نقد فصل چهارم سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم

«بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) از فصل دوم به بعد که شروع به گسترش مرزهایش از شهر آلبکرکی به بیابان‌ها و صحراها‌ی اطرافش و از فضای اداری و بیرونی دنیایش، به فضای زیرزمینی و تاریک این دنیا گرفت، به دو سریال متفاوت تبدیل شد. هرچه دنیای جیمی و مایک از هم جدا شد، مرزی بر وسط سریال شروع به پدیدار شدن کرد که آن را از وسط به دو قسمت تقسیم می‌کرد. در یک طرف از طریق جیمی درگیری‌های حقوقی و اداری‌ و برادرانه و خانوادگی‌اش را دنبال می‌‌کردیم و از طرف دیگر مایک تبدیل به نقطه نظر ما در دنیای خلافکاری آلبکرکی قبل از ظهور والتر وایت شده بود. در یک طرف، ماجراهای جیمی در خانه‌های سالمندان و اداره‌های حقوقی و دادگاه‌ها را داشتیم و در طرف دیگر با مایک به زیر آفتابِ سوزان آلبکرکی می‌رفتیم و در جاده‌های تک و تنهای وسط بیابان‌ها رانندگی می‌کردیم. این موضوع باعث شده بود تا این‌طور به نظر برسد که انگار دو سریال گوناگون به زور با یکدیگر ترکیب شده‌اند. سریال‌هایی که در ظاهر هیچ ربطی به یکدیگر ندارند و دی‌ان‌ای متفاوتی دارند؛ یک درام حقوقی و یک تریلر جنایی. شاید اگر با هر سریال دیگری طرف بودیم، این موضوع به آن آسیب وارد می‌کرد و باعث دوپارگی‌اش می‌شد. باعث می‌شد تا رفت و آمد بین این دو خط داستانی توی ذوق بزند و بیننده را از فضای سریال به بیرون پرت کند. ولی «ساول» همیشه تلاش کرده بود تا در این زمینه آب در دل بینندگانش تکان نخورد. سازندگان موفق شده‌اند تا این دو خط داستانی متضاد را طوری روایت کنند تا به جای شاخ به شاخ شدن با یکدیگر، روی هم قرار بگیرند. موفق شده‌اند کاری کنند تا این دو خط داستانی با وجود تمام تفاوت‌هایشان، روبه‌روی یکدیگر قرار نگیرند، بلکه هرکدام وظیفه دارند تا بخشی از دنیای گسترده‌ی سریال را پوشش بدهند. به جای اینکه به‌طرز خشنی با یکدیگر اصطکاک پیدا کنند، به‌طور نرم و روانی، موازی با یکدیگر حرکت کنند. یعنی وقتی از یک خط داستانی به دیگری سوییچ می‌کنیم، به جای اینکه احساس کنیم به دنیای سریال دیگری پرت شده‌ایم، احساس می‌کنیم که در حال گشت و گذار در طبقه‌ی دیگری از همان دنیای قبلی هستیم. بنابراین هیچ‌وقت مشکلی با این خصوصیتِ سریال نداشته‌ام. به‌طوری که این تفاوت به بخشی از طبیعتِ «ساول» تبدیل شده است که دیگر حتی در دید هم نیست.

اما اپیزود سوم فصل چهارم «ساول» که «چیزی زیبا» نام دارد طبیعتِ اثابت‌شده و سیال سریال را با یک درهم‌شکستگی روبه‌رو می‌کند. مثل فیلم وی‌اچ‌اسی که کثیف شده باشد یا یک دی‌وی‌دی خش‌دار. برای لحظاتی تفاوتِ فاحشِ بین خط داستانی اول و دوم سریال در مرکز توجه قرار می‌گیرد. «چیزی زیبا» با سکانسی شروع می‌شود که اگر می‌گفتند سکانس حذف شده‌ای از «برکینگ بد» است باور می‌کردم. از جایی که ویکتور و تایروس به‌طرز هنرمندانه‌ای صحنه‌ی جرمی برای درپوش گذاشتن روی قتلِ آرتورو، نوچه‌ی هکتور می‌سازند و برای اینکه این صحنه تا جایی که ممکن است واقعی به نظر برسد دو گلوله هم به ناچو شلیک می‌کنند و او را خونین و تشنه زیر آفتاب وسط بیابان رها می‌کنند تا جایی که سروکله‌ی عموزاده‌ها پیدا می‌شود. عادت داریم صحنه‌هایی که مربوط به اجرای یک کار خلافِ هوشمندانه می‌شود را از سوی مایک ببینیم، اما مایک معمولا سعی می‌کند تا کارهایش را به تمیزترین و بی‌سروصداترین و مودبانه‌ترین حالت ممکن انجام دهد. ولی ویکتور و تایروس این چیزها حالیشان نیست. یا حداقل ساختنِ یک صحنه‌ی جرم که در آن یک نفر مُرده و یک نفر به سختی توسط رگبار گلوله‌های دشمن زخمی شده است اجازه‌ی تمیزکاری بهشان نمی‌دهد. هرچه هست، با سکانس سرد و درنده‌‌خو و تنش‌زایی طرفیم که کارگردان این اپیزود کاری می‌کند تا ناآرامی حاصل از تک‌تک گلوله‌هایی را که بدنه‌ی ماشین را سوراخ می‌کنند احساس کنیم و از میان برداشتنِ پرده‌ای را که معمولا صحنه‌های خشنِ «ساول» را از صحنه‌های مشابه «برکینگ بد» جدا می‌کند ببینیم. بنابراین به محض اینکه از این سکانس به صحنه‌ی ورود کیم به میسا ورده برای جلسه کات می‌زنیم، فردیتِ این دو خط داستانی با قدرت توی چشم می‌زند. اما این نکته به هیچ‌وجه به معنی یک مشکل جدی برای سریال نیست و آن هم از صدقه‌سری جیمز مک‌گیلِ خودمان است. اگر جیمی وجود نداشت، شاید تضادِ این دو خط داستانی در تلاقی با هم قرار می‌گرفتند، ولی حالا اتفاقی که افتاده بیشتر حکم یک‌جور فرم داستانگویی برای روایتِ وضعیت حال حاضر جیمی را دارد. خط‌های داستانی جیمی و مایک با آغاز فصل دوم از هم جدا شدند و هرکدام وارد مسیرهای خودشان شدند. این فاصله در طول فصل قبل تا جایی پیش رفت که وقتی در اپیزود هفته‌ی قبل متوجه شدیم جیمی دوباره سراغِ مایک را گرفته است، باید به ذهن‌مان فشار می‌آوردیم که آخرین‌باری که این دو یکدیگر را دیدند کی بود؟ آخرین باری که یکی از آنها به دیگری نیاز داشت کی بود؟

اما خط داستانی جیمی و مایک دوباره در حال برخورد با هم هستند. ولی این‌بار قضیه به این معنی نیست که این دو قطار برای مدتی از کنار یکدیگر عبور می‌کنند و بعد به مسیر قبلی‌شان در فاصله با یکدیگر قرار دارد برمی‌گردند، بلکه این‌بار به این معنی است که این قطارها به نقطه‌ای رسیده‌اند که مسیرهایشان با هم یکی می‌شود. به نقطه‌ای که خط آهن این دو قطار آن‌قدر به یکدیگر نزدیک می‌شود که بدن‌هایشان شروع به لمس کردن یکدیگر می‌کند. پنجره‌ها بر اثر این برخورد شکسته می‌شوند. قطارها با آه و ناله‌های فراوانی سر جایشان تکان‌های شدیدی می‌خورند. کشیده شدن آهن روی آهن سروصداهای گوش‌خراشی را ایجاد می‌کند. از بدنه‌ی هر دو قطار جرقه برمی‌خیزد. هر دو یکدیگر را برای باز کردن جا هُل می‌دهند. بعضی‌وقت‌ها چرخ‌ها برای ثانیه‌هایی از ریل جدا می‌شوند و تمام اینها در حالی است که لوکوموتیوران‌ها وقتی دوربین به دست می‌گیرند و مسیرشان را بررسی می‌کنند، می‌بینند که خیلی زود زمانی از راه می‌رسد که دیگر برای هر دو قطار جا نیست. مسیرهای جداگانه‌ی آنها آن‌قدر به یکدیگر نزدیک می‌شوند که بالاخره با هم ترکیب می‌شوند و یک مسیر را تشکیل می‌دهند که فقط یک قطار توانایی حرکت کردن روی آن را دارد و تنها راه نجات این دو قطار این است که با هم ترکیب بشوند. ولی از آنجایی که این کار شدنی نیست. شاید تنها راه نجاتشان این است که سرنشینان یک قطار به سرنشینان قطار کناری اضافه شوند و اجازه بدهند تا قطار کناری از ریل خارج شود و منفجر شود. بالاخره اگر به «برکینگ بد» برگردیم، هیچ‌وقت سکانس‌های ساول گودمن را از دیگر بخش‌ها و خط‌های داستانی سریال جدا نمی‌کردیم. ساول گودمن به همان اندازه نماینده‌ی هویت و طبیعتِ «برکینگ بد» بود که والتر وایت و گاس فرینگ بود. و از آنجایی که می‌دانیم چیزی که در آینده دوام می‌آورد ساول گودمن و «برکینگ بد» خواهد بود، پس می‌توان پیش‌بینی کرد قطاری که در مسیر باقی خواهد ماند و بقیه‌ی سرنشینانِ قطار کناری به آن اضافه می‌شوند کدام قطار است. اگرچه قطار کناری هم در طولانی‌مدت به سرنوشتِ مرگبار و ترسناکی دچار می‌شود، اما در حال حاضر قطارِ «برکینگ بد»، قطاری است که قرار است در مقابل مشکل پیش‌رو دوام بیاورد و به حرکت ادامه بدهد. تا قبل از آغاز فصل چهارم، قطارِ «ساول» و «برکینگ بد» به‌شکل مسالمت‌آمیزی در حال حرکت در کنار یکدیگر بودند و شاید بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر از یکدیگر فاصله داشتند که سرنشینان هیچکدام از آنها متوجه سرنشینانِ قطاری که کیلومترها آنطرف‌تر یا چند صد متر دورتر در کنارشان در حال حرکت بود نمی‌شدند.

قطار موازی «برکینگ بد» به قطار «ساول» نزدیک شده است و آماده می‌شود تا آن را از ریل خارج کند

آنها شاید هر از گاهی در حال دید زدن مناظر بیرون از پنجره‌های قطار، مارِ سیاه‌رنگی را می‌دیدند که در دوردست در حال شکافتنِ افق است یا شاید صدای بوقش به گوششان می‌رسید. ولی آنها با هر دو پایشان در دنیای خودشان قرار داشتند. شاید جیمی مجبور می‌شد با دستانی بسته با کله‌خرابی مثل توکو بحث کند یا شاید او برای ماموریت‌های خلافکارانه‌اش با مایک تماس می‌گرفت، اما جیمی بیشتر از اینکه به‌طور کامل قدم در یک دنیای دیگر گذاشته‌ باشد و زندگی‌اش را از نو در آنجا بسازد، همچون سرنشین قطاری را داشت که برای لحظاتی متوجه قطار کناری می‌شد. بنابراین طبیعی است که تاکنون این دو قطار بدون مشکل در کنار هم سرعت می‌گرفتند و به جلو می‌شتافتند. و دوباره طبیعی است که حالا در جریانِ سوییچ بین سکانسِ صحنه‌سازی نوچه‌های گاس و جلسه‌ی کیم در میسا ورده، تکانی شدید ما را از خواب بیدار می‌کند و به محض اینکه می‌خواهیم از پنجره بیرون را ببینیم که چه شده است، متوجه می‌شویم که یک طرفِ واگن در حالی روشن است که طرف دیگر تاریک است. قطار موازی «برکینگ بد» به قطار «ساول» نزدیک شده است و آماده می‌شود تا آن را از ریل خارج کند. پس تضادِ شدیدی که در دو سکانسِ آغازین اپیزود این هفته احساس می‌شود به خاطر این است که الان در نقطه‌ای به سر می‌بریم که جیمی مک‌گیل به عنوان پروتاگونیست داستان فقط در یکی از این دو دنیای سریال قرار ندارد. جیمی نه جیمی فصل‌های گذشته «ساول» است و نه ساول گودمنی که از «برکینگ بد» می‌شناسیم. یک پای او در این دنیاست و پای دیگرش در دنیای آنسو. او به کیم می‌گوید که دنبال کار می‌گردد، اما بهش دروغ می‌گوید که هدفش به چنگ آوردن آن مجسه‌ی گران‌قیمت است. در اپیزود قبل با کیم عشق‌بازی می‌‌کند، اما روی آن موسیقی ترسناک «آرواره‌ها ۳» به گوش می‌رسد. هنوز با کیم زندگی می‌کند، اما یواشکی با مایک و دیگر کاراکترهای دنیای زیرزمینی «برکینگ بد» دیدار می‌کند. کار به جایی می‌کشد که او در مطب دامپزشک به معنای واقعی کلمه از کنار عموزاده‌ها رد می‌شود. یکی از قول‌های تکراری سازندگان «ساول» قبل از هر فصل این است که در این فصل به فضای «برکینگ بد» نزدیک‌تر می‌شویم. اکثر اوقات این حرف به معنی معرفی کاراکترهای تازه‌ای از سریال اصلی است. اما در این فصل این حرف به این معنی است که کاراکترهای جبهه‌ی جیمی هم دارند یواش یواش به دنیایی که در ابتدا یک نقطه‌ی سیاه بود و حالا دارد به گستره‌ای پیش‌رونده تبدیل می‌شود و همه‌چیز را می‌بلعد و هم‌رنگ خودش می‌کند نزدیک‌تر می‌شوند.

اپیزود این هفته شاید اولین اپیزودِ تاریخ «ساول» باشد که جیمی مک‌گیل دیگرِ شخصیت اصلی خط داستانی خودش نیست. در حالی که جیمی بین دو دنیا در نوسان است، این کیم است که این پُست را برعهده می‌گیرد. این خبر بدی برای کیم است. چرا که ارتباطش با جیمی یعنی ارتباط با مایک، گاس و دنیای خطرناکِ آدمکش‌ها و قاچاقچیان و کارتل‌ها. اپیزود این هفته، اپیزود عواقبِ اتفاقات دو اپیزود قبل است و هیچکدام از آنها برخلاف چیزی که عنوان این اپیزود ادعا می‌کند زیبا نیستند. عاقبتِ دستور گاس به ناچو جلوی روی همکارش با نایلونی روی سرش (“از حالا به بعد مال منی”) این است که ناچو باید دو گلوله دریافت کرده، از درد بیهوش شود و تا مرز مُردن برود. عاقبتِ شانه خالی کردن جیمی از عذاب وجدانِ خودکشی چاک و انداختن آن گردن هاوارد در پایان اپیزود افتتاحیه‌ی این فصل و سکانس حمله‌ی هولناکِ کیم به هاوارد در دفاع از جیمی در اپیزود هفته‌ی گذشته هم در این اپیزود باز می‌گردند و به‌طرز دل‌انگیزی از لحاظ مهارت داستانگویی اما غم‌انگیزی از لحاظ اتفاقی که برای کاراکترهای دوست‌داشتنی‌مان می‌افتد، با یکدیگر مخلوط می‌شوند. در لحظاتِ‌ پایانی اپیزود افتتاحیه‌ی این فصل، وقتی جیمی در یک چشم به زدن از غم‌زدگی مطلق به شادابی و سرزندگی سوییچ می‌زند و در حالی که کپکش خروس می‌خواند بلند می‌شود تا در برابر چهره‌ی شوکه‌ی هاوارد قهوه درست کند، با یک اطلاعیه روبه‌رو می‌شویم که مثل روز روشن است. اطلاعیه‌ای که در پایان‌بندی اپیزود این هفته هم دوباره روی آن تاکید می‌شود. چه برای آنهایی که ممکن بود متوجه اهمیت پایان‌بندی اپیزود اول نشده بودند و چه برای آنهایی که آن را دست‌کم گرفته بودند. پایان‌بندی اپیزود این هفته شوخی ندارد: آن جیمی‌‌ای که قبل از مرگ چاک می‌شناختیم مُرده است و ما الان در مرحله‌ی کفن و دفن و عزاداری برای او به سر می‌بریم. می‌دانم بعضی‌وقت‌ها قبول کردن مرگ یک نفر چقدر سخت است و دقیقا به خاطر همین است که پایان‌بندی اپیزود این هفته با جدیت روی آن تاکید می‌کند؛ جیمی سال‌ها خشم و عذاب وجدانی که از پدرش، مرگ مارکو و برادرش احساس کرده بود و روی هم جمع شده بود را متحول می‌کند و آن را به سوختی برای پیشرفت و خودباوری تبدیل می‌کند. او هر از گاهی به جاده خاکی می‌زد، اما همیشه موفق شده بود تا خشم و تنفری را که درونش زبانه می‌کشید حفظ و مهار کند. اما جیمی از آغاز فصل چهارم به بعد دیگر از شر تمام بار و بندیلی که به‌طرز طاقت‌فرسایی به دوش می‌کشید خلاص می‌شود. آن هم نه فقط برای مدت کوتاهی. او دیگر علاقه‌ای به دوباره بلند کردن آن بار سنگین ندارد. او دیگر علاقه‌ای به مهار کردنِ آتش سهمگینی که درونش شعله‌ور است ندارد. جیمی می‌خواهد آن را آزاد بگذارد تا هر کاری که دوست دارد انجام بدهد. جیمی دیگر حوصله‌ی تلاش کردن ندارد. او فقط می‌خواهد پایش را روی پایش بگذارد و به جای گلاویز شدن با هیولای درونش، کمی ریلکس کند. بالاخره بعد از تمام زجرهایی که جیمی کشید، او یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند نه تنها برادرش به او می‌گوید که هیچ اهمیتی بهش نمی‌دهد، بلکه برادرش در حالی خودکشی می‌کند که دلیلش به خود او برمی‌گردد؛ پس درست همان‌طور که برادرش پیش‌بینی کرده بود که جیمی به آدم‌های اطرافش آسیب خواهد زد، او به چاک آسیب می‌زند و حرفش را با مرگ ثابت می‌کند. جیمی حالا چه دلیلی برای امیدوار ماندن و جنگیدن با میلِ دیوانه‌وار درونی‌اش برای قانون‌شکنی و آزاد کردن چارلی قالتاق دارد؟ هیچی.

اما حقیقت این است که جیمی در حال حاضر در موقعیتی نیست که تصمیمش به آسیب‌های بیشتری برای دور و وری‌هایش منجر نشود. در عوض جیمی در حال حاضر در همان موقعیتی است که والتر وایت در اوجِ کسب و کارش قرار داشت: او در حالی در مسیر سقوط و نابودی قرار گرفته بود که خانواده‌اش را هم همراهش می‌کشید. سکانس پایان‌بندی اپیزود این هفته ثابت می‌کند که جیمی چیزی از رابطه‌ای که در آن قرار دارد نمی‌داند؛ درست همان‌طور که والت متوجه بلایی که دارد سر خانواده‌اش می‌آورد نمی‌شد. والت طوری در صحراهای آلبکرکی قانون‌شکنی می‌کرد و با آدمکش‌ها شاخ به شاخ می‌شد که گویی تنها بود. اما در اصل در حال کشیدن دیگران نیز با خودش به ته اقیانوس بود و تا لحظه‌ای که هنک جمله‌ی معروفِ «تو از من باهوش‌تری…» را بهش گفت، متوجه این اشتباه نشد. خب، الان در «بهتره با ساول تماس بگیری» در موقعیتی هستیم که جیمی دارد اولین قدم‌هایش را به سوی اشتباه والت برمی‌دارد. جیمی به شکلی با مشکلِ چاک رفتار کرده است که گویی در زندگی‌اش تنها است و کارهایش هیچ تاثیری روی آدم‌های دور و اطرافش نمی‌گذارد. اما کاملا برعکس. به نحوه‌ی خواندنِ نامه‌ی چاک توسط او نگاه کنید. او نامه را با لحنی می‌خواند که انگار این نامه توسط برادرش که به تازگی به‌طرز فجیحی مُرده است نوشته نشده است، بلکه انگار این نامه‌ای است که در خیابان پیدا کرده است و حالا از سر کنجکاوی دارد آن را مرور می‌کند. لحنِ جیمی در حین خوانده نامه سرد و سخت است. باب اُدنکرک به‌طرز استادانه‌ای زمزمه‌هایی از شکنندگی و اندوه را هم به بازی و صدایش اضافه می‌کند، اما در نهایت عدم جدی نگرفتنِ نامه توسط جیمی با فاصله‌ی بسیاری بر دیگر احساساتش می‌چربد. او طوری بین هر پاراگراف، یک قاشقِ صبحانه در دهانش می‌چپاند که انگار تمام کردن صبحانه‌اش از این نامه برایش مهم‌تر است و واقعا هم همین‌طور است. در تمام این مدت کیم در گوشه‌ی تصویر از شنیدن این نامه بهم می‌ریزد. اول چشمانش از بغض سرخ می‌شود. بعد سعی می‌کند سرریز شدن اشک از چشمانش را مخفی کند. بعد تلاش می‌کند تا وانمود کند که چیزی نشده است و در آخر به هق‌هق کردن می‌افتد. چیزی که این گریه کردن را برای کیم سخت می‌کند این است که جیمی همراهی‌اش نمی‌کند. کیم انتظار دارد که جیمی هم در کنارش گریه کند و بالاخره تمام احساساتِ آشفته‌ای که از برادرش به جا مانده است را از طریق اشک بیرون بریزد و خودش را سبک کند. کیم انتظار دارد که آنها یکدیگر را بغل کنند و یک دل سیر گریه کنند. و بالاخره دیوار نامرئی‌ای که بعد از مرگِ چاک بینشان بالا رفته است را خراب کنند و پایین بریزند.

اما جیمی هیچ واکنشی به این نامه نشان می‌دهد. شاید کیم باور دارد که این نامه همچون چکشی عمل می‌کند که بالاخره شیشه‌ی نازکِ قلب جیمی را می‌شکند. اما در عوض چیزی که دریافت می‌کند یک قلب سنگی است که چکش بهش کارساز نیست. جیمی یک لحظه پیش خودش به کیم فکر نمی‌کند. فکر نمی‌کند که کیم می‌خواهد هوای او را داشته باشد. و حتی در اپیزود قبل در مقابل هاوارد هم تلاش کرد تا از جیمی در برابر نامه‌ای که احتمالا پُر از توهین‌ است دفاع کند. جیمی فکر نمی‌کند کیم به عنوان کسی که تلاش کرده تا او کمتر درد بکشد، از پشت کردنش به احساسات انسانی ناراحت شود. جیمی تصمیم گرفته تا در زمینه‌ی مبارزه با گذشته و انتخاب مسیر آینده‌اش به تنهایی عمل کند. ولی او نمی‌داند که دوری از کیم باعث می‌شود که کیم به خاطر اهمیت دادن به او و تلاش برای دفاع از او احساس حماقت کند. کیم در حالی می‌خواهد از روح جیمی محافظت کند که جیمی با عدم نشان دادن هرگونه احساسی به نامه‌ی چاک، جواب نگرانی‌های او را بد می‌دهد. و این اتفاق در زمانی می‌افتد که کیم در شرایط فشرده‌ای قرار دارد. کیم نه تنها این‌بار با کارآموزی به اسم ویولا به پرونده‌ی میسا ورده برگشته است، بلکه او متوجه می‌شود که موکلانش برنامه دارند تا کار و کاسبی‌شان را حسابی گسترش بدهند. آن هم نه یکی از آن گسترش‌های معمولی. داریم درباره‌ی یکی از آن گسترش‌هایی حرف می‌زنیم که یک اتاقِ کامل با نورپردازی‌های دراماتیک و مُدل‌هایی از ساختمان بانک‌هایشان اختصاص داده شده است. بانک‌هایی که از آریزونا و کولورادو شروع می‌شود و تا نِوادا و یوتا و تگزاس ادامه دارد. کیم درست در حالی که هنوز کبودی‌های صورتش و دست گچ گرفته‌اش که حاصل خستگی ناشی از کار بیش از اندازه بود خوب نشده است، متوجه می‌شود که کارش چندین برابر سنگین‌تر شده است. به خاطر همین است که در آغاز اپیزود، کیم از بازگشت به کار خوشحال به نظر می‌رسد و ترجیح می‌دهد که کارهای اصلی را خودش انجام بدهد، اما در پایان اپیزود کارها را به ویولا می‌سپارد و حتی با دقت کافی کارهای او را بررسی نمی‌کند؛ انگار حواسش به جای دیگری پرت است. چیزی که کیمی که از فصل قبل به یاد می‌آوریم هرگز انجام نمی‌داد.

شاید یکی از دلایلِ اشک ریختنش از شنیدن نامه‌ی چاک هم مربوط به همین ماجرای میسا ورده باشد. کیم در این اپیزود متوجه می‌شود که پرونده‌ی میسا ورده باید دست شرکتی مثل «اچ.اچ.ام» باشد. یک شرکتِ حقوقی بزرگ که منابع و امکانات لازم برای به دست گرفتن و مدیریت چنین پرونده‌ی بزرگی را دارد. اما بد نیست به جدیدترین تئوری طرفداران درباره‌ی میسا ورده هم اشاره کنم که بعد از اتفاقات این اپیزود مطرح شد: اینکه کوین، رییس میسا ورده فاسد است و یک جای کارش حسابی می‌لنگد. مدرکِ نظریه‌پردازان این است که چطور این بانک ناگهان منابع مالی لازم برای گسترشِ حوزه‌ی کاری‌اش در سرتاسر کشور را به دست آورده است؟ قضیه وقتی جالب‌تر می‌شود که متوجه می‌شویم میسا ورده در حال گسترش شعبه‌هایش در همان ایالت‌هایی است که بعدا در «برکینگ بد» می‌فهمیم، شیشه‌ی گاس در آنها یافت شده است. با توجه به اینکه گاس را به عنوان استراتژیستی می‌شناسیم که نقشه‌های بلندمدتی برای گسترش فعالیت‌هایش دارد و با توجه به اینکه او بیشتر از یک قاچاقچی معمولی، به ساختن امپراتوری اعتقاد دارد، پُر بیراه نیست اگر بگوییم دست گاس و کوین، رییس میسا ورده در یک کاسه است و پول قلنبه‌ای که کوین ناگهان برای گسترش فعالیت‌هایشان به دست آورده است در واقع از سوی گاس به او رسیده است. همچنین اگر به نورپردازی صحنه‌ی اتاق مُدل‌های شعبه‌های میسا ورده دقت کنید می‌بینید که دو رنگِ حاکم بر این صحنه آبی و قرمز هستند. آبی در حالی همیشه در دنیای «برکینگ بد» نماد امپراتوری مواد مخدر هایزنبرگ و کلا خلافکاری بوده است که قرمز نماد قانون و مبارزه با مواد مخدر بوده است. اگر این تئوری درست باشد، این موضوع می‌تواند نتایج ترسناکی برای کیم داشته باشد. چه می‌شود اگر کیم به فاصله گرفتن از میسا ورده ادامه بدهد و اجازه بدهد تا کارآموزش ویولا جزییات بیشتری از مدارک آنها را بررسی کند. و از آنجایی که ویولا به اندازه‌ی خودش حرفه‌ای و تزبین نیست، متوجه‌ نمی‌شود که میسا ورده در حال استفاده از پول به دست آمده از قاچاق مواد است. در نتیجه اگر میسا ورده لو برود، اول از همه یقه‌ی کیم را به عنوان وکیلِ اصلی مسئول پرونده‌ می‌گیرند.

کیم باور دارد که این نامه همچون چکشی عمل می‌کند که بالاخره شیشه‌ی نازکِ قلب جیمی را می‌شکند. اما در عوض چیزی که دریافت می‌کند یک قلب سنگی است

یکی از چیزهایی که اپیزود این هفته را به‌طرز بی‌سروصدایی به اپیزود مهمی در قوس شخصیتی جیمی تبدیل می‌کند این است که نه تنها این اپیزود در حالی تمام می‌شود که جیمی، کیم را از خود رنجیده‌خاطر می‌کند، بلکه همکاری جیمی و مایک هم که تاکنون آنها را به ارتشِ دو نفره‌ی فوق‌العاده‌ای تبدیل کرده بود فعلا به جدایی منتهی می‌شود. جیمی ماجرای دزدیدنِ عروسکِ صاحب شرکت دستگاه کپی را برای مایک تعریف می‌کند، اما مایک قبول نمی‌کند. یکی از دلایلش به خاطر این است که مایک با توجه به پولی که از سمت مادریگال دریافت می‌کند نیازی به چهار هزار دلاری که از فروختن این عروسک به دست می‌آورد ندارد؛ او حالا بزرگ‌تر از این حرف‌هاست که خودش را درگیر این خرده‌دزدی‌ها کند. ولی فکر می‌کنم دلیلش اصلی‌اش به خاطر این است که مایک از لابه‌لای حرف‌های جیمی به این نتیجه می‌رسد که جیمی بیشتر از اینکه دلش هوای به جیب زد چند هزار دلار پول مفت کرده باشد، می‌خواهد یک‌جور انتقام بگیرد. مایک بلافاصله بعد از اینکه پیشنهاد جیمی را رد می‌کند به خاطر مرگ برادرش احساس تاسف می‌کند. مسئله این است که مایک خیلی خوب می‌داند که این دزدی فقط یک دزدی معمولی نیست. می‌داند جیمی می‌خواهد با این کار یک چیزی را ثابت کند. بنابراین به جیمی پیشنهاد می‌کند که او هم بی‌خیالش شود. مایک در این صحنه ثابت می‌کند که او یک ضدقهرمان واقعی است؛ چیزی که والتر وایت هیچ‌وقت به آن تبدیل نشد. مایک به سبک خودش به جیمی یادآوری می‌کند که نباید این کار را انجام بدهد، اما قهرمانی هم نیست که خودش را برای بازگرداندنِ جیمی به راه راست خسته کند. در نتیجه جیمی علاوه‌بر دوستش در خانه، دوست خیابانی‌اش را هم از دست می‌دهد و مجبور می‌شود رو به یک همکار جدید بیاورد: آیرا، همان صاحب شرکت سم‌پاشی «وامونوس پست» از «برکینگ بد» و رییس تاد که ظاهرا با استفاده از پولی که از مجسمه‌ی جیمی و همکاری‌های آینده‌ی او با ساول گودمن کار و کاسبی بزرگ‌تری برای خودش جور می‌کند و از دله‌دزدی به سرقت‌های خلاقانه می‌رسد. هرچه هست، ایرا جای مایک را نمی‌گیرد. برخلاف مایک که قبل از انجام ماموریت‌هایش، صبر و حوصله به خرج می‌دهد و زیر و بم سوژه را در می‌آورد، آیرا یک‌کله وارد ساختمان شرکتِ دستگاه‌های کپی می‌شود و شگفت‌زده می‌شود: رییس شرکت که توسط زنش از خانه بیرون شده، شب در شرکت می‌خوابد. این یعنی آیرا برای نجات به کمک جیمی نیاز دارد. این یعنی جیمی باید شبانه کیم را تنها بگذارد و برای کارهای مخفیانه‌اش بیرون بزند و این یعنی جیمی به‌طور مستقیم در اجرای دزدی نقش ایفا می‌کند. در پایان این سکانس، نمای ضدنورِ جیمی و آیرا بعد از دزدی شلخته اما موفقشان، جیمی و مارکو را به یاد می‌آورد. خلاصه جیمی هر کاری برای رسیدن به این ۴ هزار دلارش انجام می‌دهد. اما وقتی از ۵ هزار دلاری که چاک برای او کنار گذاشته است خبردار می‌شود، با لحن نیش‌داری می‌گوید که از آن برای پرداختنِ قرض کارت اعتباری‌اش استفاده می‌کند. مسئله پول نیست. مسئله این است که پول از کجا می‌آید. ۵ هزار دلاری که جیمی از چاک به دست می‌آورد حتی یک صدم ۴ هزار دلاری که خودش به دست می‌آورد راضی‌اش نمی‌کند و ۴ هزار دلاری که از طریق قانون‌شکنی به دست می‌آورد مطمئنا او را خیلی بیشتر از پولی که از طریق فروش دستگاه‌های کپی یا هر شغل دیگری به دست می‌آورد خوشحالش می‌کند.

اما شاید پُربحث و گفتگوترین لحظه‌ی این اپیزود حضور گیل بتاکر، رقیب نگون‌بخت هایزنبرگ باشد که در جایگاه فوق‌العاده‌ای از داستان توسط نویسندگان معرفی می‌شود. هفته‌ی گذشته گاس به ناچو خبر داد که از این بعد برای او کار می‌کند و در طول اپیزود این هفته دیدیم که نقشه‌ی گاس برای استفاده از ناچو برای رسیدن به خواسته‌اش چگونه نتیجه می‌دهد. صحنه‌سازی مورد حمله قرار گرفتنِ آدم‌های هکتور، دون بولسا را می‌ترساند. بولسا به این نتیجه می‌رسد که قاچاق مواد فعلا منتفی است و اینکه گاس باید از منبع داخل خاکِ آمریکا برای تامین مواد استفاده کند. این اگرچه همان چیزی است که دون الادیو ممنوعش کرده است، ولی بولسا می‌گوید که چاره‌ای ندارند و نیش‌خند گاس نشان می‌دهد که او به هدفش رسیده است: اجازه پیدا کردن برای تامین مواد در داخل. اینجاست که بلافاصله سروکله‌ی گیل پیدا می‌شود. در جریان سکانسِ دوتایی گاس و گیل متوجه می‌شویم که گاس در حال حاضر تولیدکننده یا تولیدکنندگانی دارد که کیفیتِ شیشه‌شان که به دست گیل اندازه‌گیری شده است در بهترین حالت ۶۷ درصد است (در مقایسه با خلوصِ ۹۹ درصدی جنسِ هایزنبرگ). پس می‌دانیم که گاس به‌طور مخفیانه در حال برنامه‌ریزی نقشه‌ی بلندمدتی برای به دست گرفتنِ بازار شیشه است. قوی‌ترین تئوری‌ای که درباره‌ی هویت تولیدکننده‌ی شیشه‌ی آزمایش‌شده داریم دِلکان است. احتمالا دلکان را به عنوان همان کسی که از والت اسمش را می‌پرسد به یاد دارید؛ همان کسی که در یک آزمایشگاه زیرزمینی که روی دریچه‌ی ورودی‌اش، ماشین پارک شده بود مواد تولید می‌کرد؛ همان کسی که توسط دار و دسته‌ی عمو جک و نئونازی‌ها کشته شد. گیل به گاس می‌گوید که یکی از نمونه‌ها حدود ۶۷ درصد خالص بوده است. اگر یادتان باشد والتر وایت در همان اپیزودِ «اسممو بگو» به دلکان می‌گوید که اگر شانس بیاورد، شیشه‌اش در بهترین حالت ۷۰ درصد خالص می‌شود. آیا این به این معنی است که باید منتظر پیدا شدن سروکله‌ی دلکان هم باشیم؟

همچنین جهت یادآوری، ما در «برکینگ بد» متوجه می‌شویم که گاس یک کمک هزینه‌ی تحصیلی به نام همکارش مکس که به دست هکتور کشته شده بود راه انداخته است که گیل هم از آن استفاده می‌کند. در این اپیزود می‌بینیم که گاس به محض ورود به آزمایشگاه از گیل می‌خواهد تا آزمایشی که دارد انجام می‌دهد را برایش توضیح بدهد و با اشتیاق به توضیحاتش گوش می‌دهد. اگرچه از یک طرف می‌توان گفت که گاس طبق معمول از این طریق دارد سعی می‌کند تا گیل را بازی بدهد و تحت کنترل نگه دارد، اما از طرف دیگر به نظر می‌رسد که او واقعا به گیل اهمیت می‌دهد و دوستِ شیمی‌دانِ فوت‌شده‌اش را درون او می‌بیند. به عبارت دیگر در جریان سکانسِ آنها در این اپیزود به نظر می‌رسد که گیل حکم جسی پینکمنِ گاس را دارد. اگر والت علاوه‌بر اینکه مسئولیت پدرانه‌ای نسبت به جسی احساس می‌کرد، می‌خواست به هر ترتیبی که شده او را تحت کنترل نگه دارد و زندگی‌اش را برای رسیدن به اهداف خودش نابود کند، انگار در رابطه با گاس و گیل هم با چنین رابطه‌ای طرفیم. اگرچه گیل به تولید شیشه اشتیاق نشان می‌دهد، ولی گاس آن را قبول نمی‌کند. احتمالش وجود دارد که گاس نمی‌خواهد گیل با ورود به دنیای مواد مخدر دچار سرنوشتی مثل مکس شود. اگر به «برکینگ بد» برگردیم، می‌بینیم که گیل با وجود رابطه‌ی دور و درازی که با گاس دارد، زمانی به عنوان دستیارِ والت معرفی می‌شود که به خاطر دردسرهایی که والت و جسی برای او درست کرده‌اند در وضعیت فشرده‌‌ای قرار دارد و یک‌جورهایی مجبور می‌شود که از گیل به عنوان وسیله‌ای برای به چنگ آوردن فرمولِ هایزنبرگ و بعد خلاص شدن از دست او استفاده کند. اگر حدس و گمان‌هایمان درباره‌ی تلاشِ گاس برای محافظت از گیل درست باشد، پس وقتی گیل در «برکینگ بد» کشته می‌شود، گاس عمیقا از این اتفاق ناراحت شده بوده است. نه فقط به خاطر شورش و گندکاری والت، بلکه به خاطر از دست دادن یکی از تنها کسانی که به آرامی در طول سال‌ها داشته جای خالی همکار قبلی‌اش را برایش پُر می‌کرده. اما والت بعد از هکتور به فرد دیگری تبدیل می‌شود که یکی از نزدیک‌ترین افرادِ زندگی‌اش را ازش می‌گیرد. هرچه هست، معرفی گیل احتمالا جلوی خط داستانی گاس از خلاصه شدن به جنگ‌ و جدل‌های کارتلی را می‌گیرد و کمی احساس و شخصیت‌پردازی هم بهش اضافه می‌کند.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *