نقد فصل اول سریال Fleabag – فلیبگ

فیلم‌ها و سریال‌های زیادی تا به حال اقبال خود را در ارائه‌ی داستانی با محوریت زن مدرن در لباس ضد قهرمان آزموده‌اند، اما حداقل در چند سال اخیر کمتر اثری دیده می‌شود که توانسته باشد این کار را به درستی انجام دهد و یک «دختر بد» غیر کلیشه‌ای درست و حسابی به بینندگان عرضه کند. اغلب این آثار به‌جای ارائه‌ی شخصیتی واقعی، قابل لمس و جذاب، در درون حباب تصورات خود باقی می‌مانند و به ترسیم انسانی تک بعدی که تنها خصوصیت اخلاقی‌اش سرکشی و زیر بار نرفتن است بسنده می‌کنند؛ این مسئله باعث می‌شود در دنیایی که همه دنبال قهرمانی از جنس خودشان روی پرده‌ی سینما یا صفحه‌ی تلویزیون می‌گردند، فرصتی بزرگ برای انعکاس صحیح و صادق بخش عظیمی از جامعه‌ی بشری در رسانه تلف شود.  Fleabag اما نه خوب، که این کار را فوق‌العاده انجام می‌دهد. این سریال کمدی-درام انگلیسی، که این روزها به‌لطف درخشش فصل دوم و پایانی‌اش در جشنواره‌های مختلف از جمله Emmy و دریافت بازخوردهای مثبت از بینندگان و منتقدین بیش‌ازپیش مورد توجه قرار گرفته است، داستان یک زن در سخت‌ترین دوره‌ی زندگانیش را روایت می‌کند و به موضوعات و مسائل متعددی سرک می‌کشد. Fleabag زاده‌ی ذهن خلاق فیبی والر-بریج (Phoebe Waller-Bridge)، بازیگر، فیلم‌نامه و نمایش‌نامه نویس و تهیه کننده‌ی انگلیسی، است؛ او این سریال دوازده قسمتی را براساس نمایش تحسین شده‌ای با همین نام ساخته است. در این مطلب سعی داریم نگاهی به فصل اول این سریال بیاندازیم.

fleabag

بینندگان شخصیت اصلی را با نام مستعار فلیبگ می‌شناسند. ما با او به‌عنوان زنی آشنا می‌شویم که افسار زندگی‌اش را به دست گرفته، اغلب اوقات نیروی محرک اتفاقات پیرامون خود است و دستی بر پیش‌بینی افکار و رفتارهای دور و بری‌هایش دارد. فلیبگ مجرد است، در لندن زندگی می‌کند، آنچنان به اخلاقیات اعتقاد ندارد، از هر روشی برای رسیدن به مقاصد خود استفاده می‌کند و در تلاش است تا در لحظه زندگی کند. در برخوردهای اولیه با فلیبگ به نظر می‌آید او زنی است پر از اعتماد به نفس که کمتر اتفاقی می‌تواند او را تحت تاثیر قرار دهد، اما دیری نمی‌پاید که کم کم ترک‌هایی در این قصر بلورین نمایان می‌شود. با گذر زمان متوجه می‌شویم روابط شخصی متعدد فلیبگ صرفا ریشه در لذت طلبی و امیال او ندارد، او می‌تواند گاهی از اوقات سر به هوا باشد و ناخواسته اوضاع را خراب کند و برخلاف ذهنیت همیشگی‌اش در قضاوت‌هایش درمورد دیگران به خطا بیافتد.

فلیبگ بیننده را به بهترین دوست و شریک جرم خود تبدیل می‌کند

حقیقت آن است که هر چند فلیبگ زمان زیادی را به برقراری رابطه با مردان یا اغوای ایشان سپر می‌کند، اما ذهن او همیشه مشغول زنان، مخصوصا خودش، است. او رابطه‌ای متناقض با مفهوم زنانگی دارد؛ از طرفی آن را رقابتی کثیف می‌داند و در طرف دیگر تماما به آن جذب شده و آن را بزرگ‌ترین خصوصیت و سلاح خود می‌داند. داستان با هوشمندی هرچه تمام‌تر ما بینندگان را وارد این بازی پیچیده اما جذاب می‌کند؛ شکستن دیوار چهارم و صحبت یا نجوا کردن در گوش بیننده یکی از اثر انگشت‌های شخصیت فلیبگ است. از سریال House of Cards گرفته تا The Office، اینگونه شکستن دیوار چهارم پیش از Fleabag بارها و بارها انجام شده، بااین‌حال افزودن هوشمندانه‌ی این عنصر، باتوجه‌به نوع کمدی و مدت زمان هر قسمت، کمک شایانی به سریال کرده و به سرعت به یکی از به یاد ماندنی‌ترین خصوصیات آن تبدیل می‌شود. همین شوخی‌های در گوشی فلیبگ با بیننده یا سخنان آموزنده و گهربارش، نزدیکی دوربین به چهره‌ی او در برخی مواقع خاص و عدم انحراف داستان، حتی برای یک لحظه، از او و ماجراهایش، بیننده را به شریک جرم و بهترین دوست جدید وی تبدیل می‌کند.

fleabag

در پس چهره‌ی محکم و با اعتماد به نفس فلیبگ، یک کوله بار از احساسات منفی متعدد، افکار پریشان و رفتارهایی مخرب را پنهان شده است

کلمات بیماری روحی یا افسردگی این روزها آنقدر در فیلم‌ها و سریال‌های مختلف تکرار شده‌اند که می‌توان گفت تقریبا معنای خاصی برای آن‌ها در رسانه باقی نمانده است، اما Fleabag بی خود به این ریسمان چنگ نمی‌زند. در همان قسمت اول سریال متوجه می‌شویم فلیبگ در پس چهره‌ی محکم و با اعتماد به نفسش، یک کوله بار از احساسات منفی متعدد، افکار پریشان و رفتارهایی مخرب را پنهان کرده است. هنگامی که فلیبگ در پی یافتن کورسویی امید راهش را به مقابل خانه‌ی پدری‌اش می‌کشد، خود را با کلماتی همچون حریص، منحرف، خود خواه، بی روح و منفی‌گرا معرفی می‌کند، اما چیزی جز یک شوخی تلخ و بد از سوی پدرش دستگیرش نمی‌شود و این تازه نوک قله‌ی کوه یخ است. خوشبختانه در این سریال اوضاع نابسامان روحی خود نه یکی از پایه‌های اصلی داستان و دلیلی اساسی، بلکه نتیجه‌ی زنجیره اتفاقاتی است که در طی زمان فلیبگ را شکل می‌دهند و نهایتا او را به رستگاری یا ضلالت احتمالی می‌رسانند؛ کافه‌ی کوچک فلیبگ فاصله‌ی چندانی با ورشکستگی ندارد، مادرخوانده‌ی او زنی فریبکار و دو رو است، شریک بیش از حد خوبش تصمیم به جدایی از او گرفته و مهم‌تر از همه، رابطه‌ی فلیبگ و خواهرش این روزها به مشکل خورده است.

fleabag

درکنار تمامی این مشکلات ریز و درشت، فلیبگ عزادار مرگ بهترین دوستش نام بو است، که در فلش بک‌ها و کات‌هایی سریع کم و بیش با او آشنا می‌شویم. بو یکی از کلیدی‌ترین شخصیت‌های داستان و زندگی فلیبگ است. این فلش بک‌ها گویای آن هستند که رابطه‌ی فلیبگ و بو چیزی بیشتر از یک دوستی ساده بوده است؛ به زبان ساده‌تر می‌توان گفت بو نیمه‌ی بهتر فلیبگ بود و بهترین نسخه‌ی او را از زیر کوله باری از لغزش‌های اخلاقی بیرون می‌کشید. بو به روزگار فلیبگ امید، شوق و مهربانی می‌داد و در دنیایی که در آن زن پا به سن گذاشته‌ی مجرد از جایگاه اجتماعی قابل قبولی برخوردار نیست، پشتیبان و همراه او بود. طبیعی است که مرگ بو تاثیر عاطفی بزرگی روی فلیبگ گذاشت است، اما این تمام ماجرا نیست؛ با پیش‌روی در داستان متوجه می‌شویم که فلیبگ در مرگ بو آنقدرها هم بی تقصیر نیست و خود او با تمام تلاشش برای فراموش کردن این اتفاق ناگوار و پناه بردن به انکار، خود را مقصر می‌داند و احساس گناه سنگینی را بر دوش می‌کشد. در نبود بو، هر آنچه برای فلیبگ باقی مانده است، جذابیت ظاهری و ته مانده‌ی جوانیش است، از همین رو او تلاش می‌کند تا خلل‌های ایجاد شده در زندگی‌اش را با بی بند و باری و ورود به روابط مختلف جبران کند. طبیعی است که مانند هر مخدر دیگری، اینگونه روابط نیز مرهمی کوتاه مدت به‌ حساب می‌آیند، با گذشت زمان تاثیر خود را از دست می‌دهد و حتی ممکن است خود به مشکلی جدید تبدیل شود. در مورد فلیبگ وقتی تازه از عمق فاجعه خبردار می‌شویم که داستان از حقیقت ماجرای مرگ بو پرده برمی‌دارد؛ این اعتیاد کم و بیش جدید فلیبگ تقلایی بی فایده از فرار و انکار واقعیت است و برعکس، برخی از زشت‌ و تلخ‌ترین خاطرات او را برایش یادآور می‌شود و باعث می‌شود او یکی از بدترین اشتباهات خود را دوباره زندگی کند. با وجود آنکه در قسمت پایانی فصل اول می‌بینیم که فلیبگ تماما به خودآگاهی رسیده و تک تک سلول‌های بدنش می‌خواهند که او رنگی جدید به در و دیوار زندگی‌اش بزند، اما او هنوز راهی طولانی با رهایی از این رفتارهای مخرب و سر و سامان دادن به روابط شخصی‌اش دارد.

fleabag

از نیازهای شخصی و اولیه‌ی زنان گرفته تا مسئولیت‌های خانوادگی و اجتماعی و سرخوردگی‌ها، مسائل حائز اهمیت زیادی در قالب معاشرت‌های کلیر و فلیبگ مطرح می‌شود

برخی از بهترین صحنه‌های سریال به تعاملات فلیبگ و خواهرش کلیر، با بازی درخشان سیان کلیفورد (Sian Clifford)، برمی‌گردد. در پاراگراف‌های پیشین به این مسئله اشاره کردیم که Fleabag زنانگی را یک مسابقه می‌داند و فلیبگ و کلیر کم و بیش با مشکلات و مسائلی مشابه دست‌وپنجه نرم می‌کنند، اما در سوی دیگر ماجرا می‌بینیم که این دو از نظر شخصیتی تفاوت‌های اساسی با یکدیگر دارند؛ آنقدر متفاوت که گاهی از اوقات فراموش می‌کنیم که این دو خواهر تنی یکدیگر هستند. در یک سو فلیبگ قرار دارد؛ کار و کاسبی او به گل نشسته، در حال تجربه‌ی وضع اقتصادی نابسامان است و زندگی عاطفی او نمی‌توانست از این فاجعه‌ بارتر باشد. در آن سوی موازانه، کلیر قرار دارد؛ زن مقرراتی و مسئولیت پذیری که در حرفه و شغل خود به موفقیت‌‌های چشم گیری رسیده، در خانه‌ای زیبا و بزرگ زندگی می‌کند و زندگی ناشویی کم و بیش پایدار و آرامی دارد. فلیبگ خود خواه و بی نظم است، اما درست در طرف مقابل او کلیر قرار دارد که می‌خواهد همه چیز و همه کس را تحت کنترل بگیرد و در جای مناسب خود قرار دهد. این تضاد جذاب ضمن اینکه صحنه‌های کمیک لذت بخشی را خلق می‌کند، سوالاتی درمورد زندگی شخصی و اجتماعی زنان را در ذهن بیننده مطرح می‌کند؛ از نحوه‌ی برطرف کردن نیازهای شخصی گرفته، تا معنا و حدود واقعی مسئولیت پذیری در چارچوب اجتماع کوچکی به نام خانواده و نحوه‌ی واکنش نشان دادن به سرخوردگی‌ها، Fleabag ظریف و موشکافانه، معضلات زندگی بسیاری از زنان مدرن را در قالب ماجراهای این دو خواهر به تصویر می‌کشد و مخاطب را به قضاوت وامی‌دارد.

fleabag

این سریال طعنه‌ای بزرگ به استانداردها و رفتارهای دوگانه‌ی اجتماع می‌زند

یکی دیگر از شخصیت‌های خوب و قابل تامل این سریال، مارتین، شوهر خواهر فلیبگ است. مارتین نزدیک‌ترین شخصیت را به فلیبگ دارد؛ حداقل می‌توان گفت که این دو لغزش‌های اخلاقی مشترکی دارند. مارتین مردی دائم الخمر است که وفاداری چندانی در زندگی مشترک از خود نشان نمی‌دهد و به‌گفته‌ی فلیبگ مدام با دیگران شوخی‌های نامناسب می‌کند، اما اگر کسی از او ناراحت شود سریعا توپ را به زمین وی می‌اندازد، چون مارتین به قول خودش قصدی جز شوخی و سرگرمی سایرین نداشته است. وقتی فلیبگ لب به سخن گفتن درمورد مارتین می‌گشاید، واضح است که او از این رفتار دوگانه دل‌ خوشی ندارد؛ چرا او به‌عنوان مردی متاهل می‌تواند به‌راحتی از زیر بار مسئولیت این حرف‌ها و شوخی‌های ناپسند شانه خالی کند، اما فلیبگ کم و بیش بابت هر چیزی بازخواست می‌شود؟ پردازاش این مسئله و کنکاش در موضوع قضاوت دوگانه‌ی اجتماع تنها به قیاس این دو از دور و نیش و کنایه‌‌های فلیبگ ختم نمی‌شود. داستان با قرار دادن مارتین و فلیبگ در موقعیتی خاص، مقدمات راه انداختن بحث زیر پوستی نسبتا عمیق، که ریشه‌ی آن را در جنبش‌هایی همچون believewomen# می‌توان دید، را در قسمت آخر فصل اول و به احتمال خیلی قوی فصل دوم را پایه ریزی می‌کند؛ زنی در شکایت از سوء رفتار یک مرد زبان به شکوه گشوده، اما چه از سر مصلحت و چه صرفا با استناد به گذشته، مرد نه‌تنها قسر در می‌رود، بلکه انگشت اتهام را به سوی زن برمی‌گرداند. این داستان آشنا با جزئیاتی تامل برانگیز در این سریال بازخوانی می‌شود و سعی می‌کند به برخی سوالات درباره‌ی جنبش‌هایی مثل MeToo# پاسخ دهد. چه چیزی باعث می‌شود که فلیبگ در افشا کردن حقیقت درباره‌ی مارتین تعلل کند؟ از شوک اولیه‌ی او گرفته، تا ترس از عواقب این کار و بهم ریخته شدن زندگی آرام خواهرش، دلایل زیادی در تعلل فلیبگ دخیل بودند. آیا مارتین تنها مقصر در این ماجراست؟ خیر. کلیر، که در این مورد نمادی از خانواده یا قدرت به شمار می‌رود، مصلحت و قضاوتی ساده‌تر را به حمایت از عضو خانواده‌ی خود و یافتن حقیقت ترجیح می‌دهد. چنین رفتارهایی ضمن اینکه در آینده به مارتین جرئت تکرار چنین اشتباهاتی را می‌دهد، امید عدالت خواهی و بازگویی حقیقت را از فلیبگ می‌گیرد، او را نسبت به خانواده‌ی خود بی اعتماد می‌کند و باعث می‌شود  بیش‌ازپیش تنهایی را در درون خود احساس ‌کند.

Fleabag مسائلی را بازگو می‌کند که پرداختن به آن‌ها، خصوصا در قالب یک سریال تلویزیونی، کار آسانی نیست. خوشبختانه اینجا است که طنز لطیف فیبی والر-بریج به کار می‌آید و با جلوگیری از غرق شدن در سریال در فضایی تاریک، به هضم راحت‌تر مفاهیمی که در طول داستان بیان می‌شوند کمک می‌کند. فصل اول این سریال با قسمتی به محوریت مضامین بخشش و امید به پایان می‌رسد. با وجود آنکه ممکن است با خود فکر کنیم حالا فلیبگ به یک نقطه‌ی آسایش موقت رسیده، اما هنوز مسائل متعددی وجود دارند که نیازمند رسیدگی ضد قهرمان محبوب ما هستند.

تانی کال

زومجی

  • نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla میلان کوندرا در کتاب «سبکی تحمل ناپذیر» می‌گوید: تمامی‌ محکومیت انسان در ا…
  • Lupin

    نقد سریال Lupin

    نقد سریال Lupin کم پیش می‌آید سریالی توانسته باشد در فصل دوم یا بخش دوم خود به اندازه سری‌…
  • Loki

    نقد سریال Loki – قسمت ششم

    نقد سریال Loki – قسمت ششم سریال Loki از همان ابتدا خودش را به‌عنوان یک سریال متفاوت …
  • Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth در روزهایی که ساخت اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی ابرقهرمانی داغ است…
  • City On Hill

    نقد سریال City On Hill

    نقد سریال City On Hill چند سالی است که سریال‌های پلیسی/جنایی که هدف شان عیان ساختن پشت پرد…
  • The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor سریال‌های پزشکی همیشه علاقه‌مندان پیگیر خودشان را دارند. ایده‌ی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *