهای گذشته‌اش را پشت سر بگذارد و روحیه‌ی ماجراجویانه و جسورش را به‌جای تلاش برای انتقام‌جویی، صرفِ ماجراجویی و اکتشاف در دریای مغرب که یکی از خطرناک‌ترین نقاطِ دنیای مارتین است کند، پایانِ زیبا و مناسبی برای او است. اما فقط در صورتی که ما باور کرده باشیم که آریا، تروماهای زندگی‌اش را پشت سر گذاشته‌ است. یا بهتر است بگویم، فقط در صورتی که شما صحنه‌ای که سندور به آریا می‌گوید که «انتقام چیز بدیه» و آریا هم با همین یک جمله متقاعد شده و نظرش عوض می‌شود را به‌عنوان لحظه‌ی فایقِ آمدن آریا بر ضایعه‌های روانی‌اش باور کرده باشید. آریا کسی که خاندان فری را از ریشه قتل‌عام کرده است، کسی است که بچه‌های والدر فری را کشته، به شکل کیک پخته و به خوردش داده است. این حرکت آن‌قدر ترسناک و دیوانه‌وار است که مارتین در حال زمینه‌چینی وقوعِ آن به دست لیدی استون‌هارت است؛ لیدی استون‌هارت هم یک انتقام‌جوی غیرانسانی تمام‌عیار است. وقتی نویسندگان آریا را آن‌قدر دچار فروپاشی روانی می‌کنند که عروسی سرخِ دوم را اجرا کند، حتما باید وقت قابل‌توجه‌ای روی بررسی ضایعه‌های روانی‌اش و نحوه‌ی کنار آمدن با میلِ انتقام‌جویانه‌‌اش بگذارند. اما نه‌تنها بنیاف و وایس با قتل‌عام فری‌ها به دست آریا نه به‌عنوان یک حرکتِ ترسناک، بلکه به‌عنوان یک انتقام‌جویی جذاب و باحال رفتار می‌کنند، بلکه هیچ تلاشی صرفِ بررسی کشمکشِ درونی او نمی‌کنند. آریا در اپیزود چهارم تا حدی به انتقام فکر می‌کند که وینترفل را با هدفِ کشتن سرسی ترک می‌کند و برایش هم مهم نیست که آیا زنده می‌ماند یا نه (یعنی آتش انتقام با تمام قدرت در وجود او زبانه می‌کشد)، اما اپیزود پنجم را در حالی به پایان می‌رساند که حرفِ «انتقام چیز بدیه بچه جون» از سوی سندور کافی است تا بی‌خیالِ بزرگ‌ترین انگیزه‌ی زندگی‌اش شود. البته که آریا تنها قربانی نویسندگان نیست. همان‌طور که سرسی عواقبِ انفجار سپت بیلور را ندید، آریا هم عواقبِ قتل‌عام فری‌ها را ندید و همان‌طور که شخصیت‌پردازی جیمی در هفت فصل گذشته در یک چشم به هم زدن نادیده گرفته شد، انگیزه‌ی آریا که ستون فقراتِ شخصیتش بود هم در یک چشم به هم زدن تغییر می‌کند.

قابل‌ذکر است که بعد از سانسا و برن که نقش پُررنگی که در بلایی که سر دنی و مردمِ قدمگاه پادشاه داشتند نقش دارند، این موضوع درباره‌ی آریا هم صدق می‌کند. آریا به‌عنوان یک قاتلِ بی‌چهره بهترین کسی بود که می‌توانست به‌راحتی سرسی را بکشد (درست همان‌طور که والدر فری و خاندانش را غافلگیر کرد). همزمان آریا در جلسه‌ی بعد از نبرد وینترفل حضور داشت و می‌دانست که دنی در وضعیتِ خوبی قرار ندارد. اما او به‌لطفِ نویسنده‌ها توانایی‌اش را مخفی نگه داشت تا چنین فاجعه‌ای رخ بدهد. چنین چیزی درباره‌ی جان اسنو و عدم دندان روی جگر گذاشتن و بلافاصله لو دادن راز والدینش به خواهرانش که از خصومتِ آن‌ها نسبت به دنی آگاه بود نیز حقیقت دارد. بلایی که بنیاف و وایس سر بچه‌های استارک آورده‌اند شگفت‌انگیز است. آن‌ها سریال را به‌عنوان مظلوم‌ترین کاراکترهای داستان آغاز می‌کنند و حالا آن را به‌طور ناخواسته به‌عنوان تنفربرانگیزترین و شیطانی‌ترین کاراکترهای سریال به اتمام می‌رساند. و به این ترتیب به پایانِ فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» می‌رسیم. اگر چند سال پیش این نقدها را بهم نشان می‌دادند و می‌گفتند تو از چنین کلمات و جملاتی برای توصیفِ فصل آخر استفاده خواهی کرد باور نمی‌کردم. اما نکته این است که فصل هشتم یکدفعه اتفاق نیافتاده است. ریشه‌ی تمام مشکلاتی که در جریانِ فصل هشتم شاهدش هستیم، به مدت‌ها قبل برمی‌گردد؛ حتی ریشه‌ی برخی از آن‌ها را می‌توان در چهار فصل اول که اکثرمان به نیکی از آنها یاد می‌کنیم پیدا کرد. اتفاقات این فصل به همان اندازه که غافلگیرکننده است، به همان اندازه هم طبیعی است. درنهایت «بازی تاج و تخت» با به واقعیت تبدیل کردن غیرممکن‌ها شروع شد و به سرانجام رسید. پخشِ «بازی تاج و تخت» در حالی آغاز شد که کسی نمی‌توانست باور کند که چنین پروژه‌ی سنگین و پیچیده‌ای جواب بدهد، اما این اتفاق افتاد و سریال در حالی به پایان رسید که هیچکس فکرش را نمی‌کرد یکی از جریان‌سازترین سریال‌های تلویزیون، به‌طور همزمان لقب یکی از بدترین سریال‌های تلویزیون را هم به دست بیاورد، اما این یکی هم ممکن شد. تسلیت می‌گویم.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *