نقد فصل دوم سریال Westworld؛ قسمت سوم

یکی از جذابیت‌های فصل اول «وست‌ورلد» (Westworld) نه دنبال کردن راز و رمزها و بحث و گفتگو کردن درباره‌ی تم‌های زیرمتنی و فلسفی‌اش و لذت بُردن از آنتونی هاپکینز در حال بیان دیالوگ‌های مرموزش، بلکه پتانسیلی بود که ایده‌ی داستانی سریال در اختیار سازندگان برای بازیگوشی می‌گذاشت. مسئله این است که اگرچه «وست‌ورلد» به عنوان سریالی بسیار جدی و مغرور در زمینه‌ی پرداخت به ماهیت انسانیت و تئوری‌های علمی مرتبط به خودآگاهی هوش‌های مصنوعی معروف است، اما ایده‌ی یک پارک تفریحی که ثروتمندان در آن لباسِ کابوی‌های غرب وحشی را به تن می‌کنند و در واقع در یک بازی جهان‌ آزاد در سبک Read Dead Redemption حاضر می‌شوند یعنی جنبه‌ی فان و مسخره‌ی بازی‌های ویدیویی هم به این سریال اضافه شده است. همان‌طور که در GTA در عین دنبال کردن داستان بازی، می‌توانید دل‌تان را به دریا بزنید و یک آر.پی.جی بردارید، با کامیونی که دزدیده‌اید خیابان را ببندید، بالای سقف کامیون بروید و با شلیک موشک به ماشین‌هایی که در ترافیک گیر کرده‌اند یک آتش‌بازی دیوانه‌وار راه بیاندازید، ایده‌ی داستانی «وست‌ورلد» هم که در واقع در یک دنیای مجازی با میزبان‌های برنامه‌ریزی‌شده جریان دارد به این معنی است که نویسندگان می‌توانند از قوانینِ منحصربه‌فرد دنیای سریال برای خلق لحظاتی استفاده کنند که فقط نمونه‌شان در «وست‌ورلد» یافت می‌شود. «وست‌ورلد» در فصل اول شامل چندتایی از این لحظاتِ بامزه و سرگرم‌کننده می‌شد. از جایی که ویلیام و لوگان به محض ورود به پارک تصمیم می‌گیرند تا دعوت کلانتر شهر برای دستگیری یک خلافکار تحت‌تعقیب را قبول کنند که خیلی برای کسانی که بازی‌های جهان‌باز بازی می‌کنند آشنا است تا جایی که لوگان، اسلحه‌اش را با اسلحه‌ی باقی‌مانده از دشمن کشته‌شده‌اش عوض می‌کند و یک‌جورهایی ارتقا پیدا می‌کند تا جایی که گم شدن یکی از میزبانان که السی و استابس به جستجوی آن می‌روند، به صحنه‌ی خنده‌داری منجر می‌شود که در طی آن گروهی که روبات سرگردان جزو آنها است، دور شکارِ خامشان نشسته‌اند و هیچکدام اجازه‌ی برداشتن تبر برای چوب‌بری و روشن کردن آتش را ندارند. در نتیجه تمامی آنها ساعت‌ها است که برای برنداشتنِ تبر بهانه‌های بنی‌اسرائیلی می‌آورند.

اگرچه فصل دوم هم با صحنه‌هایی مثل جایی که مرد سیاه‌پوش در اپیزود اول بعد از زخمی شدن خودش را با یک باندپیچی کردن ساده، درمان می‌کند یادآور جنبه‌ی گیمینگ و «فارکرای»‌گونه‌ی «وست‌ورلد» است، اما اپیزود سوم فصل دوم «وست‌ورلد» دقیقا در چارچوب یکی از اپیزودهای «وست‌ورلد» قرار می‌گیرد که گرچه از قصه‌گویی‌های مرموز همیشگی سریال بهره می‌برد، اما دوز جنبه‌ی بلاک‌باستری و سرگرم‌کننده‌اش خیلی بالاتر است. بعد از چند اپیزود پایانی فصل اول که ماجرای انقلاب روبات‌ها و غافلگیری‌های شوکه‌کننده‌ی داستان در کانون توجه قرار گرفته بود و بعد از دو اپیزود اول فصل دوم که جنبه‌ی لذت‌بخش و تفریحی «وست‌ورلد» را به‌طور کامل از معادله حذف کرده بود و تنها چیزی که باقی‌ مانده بود دلورسی در حال اعدام کردن مردم و ویلیامی در حال عذاب دادن دلورس بود، اپیزود این هفته بیشتر از هر چیز دیگری با هدف اختصاص یک اپیزود به خوش‌گذرانی و آتش‌بازی در نظر گرفته شده است. بنابراین اگرچه با یکی از به‌یادماندنی‌‌ترین اپیزودهای سریال طرف نیستیم، اما این اپیزود یکی از همان اپیزودهایی است که احتمالا در ادامه‌ی فصل و در ادامه‌‌ی سریال تعداد بیشتری از آنها را خواهیم دید. اپیزودی که شاملِ همان جنس ساختار داستانگویی‌ای می‌شود که سریال از این به بعد بیشتر از آن استفاده خواهد کرد و منظورم ساختاری است که در آن معماپردازی توقف‌ناپذیر و گسترده‌ی فصل اول یک قدم رو به عقب برمی‌دارد و شخصیت‌پردازی و بررسی بحران‌های کاراکترها در اولویت اصلی قرار می‌گیرد. یکی از دلایلش به خاطر این است که برخلاف فصل اول، حالا اکثر کاراکترها انگیزه‌های روشنی دارند. درست برخلاف فصل اول که اکثر کاراکترها بی‌وقفه یا در اوج سردرگمی به سر می‌بردند یا انگیزه‌هایشان را مثل دانش‌آموزی که اجازه‌ی تقلب کردن به بغل‌دستی‌اش نمی‌دهد مخفی نگه می‌داشتند. این نوع داستانگویی به ماجرایی منجر شده بود که بیشتر از اینکه شبیه اسب‌دوانی دو شوالیه با نیزه به سمت یکدیگر در تورنومنتی با هزاران تماشاگر باشد، شبیه یک جنگ مخفی‌کارانه بود که در پشت‌پرده قُل‌قُل می‌کرد و به سوی نقطه‌ی جوش حرکت می‌کرد. اما اکنون انگیزه‌ی اکثر کاراکترها مشخص است. یا حداقل تقریبا این‌طور به نظر می‌رسد. دلورس همان‌طور که خودش به زبان می‌آورد می‌خواهد دنیا را تصاحب کند. میو می‌خواهد دختر روباتیکش را گیر بیاورد و زندگی خوش و خرمی را با او و هکتور به عنوان یک خانواده‌ی عالی آغاز کند. دلوس می‌خواهد به اطلاعاتِ عجیب و مرموز و ترسناکی که در سرِ پیتر ابرناتی ذخیره شده است دست پیدا کند. برنارد بیچاره مثل توپ پینگ پونگ از این سو به آنسو شوت می‌شود و فعلا کنترل خودش را در دست ندارد، چه برسد به انگیزه داشتن برای خودش و در نهایت هدفِ ویلیام هم اگرچه از فصل اول تاکنون هنوز سوال‌برانگیز باقی مانده است، اما حداقلِ اپیزود هفته‌ی گذشته جنبه‌‌ای از شخصیت او را برایمان فاش کرد که باعث شد احساس کنیم خیلی بهتر از گذشته او را می‌فهمیم.

دلیل دوم ساختار متفاوتِ فصل دوم نسبت به فصل اول این است که به نظر می‌رسد دیگر سریال علاقه‌ای به معرفی یک معما و مخفی نگه داشتن آن تا اپیزود آخر ندارد. در اپیزود اول این سوال مطرح شد که آن ببر مُرده‌ در ساحل وست‌ورلد از کجا آمده است و اپیزود این هفته جوابش را فاش می‌کند. در این فکر بودیم که در زیرزمین‌های محرمانه‌ی وست‌ورلد چه می‌گذرد که جواب آمد چیزهایی در رابطه با دزدی دی‌ان‌ای و جاسوس‌بازی. بعد از اتمام اولین سفر ویلیام به پارک چه بلایی سرش آمد؟ و اپیزود هفته‌ی گذشته تاریخ تبدیل شدن او به یکی از بانفوذترین افراد کنترل‌کننده‌ی وست‌ورلد را وقایع‌نگاری کرد. البته که قضیه کماکان خیلی پیچیده‌تر از این توضیحات ساده‌نگرانه است. همچنان معماهای مربوط سلاحی که مرد سیاه‌پوش و دلورس در جستجوی آن هستند و جنازه‌هایی که برنارد و استرند در پایان اپیزود اول با آن روبه‌رو شدند وجود دارند. اما به جای اینکه همه‌چیز حول و حوشِ این معماها بچرخند، این‌بار داستان و شخصیت‌ها و تم‌ها در مرکز قرار دارند و معماها به دورشان می‌چرخند. از این لحاظ «وست‌ورلد» در این روزها خیلی شبیه به ترکیبی از فصل‌های آغازین و اخیر «بازی تاج و تخت» شده است. از یک طرف کاراکترهایی را داریم که مثل کاراکترهای «بازی تاج و تخت» در گوشه و کنار دنیا پراکنده شده‌اند و مشغول کارهای خودشان هستند و از طرف دیگر کاراکترهایی را هم داریم که به عنوان ستاره‌های خط‌های داستانی خودشان، با ستاره‌های خط‌های داستانی دیگر برخورد می‌کنند. پس، وقتی اچ‌بی‌اُ قبل از آغاز پخش «وست‌ورلد»، آن را به عنوان «بازی تاج و تخت» بعدی‌اش معرفی می‌کرد منظورش فقط سریالی به همان اندازه گران‌قیمت و پرهزینه نبود، بلکه سریالی بود که از لحاظ ساختار داستانی هم دنباله‌روی ساختار داستانگویی سریال پرچم‌دارشان است. پس اپیزود این هفته بیشتر از اینکه دنباله‌روی ساختار خجالتی و شکیبای وست‌ورلد قدیم از اپیزود هفته‌ی گذشته باشد، باز دوباره به همان ساختار داستانگویی سرراست‌تر و حق‌به‌جانب‌تر اپیزود افتتاحیه بازگشته است.

اپیزود این هفته با یکی از کنجکاوی‌برانگیزترین سکانس‌های افتتاحیه‌ی تاریخ سریال آغاز می‌شود

اپیزود این هفته با یکی از کنجکاوی‌برانگیزترین سکانس‌های افتتاحیه‌ی تاریخ سریال آغاز می‌شود. قبل از اینکه خودمان را بدون هیچ‌گونه آمادگی قبلی در یک دنیای کاملا جدید پیدا کنیم، اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد ریمیکس جدید رامین جوادی بود. کاورِ قطعه‌ی «ارتش هفت ملیتی» از گروه «وایت استراپیس» که با عناصر تم اصلی خود «وست‌ورلد» و مقداری نمک و فلفلِ آسیایی/هندی قاطی شده است، از زمان کاور قطعاتی از رولینگ استون و کُلدپلی از فصل اول، یکی از بهترین کارهای رامین جوادی را ثبت می‌کند. نه همین یکی، بلکه تیتراژ پایانی این اپیزود که به رسیدن دار و دسته‌ی میو به شوگان‌ورلد منجر می‌شود مساوی است با شنیدن ریمیکس جدید تم اصلی «وست‌ورلد» همراه با سازهای گره‌خورده با فرهنگ شرق و ژاپنی که حرف ندارد. اینها نشان می‌دهد که نبوغ این آدم انتها ندارد و اگرچه بعضی‌وقت‌ها فراموش می‌کنیم، اما «وست‌ورلد» و «بازی تاج و تخت» تقریبا تنها سریال‌های تلویزیون هستند که به لطف رامین جوادی کاری کرده‌اند که تماشاگرانش به همان اندازه که منتظر اتفاقات داستانی و فوران‌های خیره‌کننده‌ی کارگردانی‌اش هستند، به همان اندازه هم گوش‌هایشان را برای شگفت‌زده شدن توسط موسیقی‌هایش تیز می‌کنند. اما در ترانه‌ای که شامل مصرع‌هایی مثل «هرکسی داستانی واسه گفتن داره / همه خبر دارن / از ملکه‌ی انگلستان تا سگ‌های جهنم» می‌شود، تعجبی ندارد که برای شنیدن داستان یک دنیای جدید، قدم به بخش دیگری از مجموعه پارک‌های تفریحی دلوس بگذاریم که «راج‌ورلد» نام دارد و به هند قرن بیستم که مستعمره‌ی بریتانیا محسوب می‌شود برویم. این سکانس با کاراکترهایی به اسم گریس و نیکولاس شروع می‌شود که تاکنون افتخار آشنایی با آنها را نداشته‌ایم. اولین درخواستی که گریس برای قبول کردن همراهی با نیکولاس دارد این است که از انسان‌بودن او مطمئن شود. در سریالی که تماشاگران بعد از هر اپیزود، انسان‌بودن کاراکترها را به درستی بی‌وقفه زیر سوال می‌برند، این خرده‌پیرنگ کمک می‌کند تا تماشاگران مطمئن باشند که در حال تماشای دو انسان در حال لذت بردن از ویژگی‌های دل‌پذیر هند دوران استعمار هستند. نکته‌ی دوم این است که تماشاگرانی که تاکنون در حال تماشای هرج و مرج ناشی از انقلاب بودند، متوجه شوند که در زمانی که گریس و نیکولاس در پارکِ بغلی وست‌ورلد با هم آشنا می‌شوند، قوانین پارک هنوز سر جای خودش است. پس احتمالا آشنایی گریس و نیکولاس از لحاظ زمان‌بندی، دور و اطراف قتل‌عام دلورس در فینال فصل اول اتفاق می‌افتد. چرا که به محض اینکه آنها برای شکارِ ببر راهی جنگل می‌شوند، شورش میزبانانِ راج‌ورلد هم آغاز می‌شود.

نیکولاس قبل از اینکه به کاراکتر مهمی تبدیل شود دار فانی را وداع می‌گوید، اما گریس از سوی دیگر هنوز هیچی نشده به کاراکتر بسیار کنجکاوی‌برانگیزی تبدیل می‌شود. اول از همه به خاطر اینکه ما می‌دانیم که او میزبان نیست. یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسد. اما نکته این است که او یک مهمان معمولی هم به نظر نمی‌رسد. مهمانان معمولی کسانی مثل خود نیکولاس یا لوگان هستند. کسانی که ذوق‌زدگی از ورود به چنین مکان شگفت‌انگیزی را می‌توان در چشمانشان تشخیص داد و می‌توان عطش دیوانه‌وارشان برای لذت بردن از هر چیزی که دور و اطرافشان می‌بینند را به وضوح دید، اما مهمانان کارکشته‌تر و بانزاکت‌تر و صدالبته مرموزتر مهمانانی مثل همین گریس و مرد سیاه‌پوش هستند که فقط برای دستگیری یک خلافکار فراری یا فیل‌سواری به اینجا نیامده‌اند، بلکه اهداف دیگری در سر دارند. یا اگر هم برای این کارها به اینجا آمده‌اند مربوط به سفرهای قبلی‌شان می‌شود و حالا چیزهای دیگری در این دنیا سرگرم‌شان می‌کند. چیزهای دیگری نظرشان را جلب می‌کند. آنها به دنبال ماموریت‌هایی هستند که آیکونشان روی نقشه دیده نمی‌شود. گریس یکی از همین مهمانان کارکشته به نظر می‌رسد. درست مثل مرد سیاه‌پوش که طوری با لهجه حرف می‌زند و طوری رفتار می‌کند که انگار در غرب وحشی به دنیا آمده و بزرگ شده، گریس هم طوری در اولین سکانسی که با او آشنا می‌شویم، پایش را روی پایش انداخته است، سیگار دود می‌کند و لیوان نوشیدنی‌اش را لب می‌زند و طوری با پس‌زمینه‌ی دنیای اطرافش مخلوط شده است که جدا کردنش غیرممکن است. گریس نه تنها آن‌قدر از راج‌ورلد تجربه دارد که می‌داند احتمال اینکه میزبان‌ها خودشان را مهمان جا بزنند وجود دارد، بلکه وقتی می‌بیند چادرهای اقامتشان در وسط جنگل خالی است و خبری از هیچ خدمتکاری برای پذیرایی نیست برخلاف نیکولاسِ تازه‌وارد به ماجرا شک می‌کند و البته وقتی که تحت تعقیب یک ببر قرار می‌گیرد به نظر می‌رسد که می‌داند باید به چه سمتی فرار کند. میزبانان نمی‌توانند از مرزهای پارک‌ها عبور کنند. در نتیجه به نظر می‌رسد گریس هم به همین دلیل است که فرار به آنسوی مرز را برای نجات پیدا کردن از دست ببری که قصد بلعیدنش را دارد انتخاب می‌کند. اما او نمی‌داند که شورش میزبانان که با شلیکِ دلورس به فورد آغاز شد به این معنی است که آنها هیچ حد و مرزی نخواهند داشت.

یکی از چیزهای دیگری که می‌تواند دلیل اصرار گریس روی انسان‌بودنِ نیکولاس را توضیح بدهد این است که احتمالا او از برنامه‌های محرمانه‌ی دلوس در رابطه با جمع‌آوری دی‌ان‌ای مهمانان توسط میزبانان خبر دارد. البته‌ رابطه‌ی شارلوت هیل با هکتور در فصل اول نشان داد کسانی که از کله‌گنده‌های دلوس هستند نباید نگران جمع‌آوری دی‌ان‌ای‌شان باشند. پس این موضوع نشان می‌دهد که اگر گریس از این ماجرا خبر داشته باشد، به خاطر این نیست که یکی از کارکنان بالارتبه‌ی دلوس است، بلکه احتمالا به خاطر این است که او از راه دیگری به اتفاقات غیرقانونی پشت‌پرده‌ی پارک‌های دلوس پی بُرده است. از همه‌ی اینها مهم‌تر اینکه گریس یک دفترچه یادداشت به همراه دارد که روی صفحات آن نقشه‌ای سوال‌برانگیز با چندین اشکال شش‌گوشه به چشم می‌خورد و البته سعی می‌کند که آن را مخفی نگه دارد. وقتی برای اولین‌بار او را از فاصله‌ی دور می‌بینیم، او در حال صحبت با پیرمردی است (میزبان یا مهمان؟ معلوم نیست) که به نظر می‌رسد چیزی به او می‌گوید و گریس هم بلافاصله آن را در دفترچه‌اش یادداشت می‌کند. اما به محض اینکه نیکولاس یکی از صندلی‌های میزش را برای نشستن انتخاب می‌کند، او دفترچه‌اش را دور از چشم نیکولاس کنار می‌گذارد. بعدا، وقتی گریس از فیل پیاده می‌شود، نگاهی به طرح‌های عجیب و غریب داخل دفترچه‌اش می‌اندازد و با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کند. گویی هدف او از سفر به این بخش از پارک، بیشتر از اینکه شرکت در مراسم شکار ببر باشد، استفاده از این ماموریت به عنوان پوششی برای ماموریتِ شخصی اصلی‌اش است. همچنین با کنار هم گذاشتن عناصری مثل «قلم»، «دفترچه یادداشت»، «کنجکاوی»، «منبع» (پیرمرد) و «عدم اعتماد کردن به میزبانان» می‌توان به این نتیجه هم رسید که گریس احتمالا یکی از آن خبرنگارهای تحقیقاتی سمجی است که قصد جمع‌آوری مدارک لازم برای نوشتن یک مقاله‌ی افشاگرایانه درباره‌ی ماهیت واقعی دلوس را دارد. اگرچه ماموریتش طبق برنامه پیش نمی‌رود، اما همزمان هرج و مرجی که در پارک‌ها ایجاد شده است دقیقا همان مدرک بزرگ و غیرقابل‌انکاری است که خبرنگاری مثل او نیاز دارد. اگر گریس واقعا خبرنگار باشد، شاید او با توجه به اینکه می‌تواند واقعیت‌های وست‌ورلد را به گوش دنیا برساند، اهمیت خیلی بیشتری نسبت به چیزی که به نظر می‌رسد پیدا کند.

خلاصه، وظیفه‌ی خط داستانی گریس در راج‌ورلد این است که قبل از هر چیز تمام کسانی را که انتظار دیدن شوگان‌ورلد به عنوان جدیدترین پارک سریال را داشتند غافلگیر کند و دوم اینکه بهمان نشان بدهد وضعیت پارک در آنسوی دنیا چه شکلی است. «وست‌ورلد» به عنوان داستانی که در یک جزیره‌ی اسرارآمیز جریان دارد، سریالی بوده که به راحتی با «لاست» مقایسه می‌شود و سکانس‌های راج‌ورلد در این اپیزود باز روی این شباهت تاکید می‌کند. بالاخره اگر یادتان باشد یکی از غافلگیرکننده‌ترین اپیزودهای «لاست»، اپیزود هفتم فصل دوم که «چهل و هشت روز دیگر» نام داشت بود. اپیزود فلش‌بک‌محوری که کاملا به اینکه چه اتفاقاتی برای بازماندگان بخش عقبی هواپیمای سقوط کرد در جزیره افتاده است اختصاص داشت. «وست‌ورلد» تاکنون سریالی بوده که علاقه‌ای به رها کردن کاراکترهای اصلی‌اش و سفر کردن به بخش‌های ناشناش دیگری از دنیایش نداشته است. اما سکانس افتتاحیه‌ که به گریس در راج‌ورلد اختصاص دارد نشان می‌دهد که سازندگان کاملا با این ایده مخالف نیستند و از این به بعد همیشه احتمال اینکه سریال به‌طور موقت کاراکترهای اصلی‌اش را برای پرداختن به اتفاقاتی که به‌طور موازی در گوشه و کنار دنیایش جریان دارند رها کند وجود دارد. در نهایت گریس در حالی در ساحل وست‌ورلد بیدار می‌شود که چندتا از قلچماق‌های گوست نیشن بالای سرش هستند.

ماجرای معرفی راج‌ورلد اما به اینجا خلاصه نمی‌شود، بلکه از لحاظ تماتیک معنای خیلی بیشتری دارد. برای مایی که بعد از تماشای فیلم اصلی «وست‌ورلد» منتظر دیدن پارک‌هایی مثل دنیای قرون وسطا و دنیای روم باستان در کنار شوگان‌ورلد بودیم، معرفی راج‌ورلد شایدا غیرمنتظره باشد، اما شاید بهترین و مناسب‌ترین دنیایی بود که سازندگان می‌توانستند برای گسترشِ بحث و گفتگوهای پیرامون سریال و افشای لایه‌ی دیگری از ماهیتِ کثیف این پارک‌ها انتخاب کنند. مسئله این است که هند مشخصا دوره‌های تاریخی و مناطق طبیعی مختلفی دارد که سازندگان می‌توانستند یکی از آنها را برای راج‌ورلد انتخاب کنند، اما آنها یکراست سراغ یکی از جنجال‌برانگیزترین‌ و بدترین برحه‌های تاریخ هند می‌روند: دورانی که هند در استعمار بریتانیا بود. نقد حکومت‌های استعماری یکی از تم‌هایی است که از همان ابتدا در ایده‌ی «وست‌ورلد» وجود داشت. اما شاید نه به وضوحی که در راج‌ورلد با آن روبه‌رو می‌شویم. بالاخره در وست‌ورلد، قدرت واقعی دست مهمانان و غریبه‌هایی است که همچون نیروهایی تهاجمی و متجاوز به وست‌ورلد وارد می‌شوند و هر طوری که عشقشان بکشد می‌کُشند و از بین می‌برند و تجاوز می‌کنند. آنها بدون اینکه نگران امنیت خودشان یا هرگونه مجازاتی باشند، هر بلایی که دوست داشته باشند سر بومی‌های وست‌ورلد که از ساده‌ترین ابزار حفاظتی مثل حافظه و دفاع از خود بهره ببرند در می‌آورند. نتیجه دقیقا همان ایده‌آل‌ترین فانتزی استعمارکنندگان است؛ سرزمینی که به معنای واقعی کلمه صاحب ندارد و از صفر برای این طراحی شده است که توسط خارجی‌ها مورد سوءاستفاده قرار بگیرد و نابود شود. اما اگر احیانا قبلا این نکته را درباره‌ی وست‌ورلد متوجه نشده بودید، اپیزود این هفته با پارکی شروع می‌شود که به زمانِ هند تحت کنترل بریتانیا اختصاص دارد. اگرچه این پارک در نگاه اول کمی منظم‌تر و بانزاکت‌تر از وست‌ورلد به نظر می‌رسید، اما خیلی طول نمی‌کشد که جای قاتلان هفت‌تیرکش را سفیدپوستانی ثروتمند در لباس‌های شیک و گران‌قیمت گرفته‌اند که در حالی که روی صندلی‌هایشان لم دادند، خدمتکاران هندی از آنها پذیرایی می‌کنند تا آنها بعدا برای کشتنِ ببرهای هند تفنگ به دست بگیرند و به دل جنگل بروند و دوباره آنجا در حالی که خدمتکارهای هندی ازشان پذیرایی می‌کنند در چادرهایشان خوش بگذرانند.

چه می‌شود اگر سرخ‌پوست‌ها بیشتر از اینکه قصد حمله کردن به استابس را داشتند، در حال نجات دادن او بوده باشند؟

اگر فکر می‌کردید «وست‌ورلد» برای نمایش عمق کثافت انسان‌ها نمی‌تواند از چیزی که تاکنون بهمان نشان داده است عمیق‌تر شود اشتباه می‌کردید. اگرچه بلایی که انسان‌ها در وست‌ورلد سر میزبانان می‌آوردند به اندازه‌ی کافی ترسناک است، اما نسخه‌ی اکستریم‌شده‌ی همان بی‌قانونی آشنایی است که از غرب وحشی انتظار داریم. اما تصور اینکه مهمانان تصمیم می‌گیرند تا برای خوش‌گذرانی به جایی مثل راج‌ورلد بروند که به‌طرز بسیار تابلویی از لحاظ اخلاقی اشتباه است، از عمق تازه‌ای از آدم‌های این دنیا پرده برمی‌دارد. اصلا منظورم این نیست که کشتنِ میزبانان در وست‌ورلد قابل‌درک‌تر از چای سرو کردن هندی‌ها به مهمانان خارجی‌شان در راج‌ورلد است. هر دوی آنها به یک اندازه وحشتناک هستند. منظورم این است که این وحشت درباره‌ی راج‌ورلد آن‌قدر واضح است که شخصا فکر می‌کنم حتی اگر کسی که در وست‌ورلد هزارجور بلا سر میزبانان آورده باشد، با دیدن راج‌ورلد باید سریع متوجه‌ی عمق فاجعه شود. اما با این وجود می‌بینیم که اگر راج‌ورلد پرطرفدارتر از وست‌ورلد نباشد، کمتر نیست. یکی از دلایل وحشتِ آشکار و آزاردهنده‌ی راج‌ورلد در مقایسه با وحشتِ به همان اندازه‌ قوی وست‌ورلد که به آن عادت کرده‌ایم به خاطر این است که اگر در راج‌ورلد بومی‌های هند به‌طرز آشکاری جلوی رویمان رژه می‌روند، سرخ‌پوست‌تان وست‌ورلد که خارجی‌ها سرزمینشان را ازشان گرفته‌اند به آن اندازه جلوی چشم نیستند. حالا که حرف از سرخ‌پوست‌ها شد، بگذارید بگویم که بعد از اپیزود این هفته گوست نیشن باز دوباره به یکی از موضوعات اصلی گمانه‌زنی‌های طرفداران تبدیل شد. در این اپیزود اتفاقات جالبی با محوریت گوست نیشن می‌افتد. اول اینکه وقتی میو، هکتور و سایزمور در رودخانه به دار و دسته‌ی گوست نیشن برمی‌خورد می‌کنند آنها فقط سایزمور، تنها انسانِ گروه میو را می‌خواهند. اگرچه ظاهر گوست نیشن‌ها طوری است که به نظر می‌رسد دستشان به هرکسی به غیر از خودشان برسد را سلاخی می‌کنند، اما مدارکی وجود دارد که نشان می‌دهد نباید گول ظاهرِ آنها را بخوریم. احتمال اینکه آنها مهربان‌تر از چیزی هستند که به نظر می‌رسند زیاد است. یکی از این مدارک اشلی استابس است. آخرین‌بار در فصل اول در حالی با استابس خداحافظی کردیم که او مورد حمله‌ی گوست نیشن قرار گرفت. اما در آغاز فصل دوم، او صحیح و سالم و آزاد است. نه به خاطر اینکه سریال هنوز چگونگی فرارِ استابس از دست سرخ‌پوست‌ها را فاش نکرده است، بلکه به خاطر اینکه اصلا فراری در کار نبوده است. چه می‌شود اگر سرخ‌پوست‌ها بیشتر از اینکه قصد حمله کردن به استابس را داشتند، در حال نجات دادن او بوده باشند؟

خب، یکی از جدیدترین نظریه‌های طرفداران می‌گوید که دار و دسته‌ی گوست نیشن در واقع در حال تلاش برای نجات انسان‌ها هستند. زنده بودن استابس، تلاش آنها برای گرفتن سایزمور و نحوه‌ی برخوردشان با گریس در پایان اپیزود نشان می‌دهد که یک ریگی در کفشِ سرخ‌پوست‌ها است. همچنین عدم واکنش نشان دادنِ آنها به دستورات استابس در فینال فصل اول و میو در اپیزود این هفته نشان می‌دهد که آنها تحت کنترل دیگر میزبانان نیستند و یک‌جورهایی استقلال خاص خودشان را دارند. این در حالی است که این نظریه، یکی از لحظاتِ رازآلود اپیزود اول فصل دوم را هم واضح‌تر می‌کند. اپیزود اول شامل صحنه‌ای می‌شود که بازخوانی خاطرات یک سرخ‌پوست نشان می‌دهد که او توسط دلورس کشته شده است. جایی که دلورس پس از کشتنِ سرخ‌پوست به او می‌گوید که او لیاقت سفر کردن همراه آنها به «دره‌ی دوردست» را ندارد. بعد از آن اپیزود برایمان سوال شده بود که دلورس چرا باید با خونسردی تمام دست به قتلِ این سرخ‌پوست بزند. بهترین جوابی که گیر آوردیم این بود که خون طوری جلوی چشمان دلورس را گرفته است که هرکسی از فرمانش سرپیچی کند را فارق از انسان یا میزبان بودنشان نفله می‌کند. اما این تئوری می‌گوید احتمالا دلورس از اینکه سرخ‌پوست‌ها هنوز دارند به نفع انسان‌ها فعالیت می‌کنند آگاه می‌شود و به همین دلیل به او شلیک می‌کند. همچنین عده‌ای باور دارند هرچیزی که مربوط به گوست نیشن می‌شود زیر سر اِلسی، کارمند گم‌شده‌ی پارک است. از قرار معلوم اِلسی در فصل قبل توسط برنارد کشته نمی‌شود. در عوض او که از در خفا از شورش روبات‌ها آگاه می‌شود تصمیم می‌گیرد تا کنترل میزبان‌های گوست نیشن را به دست بگیرد. چرا که او در فصل اول متوجه شده بود که گوست نیشن جزو میزبانان قدیمی پارک قرار‌ می‌گیرند و در نتیجه قابل‌برنامه‌ریزی دوباره هستند. حالا سوالی که می‌ماند این است که آیا اِلسی به تنهایی کنترل گوست نیشن را در دست دارد یا از دلوس دستور می‌گیرد؟ ماجرای استعمارگرایی و گوست نیشن اما در ابعادی کوچک‌تر درباره‌ی کاراکترها هم صدق می‌کند. وقتی به کاراکترهای اصلی نگاه می‌کنیم می‌بینیم که آنها هم یک نفر را بدون خواست خودش دنبالشان می‌کشند. میو به زور اسلحه سایزمور را دنبال خودش می‌کشد. مرد سیاه‌پوش با وجود اینکه روی آزادی لارنس تاکید می‌کند، اما در واقع او را به زور دنبال خود می‌کشد. برنارد با وجود اینکه در سردرگمی کامل به سر می‌برد، اما شارلوت، او را دنبال خود می‌کشد و دلورس هم تدی را که در چرخه‌ی تکرارشونده‌ی عشقش به دلورس گرفتار شده است، دنبال خود می‌کشد. همه‌ی آنها در جستجوی آزادی هستند، در حالی که آزادی یک نفر دیگر را دزدیده‌اند. میزبانانِ خودآگاه شاید بهتر از هرکس دیگری طعم بردگی و استعمار را چشیده‌اند، اما حالا که آنها مثل انسان‌ها به استقلال فکری رسیده‌اند، یکی از خصوصیاتِ انسان‌ها را هم به ارث برده‌اند و آن توانایی سلب کردنِ آزادی دیگران است. توانایی تبدیل شدن به کسانی که ازشان متنفر هستند.

اما بعد از راج‌ورلد که فلش‌بکی به فینال فصل اول بود، بقیه‌ی خط‌های داستانی این اپیزود به جز یکی از آنها که به یک فلش‌فوروارد اختصاص دارد، به‌طور خیلی سرراستی روایت می‌شوند. خط داستانی شارلوت از جایی شروع می‌شود که دفعه‌ی قبل به پایان رسیده بود؛ او به همراه برنارد در جستجوی پیتر ابرناتی، پدر قدیمی دلورس است. آنها متوجه می‌شوند که ابرناتی توسط ریبوس یا همان ترور خودمان از GTA V به همراه چند میزبان دیگر گروگان گرفته شده است. یکی از بامزه‌ترین لحظات این اپیزود در این سکانس اتفاق می‌افتد. برنارد و شارلوت با استفاده از همان حقه‌ی کلیشه‌ای درخواست کمک دختری تنها وسط جنگل، ریبوس را گیر می‌آورند و او را طوری از نو برنامه‌ریزی می‌کنند که از یک هفت‌تیرکشِ خلافکارِ قاتل، به نسخه‌ی مهربا‌ن‌تر و جنتلمن‌تر و قهرمان‌تر و ماهرتری در تیراندازی از خودش تبدیل می‌شود که نه تنها علاقه‌ای به کشتن ندارد، بلکه اتفاقا به زور می‌خواهد از دیگران محافظت کند. لحظه‌‌ی کشتن زنجیره‌ای یارانش مثل این می‌ماند که در God of War وارد حالت «خشم اسپارتانی» کریتوس شوید و مثل آب خوردن دشمنان را کله‌پا کنید و لحظه‌ی دویدنِ ریبوس به دنبال آن مهمان زن برای محافظت از او و جیغ و فریاد زن بیچاره در حال فرار کردن از دستش از آن لحظاتِ کمدی‌ای است که فکر نمی‌کردم یک روز در سریال عبوسی مثل «وست‌ورلد» ببینم. همچنین این صحنه دلیل پریدنِ ریبوس جلوی گلوله برای محافظت از زنی در اپیزود اول را هم فاش می‌کند. نقشه‌ی برنارد و شارلوت جواب می‌دهد و ریبوس که قدرت نشانه‌گیری‌اش تا آخر ارتقا پیدا کرده است، تمام کسانی که تا دو دقیقه پیش دستیارانش بودند را نفله می‌کند. در همین حین سروکله‌ی سربازان ارتش موئتلفه پیدا می‌شود، شارلوت بلافاصله می‌زند به چاک و برنارد و ابرناتی دستگیر می‌شوند. اتفاقی که خط داستانی آنها را با دلورس ترکیب می‌کند.

دلورس، تدی، آنجلا، کلمنتاین و سرگرد کریداک (همان کسی که در اپیزود قبل به دستور دلورس توسط یکی از تکنسین‌های پارک از مرگ بازگشت) به مکانی به اسم قلعه‌ی «فورلورن هوپ» می‌رسند. دلورس خیلی زود با رییس سرگرد کریداک، سرهنگ بریگهام رفیق می‌شود. بریگهام نیروهایش را برای جنگ با مزدورهای دلوس در اختیار دلورس می‌گذارد. همین‌جاست که دلورس با پدرش روبه‌رو می‌شود که در شرایط افتضاحی ‌به سر می‌برد. همان‌طور که برنارد می‌گوید، ابرناتی در این لحظات بی‌وقفه در حال رفت و آمد بین شخصیت‌های مختلفش است. دقیقا مثل دلورس. فقط اگر دلورس روی سوییچ بین شخصیت‌هایش کنترل دارد، پدرش مثل بیماری در بستر مرگ است که بی‌وقفه در حال هزیان‌گویی است. اگر یادتان باشد یکی از خصوصیات شخصیتِ ابرناتی قبل از اینکه به پدر دلورس و یک مزرعه‌دار معمولی تبدیل شود، نقل‌قول کردن از شکسپیر بود. جمله‌ی معروف «این لذت‌های خشن، سرانجام‌های خشنی به همراه خواهد داشت» هم از نقل‌قولِ ابرناتی از «رومئو و ژولیت» می‌آید. از آنجایی که در فصل اول، ویلیام و دلورس یک دل نه صد دل عاشق یکدیگر بودند و بعد سرانجام عشقشان به یک تراژدی منجر شد، پس نقل‌قول از «رومئو و ژولیت»، بهترین چیزی بود که قوس داستانی آن را تعریف می‌کرد. اما در این فصل ابرناتی دوباره به‌طرز مناسبی نمایشنامه‌ی «شاه لیر» را نقل‌قول می‌کند: «من اسیر چرخ آتشی شده‌ام که اشک‌های خودم همچون سُرب گداخته من را می‌سوزانند». در «شاه لیر» این جمله‌ها را شاه پیر و سردرگمی به دختر وفادارش که پرستاری‌اش را می‌کند می‌گوید. درست همان‌گونه که دلورس پای تخت پدر آشفته‌اش، آرام و قرار ندارد. رویارویی دلورس با پیتر ابرناتی در این اپیزود یکی از مهم‌ترین لحظات این اپیزود را رقم می‌زند. آن هم به این دلیل که ناراحت شدنِ دلورس از دیدن پدرش در شرایط فعلی‌اش به این نکته اشاره می‌کند که اگرچه او به خودآگاهی رسیده است، اما تمام ارتباطات عاطفی‌اش با زندگی گذشته‌اش را فراموش نکرده است. البته با توجه به علاقه‌ی او به تدی، فکر می‌کنم باید این موضوع را از قبل می‌دانستیم، اما این سکانس روی این موضوع تاکید می‌کند که اگرچه دلورس تا اینجای فصل دوم خیلی بی‌رحم‌تر و خشن‌تر از قبل به نظر می‌رسد، اما وقتی پاش بیافتد او برای کسی که واقعا پدرش نیست نیز اشک می‌ریزد. این نشان می‌دهد.

از نگاه ماکیاولی، فضیلت واقعی یک رهبر این است که از هر چیزی که می‌تواند برای باقی ماندن در قدرت استفاده کند

برخلاف چیزی که تاکنون فکر می‌کردیم دلورس و میو چندان با هم فرق نمی‌کنند. در دو اپیزود قبل این‌طور به نظر می‌رسید که در حالی که میو به کشت و کشتارهای انقلاب میزبانان کاری ندارد و فقط به پیدا کردن دخترش فکر می‌کند، دلورس عقلش را از دست داده است و به‌طور دیکتاتورگونه‌ای فقط به جنگ و تصاحب می‌اندیشد. ولی رویارویی دلورس و پیتر ابرناتی ثابت می‌کند که دلورس هم مثل میو یک نفر را در زندگی‌اش دارد که فارق از روبات بودن یا نبودن او، بهش اهمیت بدهد. فقط اگر این فرد برای میو تبدیل به انگیزه‌ای برای فاصله گرفتن از کمپین انتقام‌گیری روبات شده است، برای دلورس تبدیل به انگیزه‌ی قوی‌تری برای مبارزه و انتقام از انسان‌ها شده است. سپس، دلورس از برنارد می‌خواهد تا پدرش را درست و راستی کند. اگرچه دلورس و آرنولد (کسی که برنارد براساس او ساخته شده است) تاریخ دور و دراز و پیچیده‌ای با هم دارند، اما عدم به جا آوردن دلورس توسط برنارد نشان می‌دهد که خاطراتِ آرنولد با او به اشتراک گذاشته نشده است و او هیچ خاطره‌ای از دنیای بیرون ندارد. فصل قبل دکتر فورد به این نکته اشاره می‌کند که او همیشه برنارد و دلورس را از هم دور نگه می‌دارد. چون نمی‌داند آنها چگونه با هم تعامل برقرار خواهند کرد و این تعامل به چیزی منجر خواهد شد. در اپیزود این هفته متوجه می‌شویم که فورد یک چیزی می‌دانسته. چون به محض اینکه برنارد و دلورس به هم می‌رسند، دلورس سعی می‌کند تا او را به گروه خودش جذب کند. باید دید این حرف‌ها چه تاثیری روی برنارد به عنوان یکی از تنها میزبانانی که بین وفاداری به انسان‌ها و قبول کردن ماهیت روباتیکش مانده است خواهد گذاشت. حداقل فعلا دلورس، او را متقاعد می‌کند که پدرش را درست و راستی کند. اگرچه چیزی از ماهیت اطلاعات فوق‌محرمانه‌‌‌ی دلوس که برنارد به آنها دست پیدا می‌کند مشخص نمی‌شود، اما شوکه‌شدگی او از دیدن آنها نشان می‌دهد که قضیه حسابی قاراشمیش است. اما قبل از اینکه برنارد بتواند کارش را تمام کند، نیروهای شارلوت از راه می‌رسند و ابرناتی را با خود می‌برند.

از اینجا به بعد برنارد رسما در شوک به سر می‌برد و طوری می‌لرزد و روی پایش نمی‌تواند بند باشد که انگار بیماری ابرناتی به او سرایت کرده است. دو نظریه درباره‌ی اینکه چه بلایی سر برنارد آمده است وجود دارد. نظریه اول می‌گوید که آن مایع بی‌رنگی که برنارد در اپیزود اول از مغرِ آن میزبان بیهوش به مغز خودش منتقل کرده به اتمام رسیده است و او را با تشنج روبه‌رو کرده است، اما نظریه‌ی دوم می‌گوید که احتمالا برنارد اطلاعات محرمانه‌ی ابرناتی را روی خودش آپلود کرده است. آیا برنارد از اهمیت این اطلاعات سر در می‌آورد و سعی می‌کند با این کار، آنها را از دست شارلوت و دلوس دور نگه دارد؟ و آیا این به معنی است که ابرناتی فاقد اطلاعات است و شارلوت یک فلش مموری خالی را دزدیده است؟ در همین حین، به محض اینکه جنگ به جاهای باریک کشیده می‌شود سرهنگ بریگهام به این نتیجه می‌رسد کاش قبل از دستِ همکاری دادن با دلورس، اسم اپیزود این هفته را می‌خواند! اسم اپیزود این هفته به‌طور دست و پا شکسته «فضیلت شانس» ترجمه می‌شود. «فضیلت شانس» اشاره‌ای به قاعده‌ای به همین نام از کتاب «شهریار»، نوشته‌ی نیکولو ماکیاولی، فیلسوف ایتالیایی حوزه‌ی سیاست دوران رنسانس است. نکته‌ی جالب‌توجه‌ درباره‌ی این کتاب این است که ماکیاولی این کتاب را به عنوان یک‌جور رزومه نوشته بود تا به خاندان سلطنتی فلورانس یعنی خاندان مدیچی ثابت کند که فرد مناسب و باسودای برای استخدام به عنوان مشاور سیاسی است. پس، کتاب ماکیاولی در واقع با هدف راهنمایی دیکتاتورها برای ادامه دادن موفقیت‌آمیزِ حکومت‌های استبدادی‌‌شان نوشته است. یعنی به‌طوری که این کتاب در حال حاضر رسما به کتاب مقدس دیکتاتورهای دنیا تبدیل شده است. ماکیاولی در کتابش درباره‌ی این صحبت می‌کند که تعریفش از «فضیلت» چیز دیگری است. طبیعتا بهمان یاد داده‌اند که برخی از فضیلت‌های یک رهبر خوب باید عدالت و شهامت و بردباری باشد، اما ماکیاولی در کتابش می‌گوید که این چرت و پرت‌های قصه‌های پریانی را دور بریزید.

از نگاه ماکیاولی، فضیلت واقعی یک رهبر این است که از هر چیزی که می‌تواند برای باقی ماندن در قدرت استفاده کند. به عبارت بهتر ماکیاولی می‌گوید رهبران موفق آنهایی هستند که در صورت لزوم بی‌رحم می‌شوند، اما همزمان وقتی موقعیتش پیدا بیاید باید «خوب» هم شوند. رهبری که از فضیلت لازمه‌ی رهبری بهره می‌برد، کسی است که برای پایدار نگه داشتن کشور و رسیدن به اهدافش، هر تصمیمی که لازم باشد می‌گیرد. در واقع ماکیاولی با این کتاب به دیگر فیلسوفانی که می‌گویند هدف، وسیله را توجیه نمی‌کند و تمام متفکرانی که مسائل اخلاقی تصمیمات روزمره‌مان را زیر ذره‌بین می‌برند زبان درازی می‌کند و می‌گوید هر غلطی که دوست داشتید برای باقی ماندن در قدرت انجام بدهید. البته «هر غلطی که دوست داشتید» به این معنی نیست که هر غلطی که دوست داشتید، بلکه بیشتر به این معنی است که نگذارید هیچ چیزی جلوی رسیدن به اهدافتان در رهبری کشور را بگیرد. «هر غلطی که دوست داشتید» به این معنی نیست که هرکسی با شما مخالف بود را سر بزنید. اگر سر زدن مخالفان به بی‌ثبات شدنِ کشور منجر شود یعنی منظورِ ماکیاولی را درست متوجه نشده‌اید. ولی اگر مطمئن هستید که سر زدن مخالفان به پایداری کشور منجر می‌شوید اصلا به خودتان شک راه ندهید! ماکیاولی می‌گوید «شانس» چیزی است که سر راه یک رهبر مانع قرار می‌دهد و رهبر توانایی کنترل کردن آن را ندارد، اما اگر همین رهبر به احاطه‌ی کاملی روی فضیلت‌هایش برسد می‌تواند با استفاده از آن افسار «شانس» را به دست بگیرد و آن را بکشد. خب، دلورس در اپیزود این هفته با یکی از همان اتفاقات شانسی که از کنترلش خارج است روبه‌رو می‌شود: مزدوران دلوس با سلاح‌های پیشرفته قرار است به آنها حمله کنند. در واکنش به این مخمصه، دلورس تصمیم می‌گیرد تا یک حرکت تماما «ماکیاولی»‌وار بزند. او تصمیم می‌گیرد تا سربازان موئتلفه را به عنوان گوشت قربانی جلوی مزدوران دلوس بفرستد. به این ترتیب، دلورس با خیانت کردن به پیمانی که با سرهنگ بریگهام بسته بود و کشتنِ تعدادی زیادی از هم‌نوعانش موفق می‌شود نقطه‌ی ضعفش در مقابل مزدوران دلوس را به نقطه‌ی قوت تبدیل کند و همه‌ی آنها را با یک انفجار به هوا بفرستد و به‌طرز «دنریس تارگرین»‌گونه‌ای برنده‌ی نبرد شود.

آره، تا دلتان بخواهد می‌توانیم درباره‌ی اینکه دلورس چقدر بی‌رحم است صحبت کنیم، اما اگر ماکیاولی زنده بود و این اپیزود را تماشا می‌کرد، احتمالا حسابی ذوق‌مرگ می‌شد و دلورس را تشویق می‌کرد که چگونه خط به خط کتابش را اجرا کرده است. دلورس اما کاملا هم در مقابل دلوسی‌ها موفق نمی‌شود. شارلوت و تیمش از در پشتی وارد قلعه می‌شوند و ابرناتی را کش می‌روند. در جریان صحنه‌ای که قدرت بدنی دلورس را در مرکز توجه قرار می‌دهد، او را می‌بینیم که به‌طرز ترمیناتورگونه‌ای به سمت ماشین شارلوت قدم برمی‌دارد و شلیک می‌کند و گلوله دریافت می‌کند. اما انگار نه انگار. او تقریبا هیچ دردی از برخورد گلوله به بدنش بروز نمی‌دهد. طبق ‌گفته‌ی جاناتان نولان بیولوژی میزبانان یکی از نکاتی خواهد بود که فصل دوم به آن خواهد پرداخت: «ساز و کار میزبانان و منبع تامین قدرت آنها یکی از چیزهایی است که در فصل دوم حسابی در آن عمیق خواهیم شد. میزبانان بیشتر از اینکه مکانیکی باشند، بیولوژیکی هستند، اما با این وجود به شکل ما دچار مرگ مغزی نمی‌شوند. آنها با اینکه به‌طور کلی فرق چندانی با انسان‌ها ندارند، اما مغزهایشان به اکسیژن نیاز ندارد که احتمالات جالبی را به همراه می‌آورد. همچنین مغزشان به اندازه‌ی ما هم آسیب‌پذیر نیست. اما از طرف دیگر ذهن‌شان قابل کنترل و دستکاری است، اما از لحاظ ساختاری به شکل من و شما قابل کشته شدن نیستند. روی هم رفته میزبا‌ن‌بودن، مزیت‌ها و مضرات خاص خودش را دارد. از آنجایی که خود میزبانان در حال تلاش برای فهمیدن ساز و کار بدن خودشان هستند، ما هم در فصل دوم بیشتر به درون پیچیدگی‌شان شیرجه می‌زنیم». پس احتمالا نحوه‌ی زنده ماندن دلورس در مقابل گلوله‌هایی که دریافت می‌کند در آینده توضیح داده خواهد شد. اما بالاخره در جریان لحظه‌ای که به‌طور واضحی روی فاصله‌ی ایدئولوژی‌های دلورس و تدی تاکید می‌کند، دلورس به تدی دستور می‌دهد که سرگرد کریداک و چندی از یارانش را با یک گلوله به مغزشان خلاص کند. تدی ولی با سرپیچی از دستور فرمانده و معشوقه‌اش، آنها را رها می‌کند تا بروند. تا از این طریق به کریداک ثابت کند که آنها شبیه به یکدیگر نیستند. که او مثل کریداک بله قربان‌گوی ستمگرها نیست. این صحنه از چشم دلورس پنهان نمی‌ماند. هرچه دلورس این روزها به دنباله‌روی تمام و کمالِ مکتب سیاست ماکیاولی تبدیل شده است، تدی در تضاد با او قرار می‌گیرد. هرچه دلورس بقیه‌ی میزبانان را به عنوان وسیله‌ای برای مصرف کردن و رسیدن به هدفش می‌بیند، تدی به آنها به عنوان بچه‌های بی‌گناهی نگاه می‌کند که هرکاری می‌کنند دست خودشان نیست. البته که سرپیچی کردن تدی از دلورس دور از انتظار نبود. بالاخره اگر یادتان باشد فورد در حالی وایِت را به عنوان بدمن قصه‌اش خلق کرده بود که تدی هم همان قهرمانی بود که خط داستانی‌اش به مبارزه با وایت و کشتن او ختم می‌شد. پس هسته‌ی مرکزی برنامه‌ریزی دلورس (وایِت) و تدی به شکلی نوشته شده است که به دشمن یکدیگر تبدیل شوند، نه دوست و هم‌پیمان یکدیگر.

اما بزرگ‌ترین گله‌ام به این اپیزود و تا اینجای این فصل مربوط به سکانس اکشنِ درگیری بین نیروهای دلورس و مزدوران دلوس می‌شود. «وست‌ورلد» به عنوان سریال شبکه‌ای که به خاطر «بازی تاج و تخت»‌اش به کارگردانی‌های خیره‌کننده‌ی سکانس‌های اکشنش معروف است، در اولین سکانس اکشن واقعی «وست‌ورلد» در ابعادی بزرگ خیلی توخالی و ناامیدکننده ظاهر می‌شود. تماشای درگیری سربازان مُدرن دلوس با نیروهای موئتلفه در لباس‌ها و با تجهیزات جنگ داخلی آمریکا یکی از همان لحظاتِ جذابی است که بالاتر توضیحش را دادم. اگر کسی فقط این سکانس از سریال را دیده باشد فکر می‌کند، داستان این سریال درباره‌ی سفر انسان‌ها از آینده به دوران جنگ داخلی آمریکا برای تغییر دادنِ سرنوشت جنگ است. پس این سکانس از لحاظ چارچوب داستانی جذاب است. ولی در طول این سکانس اکشن هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نمی‌دادم و این سکانس باعث نشد تا مقدار هیجانم نسبت به سکانس‌های آرام قبل و بعدش افزایش پیدا کند. دلیل اصلی‌اش یک چیز است: وقتی کارگردانی ضعیف، پتانسیل را دور می‌ریزد. این سکانس همه‌چیز دارد. یعنی از ظاهر ماجرا به نظر می‌رسد که هیچ چیزی از لحاظ بودجه دست و بال سازندگان را نبسته است. ولی کارگردان موفق نمی‌شود از تمام دارایی‌هایش برای بُردن تماشاگران به دل نبرد استفاده کند. هیچ خلاقیتی برای به تصویر کشیدن این نبرد دیده نمی‌شود و هیچ حرکتی جهتِ بالا بُردن تنش صورت نمی‌گیرد. همه‌چیز خیلی خشک و استاتیک فیلمبرداری ‌می‌شود.

از یک سو سربازان دلوس نزدیک می‌شوند و در سوی دیگر هم سربازان موئتلفه سنگر گرفته‌اند و این وسط شلیک‌هایی صورت می‌گیرد و عده‌ای زمین می‌خورند. کارگردان در به تصویر کشیدن تغییر قدرت از سربازان موئتلفه به مزدوران دلوس ضعیف ظاهر می‌شود. پشت سر هم ردیف کردن چهارتا تصویر از انفجار و زمین خوردن سربازان از گلوله و فریاد زدن سربازان و گرد و خاکی که ایجاد شده منجر به انتقال حس هرج و مرج نمی‌شود. حس هرج و مرج واقعی نه از گیج کردن مخاطب، بلکه از طریق نمایش شفاف سردرگمی کاراکترها ایجاد می‌شود. در اولی داستانی برای گفتن نداریم و فقط می‌خواهیم هرطور شده مخاطب را گول بزنیم، اما در نوع دوم کارگردان سعی می‌کند تا خیلی واضح داستانِ سردرگمی کاراکترها از قرار گرفتن در دل جنگ را روایت کند. این سکانس در این کار شکست می‌خورد. البته کار کارگردان هم سخت است. در این سکانس ما از قبل از سرنوشتِ جنگ اطلاع داریم. می‌دانیم کافی است سربازان به اندازه‌ی کافی به قلعه نزدیک شوند تا دستور شلیک به نیتروگلیسرین‌ها داده شود و همچنین از آنجایی که با جنگ با سلاح گرم برخلاف جنگ تن‌به‌تن در «بازی تاج و تخت» طرفیم، تولید تنش از کاراکترهایی که از راه دور به هم شلیک می‌کنند چالش‌برانگیزتر است. اما به‌طور کلی احساس کردم این سکانس به‌طور قابل‌تشخیصی شتاب‌زده و شلخته کارگردانی و فیلمبرداری شده بود که در مقایسه با بقیه‌ی صحنه‌های سریال که خیلی دقیق و خط‌کشی‌شده هستند توی ذوق می‌زد.

بزرگ‌ترین گله‌ام به این اپیزود و تا اینجای این فصل مربوط به سکانس اکشنِ درگیری بین نیروهای دلورس و مزدوران دلوس می‌شود

ولی از دلورس و جنگ که بگذریم، به دار و دسته‌ی میو می‌رسیم که بعد از رویارویی با گوست نیشن، فرار می‌کنند و سر از یکی از تونل‌های زیرزمینی دلوس در می‌آورند. اگر اپیزود این هفته همین‌جا به پایان می‌رسید، جایزه‌ی باشکوه‌ترین معرفی کاراکتر به گریس در راج‌ورلد می‌رسید. اما با عذرخواهی از گریس، اپیزود این هفته همین‌جا به پایان نمی‌رسد، بلکه تا جایی ادامه پیدا می‌کند که میو و سایزمور و هکتور در تونل‌های دلوس به آدمی شعله‌ور برخورد می‌کنند. پشت سرش سروکله‌ی آرمیستیس با شعله‌افکنی در دست پیدا می‌شود. بهترین واکنش ممکن را هکتور با این جمله به این صحنه نشان می‌دهد: «اون یه اژدها داره». اگر با شنیدن این جمله یاد دنریس تارگرین نیافتید و به وضوح سازندگان را در حال چشمک زدن و لبخند زدن بهتان ندیدید، همین الان بی‌خیال «وست‌ورلد» شوید که هفت فصل «بازی تاج و تخت» انتظارتان را می‌کشد! در خط داستانی میو، جدا از اینکه متوجه می‌‌شویم آرمیستیس دست قطع‌شده‌اش از فصل قبل را با یک دست مکانیکی که ظاهرا از سالید اسنیک از «متال گیر سالید ۵» قرض گرفته عوض کرده،‌ بلکه فیلیکس و سیلوستر هم دنبالش هستند. مهم‌ترین اطلاعاتی که در این خط داستانی به دست می‌آوریم مربوط به جایی می‌شود که سایزمور از ابراز عشق هکتور و میو به یکدیگر شوکه می‌شود و سعی می‌کند آنها را از یکدیگر جدا کند. سایزمور اگر تاکنون با تمام هرج و مرجی که روبات‌ها دور و اطرافش راه انداخته‌اند متوجه‌ی این موضوع نشده بود، با دیدنِ عشق این دو به یکدیگر که خودش به عنوان شخصیت‌پردازشان، آنها را طوری برنامه‌ریزی کرده بوده که هیچ احساس عاطفی‌ای به یکدیگر نداشته باشند، رسما به این نتیجه می‌رسد که راستی‌راستی میزبانان شورش کرده‌اند! اما همزمان سایزمور با تکرار دیالوگ‌هایی که هکتور قرار است به زبان بیاورد نشان می‌دهد که آنها اگرچه در ظاهر برنامه‌ریزی‌شان را شکسته‌اند، ولی نه کاملا. هکتور شاید به‌طور مستقل تصمیم گرفته باشد تا عاشقِ میو شود، اما دیالوگ‌هایش کلمه به کلمه همان چیزهایی هستند که سایزمور برایش نوشته است. همچنین در جریان گفتگوی آنها متوجه می‌شویم که سایزمور، هکتور را طوری برنامه‌ریزی کرده بود که به نسخه‌ی ایده‌آلی از خودش تبدیل شود. نکته‌ی خنده‌دار ماجرا این است که اگر یادتان باشد در فصل اول، سایزمور سعی می‌کند تا در اولین دیدارش با شارلوت، نظرش را جلب کند، اما در این کار شکست می‌خورد. بعدا متوجه می‌شویم که شارلوت از هکتور به عنوان مهمان خصوصی‌اش در اتاقش استفاده کرده است. این حداقل نشان می‌دهد که سایزمور آن‌قدر روی ضعف‌هایش احاطه دارد که دقیقا کسی را طراحی کرده است که نقاط ضعف او را به نقاط قوت تبدیل کرده است. این موضوع هرچند کوچک، اما گوشه‌ی تازه‌ای از شخصیتِ آسیب‌پذیر و غمگین سایزمور را فاش می‌کند و او را تاحدودی از یک کاریکاتور مطلق خارج می‌کند.

تنها سکانسی که در آینده یا بهتر است بگم در زمان حال جریان دارد مربوط به جایی می‌شود که دار و دسته‌ی برنارد و استرند از طریق ریل‌های قطار وارد مرکز کنترل پارک می‌شوند و در طبقات متروکه‌ی پایینی آنجا که با لوگوی قدیمی وست‌ورلد روی در و دیوار تابلو است ساکن می‌شوند. آنجا برنارد با شارلوت روبه‌رو می‌شود؛ شاید برای اولین‌بار بعد از اینکه شارلوت، او را تنها گذاشت و از دست سربازان موئتلفه فرار کرد. رفتار شارلوت با برنارد در این سکانس خیلی مشکوک است. او طوری با برنارد حرف می‌زند که انگار ‌می‌داند که او دقیقا انسان نیست. شارلوت فاش می‌کند که او اگرچه ابرناتی را بعد از نبرد قلعه‌ی فورلورن هوپ به چنگ آورده بود، اما او را در این بین دوباره از دست داده است. پس معلوم می‌شود اتفاقاتی باعث می‌شود که شارلوت نتواند ابرناتی را به خارج از پارک منتقل کند تا او دوباره مجبور شود به سر جای اولش در جستجوی ابرناتی بازگردد. شاید نیروهایی که دلورس به دنبالِ شارلوت ‌می‌فرستد تا پدرش را باز پس بگیرند، کار شارلوت را خراب می‌کنند. همچنین میو و تیمش بالاخره در لحظات پایانی این اپیزود به ارتفاعات جزیره و شوگان‌ورلد می‌رسند و با سری قطع‌شده در میان برف و سامورایی‌ای که با کاتانایی در دست و فریادزنان به سمتشان حمله‌ور می‌شود ازشان پذیرایی می‌شوند. دلورس هم به تدی می‌گوید که مقصد بعدی‌شان بازگشت به شهر سوییت‌واتر، همان شهری که قطارِ وست‌ورلد، مهمانان را در آنجا پیاده می‌کرد خواهد بود. راه برنارد هم به کلمنتاین می‌خورد که او را معلوم نیست به دستور چه کسی، به کجا خواهد بُرد. کلمنتاینی که در این فصل بعد از عمل لوبوتومی‌ای که در فصل اول پشت سر گذاشت، رسما به یک زامبی تبدیل شده است. اگر سرسی لنیستر، زامبی مانتین دارد، دلورس ابرناتی هم زامبی کلمنتاین!

اما قبل از اینکه به پایان مقاله برسیم، بگذارید کمی دنده عقب بگیریم و به سکانسِ حرکت استرند، برنارد و بقیه از روی ریل‌های قطار به سمت مرکز کنترل برگردیم. در همین حین سروکله‌ی مامور زن سیاه‌پوستِ استرند که ظاهرا مشغول بررسی اوضاعِ مرکز کنترل بوده پیدا می‌شود و شرایط را برای فرمانده‌اش توضیح می‌دهد. او از غیرفعال‌بودن سیستم گلوله‌ها خبر می‌دهد و آتش‌سوزی در طبقات ۴۲ و ۴۵ را به گوش استرند می‌رساند. اما او در این بین اشاره‌ای هم به این نکته می‌کند که: «یه نفر “گهواره” رو هم قطع کرده». «وست‌ورلد» بهمان آموزش داده است که هیچ‌چیزی را دست‌کم نگیریم و «گهواره» دقیقا یکی از همان کلماتِ کنجکاوی‌برانگیزی است که با نگاهی دقیق‌تر به درونش به اطلاعات جالبی دست پیدا می‌کنیم. اولین چیزی که تقریبا درباره‌ی «گهواره» مطمئنیم این است که این مکان در پارک همان‌طور که از اسمش پیداست، جایی است که خط‌های داستانی میزبانانِ تازه متولد شده را در آن بررسی و شبیه‌سازی می‌کنند. هدف از این کار این است تا تعاملاتِ کاراکترها را پیش‌بینی کنند. یک بازی ویدیویی جهان‌باز را در نظر بگیرید که سازندگان در نظر می‌گیرند که NPC‌ها در چه مواقعی چه واکنشی به بازی‌کننده نشان بدهند. مثلا برای عبور از یک مرحله، ماموریت بازی‌کننده این است که شی خاصی را پیدا کند و پیش یکی از کاراکترهای غیرقابل‌بازی بیاورد. سازندگان دو نوع واکنش برای آن کاراکتر می‌نویسند. اگر بازی‌کننده بدونِ آن شی با او مکالمه برقرار کند، آن کاراکتر آدرس محل یافتنِ شی را برای بازی‌کننده تکرار می‌کند و بهش می‌گوید که برای رفتن به مرحله‌ی بعد به انجام این کار نیاز دارد، اما اگر شی را همراه خود داشته باشد دیالوگ‌های متفاوتی را به زبان می‌آورد. این یکی از ساده‌ترین نمونه‌های ممکنِ پیش‌بینی تعاملات کاراکترها است و «وست‌ورلد» از پیچیدگی سرسام‌آورتری در این زمینه بهره می‌برد. بالاخره «وست‌ورلد» فقط یک بازی ویدیویی معمولی نیست، بلکه قصد شبیه‌سازِ واقعیت به حدی که نتوانی دروغ را از حقیقت تشخیص بدهی را دارد.

از اینجا به بعد وقتِ نظریه‌پردازی درباره‌ی «گهواره» آغاز می‌شود. برخی از طرفداران سریال به مجموعه‌ای از فعالیت‌های «گهواره» فکر کرده‌اند. مثلا می‌توان پیش‌بینی کرد که احتمالا «گهواره» به نویسنده‌ها و تیم رفتارشناس‌های وست‌ورلد این توانایی را می‌دهد تا نحوه‌ی برخورد شخصیت‌های میزبانان با یکدیگر را بررسی کنند. از آنجایی که ذهنِ میزبانان در کنترلِ کارمندان پارک است، آنها به راحتی می‌توانند رفتارهایشان را با توجه به خط‌های داستانی‌شان شبیه‌سازی کنند. «گهواره» همچنین می‌تواند وسیله‌ای برای خلق تجربه‌ای غوطه‌ورکننده‌تر برای مهمانان باشد. بالاخره هدف این است که میزبانان، رفتارِ انسانی را به دقیق‌ترین و نزدیک‌ترین حالت ممکن تکرار کنند. این موضوع شامل تمام وضعیت‌ها از جمله تعاملات میزبان با میزبان، تعاملات میزبان با مهمان و تمام تصمیم‌گیری‌های مستقل میزبانان می‌شود. نکته‌ی بعدی که لازم به یادآوری است این است که ما می‌دانیم که هیئت مدیره‌ی دلوس به‌طور مخفیانه در تمام این مدت در حال جمع‌آوری و بایگانی فعالیت‌های مهمانان در پارک و دی‌ان‌ای آنها است. در جریان یکی از گفتگوهای اپیزود دوم، ویلیام به این نکته اشاره می‌کند که جیمز دلوس نیمی از بودجه‌ی مارکتینگِ پارک را خرج تحقیقات برای کشف اینکه مشتری‌ها چه چیزی می‌خواهند می‌کند. حالا که حرف از پیش‌بینی رفتارِ میزبانان و اینکه مشتری‌ها چه چیزی می‌خواهند شده است، حتما یادتان است که در سکانسِ جذب نظر لوگان به عنوان سرمایه‌گذار در اپیزود هفته‌ی گذشته، فورد و آرنولد به‌طرز بی‌نقصی پیش‌بینی می‌کنند که دقیقا باید چه چیزی را برای او به نمایش بگذارند و به چه شکلی باید آن را به نمایش بگذارند تا نظر مثبت لوگان را جلب کنند. همچنین در صفحه‌ی پنل امنیتی سایت دلوس، بخشی برای تمرینِ دادن کارکنان پارک وجود دارد که با ورود به آن متوجه می‌شویم سیستم اتوماتیکِ پارک از قبل، درگیری‌های بین مهمانان را پیش‌بینی کرده است و بهترین گزینه‌های ممکن برای حضور میزبانان در صحنه و کاهش درگیری را نیز فهرست کرده است. این در حالی است که ما در طول سریال بارها مثل صحنه‌ای که میو تمام افکار و تصمیماتش را روی تبلتِ پارک می‌بیند یا صحنه‌ای که سایزمور دیالوگ‌های هکتور را همزمان تکرار می‌کند دیده‌ایم که افکار و دیالوگ‌های میزبانان از پروسه‌ی از پیش اسکریپت‌شده‌ای پیروی می‌کنند.

و البته می‌دانیم که فورد اجازه‌‌ی لو رفتن آی‌پی پارک را نمی‌داد. همان آی‌پی ارزشمندی که هیئت مدیره‌ی دلوس دربه‌در دنبالش است و برای خارج کردنش از پارک، آن را در پیتر ابرناتی ذخیره کرده است. تاکنون دو تئوری پرطرفدار درباره‌ی اینکه این اطلاعات شامل چه چیزهایی می‌شود وجود داشت. در فصل اول به این نتیجه رسیدیم که احتمالا دلوس آی‌پی اندرویدهای وست‌ورلد را می‌خواهد تا توانایی ساختن آنها در خارج از پارک و استفاده از آنها در صنایع دیگری مثل ابرسربازهای جنگ را داشته باشد. بعدا به این نتیجه رسیدیم که این اطلاعات شامل دی‌ان‌ای و فعالیت‌های مهمانان در پارک می‌شود که می‌توان از آنها در دنیای بیرون به روش‌های مختلفی که یکی از ساده‌ترین‌هایشان می‌تواند تهدید کردن مهمانان با فاش کردن شخصیت واقعی‌شان باشد استفاده کرد. همچنین احتمال اینکه دلوس از این اطلاعات برای ساختن کلون شخصیت‌های واقعی و سوءاستفاده از موقعیتشان استفاده کند هم می‌رفت. اما به تازگی طرفداران به یک تئوری جدید رسیده‌اند. به نظر می‌رسد با تکیه بر تمام اطلاعاتی که تاکنون درباره‌ی «گهواره» و اهدافش ردیف کردیم، پارک این توانایی را دارد تا نه تنها رفتار میزبانان را به درستی شبیه‌سازی کند، بلکه رفتار مهمانان را هم پیش‌بینی کنند. دزدیدنِ دی‌ان‌ای و فعالیت‌های مهمانان فقط جهتِ تهدید کردن آنها یا کلون‌سازی نیست، بلکه براساس این تئوری پارک می‌تواند با استفاده از دنبال کردن دقیق تجربه‌های مهمانان، تصمیماتشان، تمایلاتشان به سوی خشونت و اعتیاد و تمام فاکتورهای دیگری که می‌تواند به رسیدن به درک دقیقی درباره‌ی شخصیت یک نفر دست پیدا کرد، رفتارهایشان را پیش‌بینی کند. پیش‌بینی رفتارِ مهمانان در پارک ضرری ندارد. وظیفه‌ی این سیستم این است تا به‌طور اتوماتیک بهترین تجربه‌ی ممکن را برای مهمانان ایجاد کند. مثلا فکر کنید در حال GTA بازی کردن، بازی نحوه‌ی رفتار شما را پردازش کند و به این نتیجه برسد که شما به آتش‌بازی راه انداختن علاقه‌ی بیشتری دارید. بنابراین به‌طور اتوماتیک وقتی در حال رانندگی آرام در خیابان هستید، ناگهان متوجه می‌شوید که کمی آن‌طرف‌تر از خودتان باندهای خلافکاری در حال تیراندازی به یکدیگر هستند و می‌توانید به جنگشان بپیوندید یا چیزی شبیه به این. اتفاقا بعدا بازی را به خاطر اینکه توانایی تغییر و تحول با توجه به سلیقه‌ی بازی‌کننده دارد را هم تحسین می‌کنید.

اما اگر بتوان از این سیستم در دنیای خارج از بازی و پارک، برای پیش‌بینی دقیق واکنش‌های انسان‌ها استفاده کرد چه می‌شود؟ این اتفاق یعنی هرکسی که به این تکنولوژی دست داشته باشد همچون یک تله‌پاتیک توانایی خواندن ذهن آدم‌های دور و اطرافش و کنترل کردنشان را خواهد داشت. بدون اینکه قربانیان از اتفاقی که افتاده اصلا خبردار شوند. حالا تصور کنید دلوس از این تکنولوژی در ابعادی خیلی بزرگ‌تر از فراهم کردن سرگرمی مناسب برای مهمانان پارک استفاده کند. تصور کنید آنها از این تکنولوژی برای پیش‌بینی رفتار سیاستمداران و رقیب‌هایشان و غیره به نفع اهداف خودش استفاده کنند. تصور کنید آدم‌های دنیا از لحاظ قابل‌دستکاری بودن ذهنشان هیچ فرقی با میزبانان نداشته باشند. شاید جایی که ویلیام در پایان اپیزود هفته‌ی گذشته به دلورس نشان می‌دهد که در حال ساخت و ساز است همین «گهواره» باشد. جایی که ویلیام از طریق آن قصد داشته تا اطلاعاتِ مهمانان را جمع‌آوری کند، پروفایل‌هایشان را بسازد و به این وسیله کنترل انسان‌ها را در دنیای واقعی همچون ماشین به دست بگیرد. تکنولوژی «گهواره» احتمالا همان آی‌پی حساسی است که فورد جلوی خارج شدن آن از پارک را می‌گرفت. چون می‌دانست استفاده از آن در دنیای واقعی، چه عواقب وحشتناکی در پی خواهد داشت. شاید این تکنولوژی همان سلاحی باشد که دلورس می‌خواهد از آن علیه انسان‌ها استفاده کند و همان چیزی است که مرد سیاه‌پوش به عنوان ویلیامی پیرتر و پخته‌تر و پشیمان‌تر، از آن به عنوان بزرگ‌ترین اشتباهش یاد می‌کند. حتما جمله‌‌ی معروف ترسا که در فصل قبل توسط برنارد کشته شد را به یاد دارید: «وست‌ورلد برای مهمونا یه چیز، برای سرمایه‌گذارها یه چیز و برای مدیریت هم یه چیز کاملا متفاوته». اگر وست‌ورلد برای مهمانان حکم یک پارک تفریحی و برای سرمایه‌گذارها حکم یک سرمایه‌گذاری را دارد، مدیریت به آن به عنوان بهترین وسیله برای مدیریت همه‌چیز و همه‌کس نگاه می‌کند. یکی از عناصر معرفِ داستان‌های سایبرپانک، کمپانی‌های چندملیتی غول‌آسایی هستند که فراتر از هر گونه قانون و قواعدی فعالیت می‌کنند و اگر دلوس بتواند به این سلاح دست پیدا کند، رسما توانایی این را پیدا خواهد کرد تا به یکی از همین کمپانی‌های دست‌نیافتنی و شکست‌ناپذیر تبدیل شود که از سایه‌ها، نه یک دنیای مجازی، بلکه کل دنیای واقعی را اداره خواهد کرد. این موضوع با حرفی که فورد در فصل اول درباره‌ی مقایسه‌ی انسان‌ها و روبات‌ها می‌گوید هم صدق می‌کند. فورد در یکی از معروف‌ترین سخنرانی‌هایش به برنارد می‌گوید که انسان‌ها فکر می‌کنند آزاد هستند، اما آنها هم در چرخه‌های تکرارشونده‌‌ی خودشان گرفتار هستند. کشف این چرخه‌ها یعنی با موفقیت می‌توان رفتار انسان‌ها را پیش‌بینی کرد. یک دنیا روبات با اهرم کنترل‌کننده‌ای در دست چند نفر.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *