نقد فصل چهارم سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم

وقتی سکانسی که آدم‌های جیمی برای ترساندنِ کسانی که چوب لای چرخِ کار و کاسبی او کرده بودند از چوب بیسبال استفاده می‌کنند، ترسناک‌تر از تمام سکانس‌های نیگان و لوسیلش از «مردگان متحرک» می‌شود که ناسلامتی عنوان یک سریال پسا-آخرالزمانی در ژانر وحشت را یدک می‌کشد، یعنی یکی این وسط کارش را خیلی بد انجام داده است! اپیزود این هفته‌ی «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) نسبت به دو اپیزودِ پُرجنب و جوش و انفجاری دو هفته‌ی گذشته که این سریال را در بالاترین سطحش به نمایش می‌گذاشت، سرعت کم می‌کند و در اکثر اوقات به یکی از آن اپیزودهایی تبدیل می‌شود که بیشتر از هر چیز دیگری، حکم پُلی بین اتفاقات قبل و بعد از خودش را دارد. اپیزودی که به عواقب اتفاقات قبل از خودش اشاره می‌کند و ترکش‌های ناشی از انفجارهای قبلی را جمع می‌کند و از طرف دیگر به آینده نگاه می‌کند و حکم زمینه‌چینی مرحله‌ی بعدی داستان را برعهده دارد. در نتیجه این اپیزود به راحتی سبک‌ترین و کم‌مسئولیت‌ترین و ملایم‌ترین اپیزودِ فصل چهارم است. اما نکته‌ی تحسین‌برانگیزِ سریالی مثل «ساول» این است که حتی وقتی با اپیزودی طرفیم که در سطح پایین‌تری در مقایسه با اپیزودهای شاهکارِ قبل از خودش قرار می‌گیرد، کماکان چیزهایی برای عرضه دارد که آن را به اپیزود مهمی در تاریخِ سریال تبدیل می‌کند. این یکی از عادت‌های پسندیده‌ی «برکینگ بد» و تمام سریال‌های بزرگ است که همیشه راهی پیدا می‌کنند تا صحنه‌های لازم اما نه‌چندان به‌یادماندنی‌شان را با یک سری صحنه‌های حیاتی و تامل‌برانگیز ترکیب می‌کنند تا وقتی قصد صحبت درباره‌ی کلِ سریال را داریم، نتوانیم از روی آنها عبور کنیم و نادیده‌شان بگیریم. فکر کنم یکی از بهترین اپیزودهای مقدمه‌چینِ «برکینگ بد»، اپیزود چهارم فصل سوم است. جایی که والت بعد از اینکه اسکایلر از فعالیت مخفیانه‌اش آگاه می‌شود تصمیم می‌گیرد تا پختن شیشه را کنار بگذارد. این اپیزود تقریبا به‌طور کلی به نحوه‌‌ی تحول والت از کسی که در ابتدای این قسمت به پیشنهادِ پول هنگفتی که گاس به او می‌کند نه می‌گوید به کسی که در پایان از این رو به آن رو می‌شود اختصاص دارد. اهمیت آن اپیزود این است که شاید در ظاهر فقط به عنوان اپیزودی به نظر می‌رسد که می‌خواهد والت را به آزمایشگاه برگرداند و اگرچه در نگاه اول این اپیزود پس از مدت‌ها والت را در حالی دنبال می‌کند که درگیرِ پختن مواد نیست و در لباسِ زرد آزمایشگاهی‌اش با ماسکی بزرگ روی صورتش دیده نمی‌شود، اما نویسندگان از این وقفه به عنوان وسیله‌ای برای بررسی انگیزه‌ها و درگیری‌های درونی والت به دور از شلوغی‌ها و هیجان‌های گره خورده با ساخت مواد و سروکله زدن با گاس و دیگران استفاده می‌کنند.

از همین سو این اپیزود در پایان، حفره‌های درونی والت را برایمان نمایان‌تر می‌کند. او بعد از از دست دادنِ کارش در مدرسه متوجه می‌شود که جسی شیشه‌ای پخته که به اندازه‌ی شیشه‌ی خودش خوب است، اما غرورش اجازه نمی‌دهد تا به کیفیت جنسِ جسی اعتراف کند. از سوی دیگر گاسِ نیمی از پولِ خرید جنس جسی را به والت می‌دهد. در نهایت والت خودش را در حالی می‌بینید که دارد توسط پول، احترام، جایگاه و غرورش وسوسه می‌شود. شاید گاس نقشه‌ی زیرکانه‌ای برای بازگرداندنِ والت به کار کشیده باشد و این کار باعث شود که والت در این سناریو قربانی به نظر برسد، اما زیرکی گاس فقط به خاطر نحوه‌ی سوءاستفاده از بزرگ‌ترین ضعف‌های والت است. به خاطر همین است که وقتی حرف از «برکینگ بد» می‌شود، یکی از نماهایی که در ذهنم پدیدار می‌شود، نمای پایانی این اپیزود است که والت را پشت فرمان در حالی که یک بسته پول روی صندلی کناری‌اش افتاده است، در حال زل زدن به چراغ سبزِ سر چهارراه به تصویر می‌کشد. به این ترتیب وینس گیلیگان و تیمش در طول یک اپیزود، چراغ سبزِ سر چهارراه‌ را به نمادی از تمام چیزهایی که والت را برای تن دادن به هایزنبرگ به جلو هدایت می‌کند تبدیل می‌کنند. چراغ سبز شاید در حالت عادی به معنی ایمنی و امنیت باشد، ولی در این لحظه‌ی به‌خصوص از این سریال از هر قرمزی خطرناک‌تر می‌شود. شاید اگر این چراغ را از نزدیک بررسی کنیم متوجه شویم که ماهیت واقعی‌اش قرمز است، اما از آنجایی که از روانشناسی رنگِ انسان‌ها آگاه است، برای وسوسه کردن و شکار کردن قربانیانش، خودش را به رنگ سبز در می‌آورد. اهمیتِ اپیزود این هفته‌ی «ساول» این است که دارای یکی از همین نماهای ساده اما خارق‌العاده که یک دنیا معنی در آن دفن شده است و در یک حرکتِ تمام انگیزه‌های شخصیت اصلی را تعریف می‌کند و پرده از دلیل آتش‌های شعله‌ور درونش برمی‌دارد می‌شود. این صحنه در لحظاتِ پایانی سکانسِ افتتاحیه‌ی این اپیزود از راه می‌رسد. سکانس‌های افتتاحیه‌ای که سریال‌های دنیای «برکینگ بد» در خلاقیتی که در به کارگیری آنها خرج می‌کنند دارند کم‌کم به مدیوم هنری خودشان تبدیل می‌شوند. اگر سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود هفته‌ی گذشته به واپسین لحظاتِ وکالتِ ساول گودمن اختصاص داشت، سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود این هفته، ما را به لحظاتِ آغازینِ شروعِ وکالت جیمی مک‌گیل می‌برد. اگر سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود قبل در تاریک‌ترین و ناامیدانه‌ترین لحظه‌‌ی زندگی جیمی که تاکنون دیده‌ایم قرار داشت، سکانس افتتاحیه اپیزود این هفته در فضای روشن و خوشحالی جریان دارد. هرچه جیمی در سکانس افتتاحیه اپیزود قبل برای قسر در رفتنِ ورجه وورجه می‌کرد و نفس‌نفس می‌زد، جیمی در سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود این هفته همان جیمی خوب گذشته است که گل می‌گوید و گل می‌شنود؛ همان جیمی سرزنده و خوش‌مشربی که از دورانِ کارش در حوزه‌ی حقوقِ سالمندان به یاد داریم؛ همان جیمی‌ای که شوخی‌هایش برخلاف حالا، وسیله‌ای برای مخفی کردن درد و رنج‌های عمیق درونی‌اش نبود. ولی با اینکه این دو سکانس افتتاحیه در دو نقطه‌ی متضاد قرار می‌گیرند و با اینکه یکی از آنها حکم آغاز و دیگری حکم پایان را دارد، اما در جریان هر دوی آنها یک احساس یکسان داشتم: حزن و اندوه.

حرکتی که سازندگان با سکانس افتتاحیه‌ی این اپیزود در ادامه‌ی سکانس افتتاحیه‌‌ی اپیزود قبل می‌زنند خیلی شبیه به کاری است که در اپیزود «اُزیمندیاس» از سریال اصلی انجام داده بودند. حتما یادتان است که «اُزیمندیاس» نه با ادامه‌ی کلیف‌هنگرِ تیراندازی بین نئونازی‌ها و هنک و استیو از قسمت قبل، بلکه با یک فلش‌بک در همان محلِ تیراندازی آغاز می‌شود؛ فلش‌بکی به یکی از اولین روزهایی که والت و جسی با آزمایشگاه متحرکشان در بیابان‌های اطرافِ آلبکرکی شیشه درست می‌کردند. به دورانی که جسی هنوز همان پسربچه‌ی خل‌وچل است و والت هنوز شلوار و پیراهنش را از آینه بغل کاروان آویزان می‌کرد و فقط با به تن داشتنِ یک زیرشلواری و پیش‌بند پخت و پز می‌کرد. به دورانی که اسکایلر به والت زنگ می‌زند و والت بعد از دروغ گرفتن درباره‌ی جایی که هست، درباره‌ی انتخاب اسم هالی برای دخترشان صحبت می‌کنند. همه‌چیز در این سکانس آرام و ملایم به نظر می‌رسد. کاروانی که در وسط ناکجا آباد پارک شده است، نسیم گرم کویر که پوست را نوازش می‌کند، مارمولکی که آن اطراف در سایه‌ی سنگی بزرگ پناه گرفته است و یک دروغ کوچک که به هیچ جا بر نمی‌خورد. اما بلافاصله تمام عناصر صحنه بدون تغییر محل دوربینِ محو می‌شوند و جای خودشان را به ادامه‌ی تیراندازی بین هنک و استیو علیه نئونازی‌ها می‌دهند و به این ترتیب فلش‌بک قبلی در ترکیب با هرج و مرج و تراژدی نفگسیری که در ادامه‌‌اش می‌آید از یک سکانس معمولی و بی‌اهمیت، جای خودش را به نقطه‌ی آغازینِ یک تراژدی مدرن می‌دهد.

تیم نویسندگان سریال‌های دنیای «برکینگ بد» استاد استفاده از خط‌های زمانی گوناگون به منظور داستانگویی و هرچه بهتر به تصویر کشیدنِ تغییر و تحول‌های شخصیت‌هایشان در گذر زمان هستند. حالا آنها با دو سکانسِ افتتاحیه‌ی دو اپیزود اخیر «ساول» برای نمی‌دانم چندین‌بار که حسابش از دستم در رفته است، این کار را به شکلی که انگار قرار نیست هیچ‌وقت کهنه شود، به‌طرز تاثیرگذاری تکرار می‌کنند. اگر سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزود قبل به دورانی اختصاص داشت که جیمی در تنهاترین و شکننده‌ترین وضعیتش به سر می‌برد، سکانس افتتاحیه‌ی اپیزود این هفته، ما را به زمانی می‌برد که همه‌چیز ظاهرا در کسالت‌بارترین و پایدارترین موقعیتش قرار دارد. اما نبوغِ سریال‌های دنیای «برکینگ بد» این است که به روش‌های مختلفی حتی به آرام‌ترین لحظاتشان هم حس و حالِ تعلیق و تنش ناشی از چیزی در شرف نابودی تزریق می‌کنند. نویسندگان از طریق عقب و جلو رفتن در زمان، لحظاتِ به ظاهر معمولی زندگی شخصیت‌هایشان را به لحظاتی که کل سرنوشتشان به آنها وابسته است و تعریف‌کننده‌ی آینده‌شان است تبدیل می‌کنند. افتتاحیه‌ی اپیزود این هفته ما را به زمانی می‌برد که جیمی و کیم به عنوان پست‌چی در «اچ.اچ.ام» کار می‌کردند؛ به زمانی که چاک در دورانِ چلچلی‌اش به سر می‌برد و هنوز با بیماری روانی‌اش زمین‌گیر نشده بود؛ به زمانی که آنها در پایین‌ترین بخشِ هرم شرکت قرار داشتند و با چرخ‌دستی‌هایشان بین اتاق‌های کارمندان می‌چرخیدند و نامه‌هایشان را تحویل می‌دادند. این فلش‌بک اما مثل تمام بازی‌های زمانی نویسندگان دنیای «برکینگ بد» بیشتر از اینکه وسیله‌ای برای پُر کردن خلای دنیای «برکینگ بد» باشد، وسیله‌ای برای تعریف کاراکترهایشان است. پس این سکانس بیشتر از اینکه از این جهت اهمیت داشته باشد که جیمی، کیم و چاک در این برهه از داستان در چه شرایطی قرار داشتند، از جهت اطلاعات تازه‌ای که درباره‌ی کاراکترها بهمان می‌دهد و معنایی که از قرار دادن آن در کنار چیزی که از جیمی در زمان حال می‌دانیم حاصل می‌شود اهمیت دارد.

حرکتی که سازندگان با سکانس افتتاحیه‌ی این اپیزود در ادامه‌ی سکانس افتتاحیه‌‌ی اپیزود قبل می‌زنند، خیلی شبیه به کاری است که در اپیزود «اُزیمندیاس» از سریال اصلی انجام داده بودند

به خاطر همین است که «ساول» می‌تواند از نگاه عده‌ای کُند و حوصله‌سربر به نظر می‌رسد و از نگاه عده‌ای دیگر در همه حال پُرسرعت و هیجان‌انگیز باشد. چون امکان دارد این سکانس در حالی که از نگاه عده‌ای فلش‌بکِ بیهوده‌ای به نظر می‌رسد، در صورت موشکافی اطلاعاتی که در هر لحظه از کاراکترهایش افشا می‌کند، به سکانسِ حیاتی و هیجان‌انگیزی برای دیگران تبدیل شود. فلش‌بک افتتاحیه‌ی «اُزیمندیاس» و جلوه‌ای را که به اتفاقات بعد از خودش می‌دهد به یاد بیاورید. خب، حالا در نظر بگیرید که «ساول» نه تنها به عنوان فلش‌بکی طولانی بر اتفاقات «برکینگ بد» سراسر از حسِ منحصربه‌فردِ سکانس افتتاحیه‌ی «اُزیمندیاس»‌ است، بلکه نویسندگان بعضی‌وقت‌ها پایشان را فراتر می‌گذارند و با فلش‌بک‌ها و فلش‌فورواردهای بیشتر این حس منحصربه‌فرد که ترکیبی از یک‌جور نوستالژی دردناک و تعلیقِ آزاردهنده‌ی ناشی از وقوع اتفاق شومی که توانایی جلوگیری از آن را نداری است افزایش می‌دهند. فصل چهارم از همان ابتدا کمر به جدا کردنِ جیمی و کیم بسته بود و سکانس افتتاحیه‌ی این هفته به بهترین شکل ممکن تفاوت‌های آنها را یادآور می‌شود. در جریان این سکانس، هر دوی جیمی و کیم چیزی بیشتر از پست‌چی شرکت نیستند، اما در حالی که جیمی در حین کار با همکارانش درباره‌ی برندگان احتمالی اُسکار گمانه‌زنی و شرط‌بندی می‌کند و با آنها شوخی می‌کند و می‌خندد، کیم از هر فرصتی برای یاد گرفتن کار وکالت، چم و خم‌های قانون، ساز و کار شرکت و پرونده‌هایش نهایت استفاده را می‌کند. همان لحظه سروکله‌ی چاک پیدا می‌شود. او ظاهرا به تازگی یکی از سخت‌ترین و غیرقابل‌برنده‌شدن‌ترین پرونده‌های شرکت را پیروز شده است. همه با او دست می‌دهند و بهش تبریک می‌گویند. کیم هم یکی از آنها است. او به همان شکلی به چاک خیره می‌شود که همه‌ی ما به بزرگ‌ترین قهرمان و الگوی زندگی‌‌مان خیره می‌شویم. نگاه کیم سرشار از ستایش و تحسین و محبت و هیجان است. کاملا مشخص است که کیم در این لحظه به چه چیزی فکر می‌‌کند: او می‌خواهد در آینده به وکیلی مثل چاک تبدیل شود.

وقتی چاک به جیمی و کیم می‌رسد، کیم با پرسیدن یک سوال تخصصی درباره‌ی پرونده، علاقه‌اش به وکالت و اینکه چقدر از نزدیکِ تحولات این پرونده را دنبال می‌کرده است را به چاک نشان می‌دهد. اما به محض اینکه گفتگوی چاک و کیم دارد گرم می‌گیرد، جیمی مثل قاشق نشسته وسط حرف آنها می‌پرد و با مزه‌پرانی‌های همیشگی‌اش حرفشان را قطع می‌کند. نگاه تحسین‌آمیز کیم به چاک حداقل از دو جهت اهمیت دارد؛ اول اینکه این موضوع نشان می‌دهد چاک قبل از اینکه به خاطر درگیری‌اش با جیمی به دشمنِ کیم تبدیل شود، بزرگ‌ترین قهرمانش بوده است. در این لحظه کیم و چاک طوری با هم گرم می‌گیرند و با هم جفت و جور می‌شوند که کیم و جیمی و جیمی و چاک هیچ‌وقت نبوده‌اند. بنابراین حالا می‌توانِ‌‌ عذاب وجدانی را که کیم از خودکشی چاک احساس می‌کند بهتر درک کرد. کیم یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند او در دادگاه علیه مردی که خیلی برای او احترام قائل بوده است ایستاده است و برای شکست دادن او تلاش می‌کند. به عبارت بهتر این صحنه نشان می‌دهد که اگر جیمی وجود نداشت، احتمالا چاک و کیم به همکاران درجه‌یکی تبدیل می‌شدند. بالاخره هر دو نه تنها خوره‌ی وکالت هستند، بلکه نگاه سنتی و اولداسکولی به کمک کردن به مردم نیازمند از طریق وکالت و نگاه کردن به این کار به عنوان شغلی مقدس و پاکیزه دارند. پس بدون‌شک قطع شدن گفتگوی جدی چاک و کیم با مزاه‌پراکنی جیمی، استعاره‌ای از این است که جیمی همان چیزی است که رابطه‌‌ی قوی این استاد و شاگرد را در آینده خراب می‌کند.

دومین نکته‌ی مهم نگاه تحسین‌آمیز کیم به چاک این است که این نگاه همان چیزی است که برای وکیل شدن به جیمی انگیزه می‌دهد. در حالی که کیم به چاک خیره شده است، لبخندی ملیح روی صورتش نقش بسته است و چشمانش از شدت ستایش در حال برق زدن است، جیمی به کیم نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که او هیچ‌وقت نمی‌تواند کاری کند تا کیم این‌شکلی به او نگاه کند. مهم نیست جیمی چقدر شوخ‌طبع و زبان‌باز است. مهم این است که چیزی که برای کیم اهمیت دارد و او را بیشتر از هر چیزی به وجد می‌آورد، وکیلِ قرض و محکمی مثل چاک است. بنابراین در این لحظه فکری به ذهنِ جیمی خطور می‌کند. او برای اینکه بتواند نظرِ کیم را جلب کند باید وکیل شود. ما تاکنون فکر می‌کردیم که جیمی رشته‌ی حقوق را به خاطر تحت تاثیر قرار دادنِ چاک انتخاب می‌کند. واقعیتش هم همین‌طور است. یکی از دلایلِ وکیل شدن جیمی این است که با وکیل شدن و سروسامان دادن به کار و زندگی‌اش، خودش را به برادر بزرگ‌ترش ثابت کند. ولی جیمی در نهایت متوجه می‌شود نه تنها نظرِ چاک نسبت به او هیچ‌وقت عوض نشده است و هنوز او را به عنوان مایه‌ی ننگ خانواده می‌بیند، بلکه خیلی واضح جلوی پای او سنگ می‌اندازد. طبیعتا جیمی بعد از خنجر خوردن از پشت توسط همان کسی که زندگی‌اش را به خاطر او متحول کرده بود باید طوری خشمگین شود که دست به هر کاری برای زبان‌درازی به او انجام بدهد. راستش جیمی همین کار را هم کرد. جیمی می‌داند به محض اینکه کاری به جز وکالت قبول کند، چاک را به هدفش رسانده است. برای همین است که نمی‌تواند بدون دوز و کلک یا خلافکاری‌های فرعی، دورانِ تعلیقش را بگذراند. با این حال چیزی که تاکنون جلوی جیمی را از پاره کردن لباس‌هایش همچون کلارک کنت و پدیدار شدن در قامتِ ساول گودمن گرفته است، کیم است. کیم حکم آخرین نخ طنابی را دارد که جلوی جیمی از سقوط به درون دیگ مواد مذاب را گرفته است. به خاطر همین است که جیمی به محض کمی شیطنت و شیادی در طول پنج اپیزود قبل، باز دوباره به حال خودش برمی‌گردد. اگرچه دو شخصیتِ درونی جیمی این روزها به‌طرز وحشیانه‌ای با هم درگیر هستند، اما کیم به طرفِ خوبش انگیزه می‌دهد تا طرف بدش را برای مدت کوتاهی مجبور به عقب‌نشینی کند. قضیه وقتی برای جیمی خطرناک‌تر می‌شود که بدانیم رابطه‌ی او و کیم خیلی عمیق‌تر از یک عاشق و معشوق معمولی است. ما تا حالا تصور می‌کردیم که خلافکاری‌های جیمی پای آدم‌های خطرناکی را به زندگی‌اش باز می‌کند و منجر به مرگ کیم می‌شود و از این لحظه به عنوان نقطه‌ای که جیمی دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و آخرین نخِ باقی مانده از طناب پوسیده‌اش پاره می‌شود یاد می‌کردیم.

اگرچه همچنان احتمال مرگِ فیزیکی کیم وجود دارد، ولی سکانسِ افتتاحیه‌ی این هفته از حقیقتی به مراتب مهم‌تر درباره‌ی رابطه‌ی جیمی و کیم پرده برمی‌دارد. متوجه می‌شویم شاید تحت تاثیر قرار دادنِ چاک یکی از انگیزه‌های جیمی برای ورود به حوزه‌ی حقوق بوده است، اما انگیزه‌ی اصلی‌اش به دست آوردنِ کیم و کار کردن در کنار او بوده است. این مرحله‌ی پیچیده‌‌تری از عشق است. اینکه یک نفر را عمیقا دوست داشته باشیم یک چیز است، اما اینکه تصمیم بگیریم تا مسیر زندگی‌مان را به خاطر او عوض کنیم چیزی دیگر. اینکه شغلی را واقعا دوست داشته باشیم یک چیز است، اما اینکه شغلی را صرفا به خاطر ارتباطی که با چیز دیگری که بیشتر دوستش داریم انتخاب کنیم چیز دیگری است. در سکانس افتتاحیه‌‌ی اپیزود این هفته متوجه می‌شویم جیمی بیشتر از اینکه وکالت و قانون‌مداری را دوست داشته باشد، به خاطر نزدیک شدن به کیم و به دست آوردن او به این سمت متمایل شده است. یعنی شغلش در صورتی معنا دارد که کیم هم جزیی از آن باشد. وگرنه در غیر این صورت معنایش را از دست می‌دهد. به عبارت دیگر جیمی در حالی برای آینده برنامه‌ریزی می‌کند و دیگران را هم در برنامه‌اش شریک می‌کند که دیگران همیشه در زندگی‌شان تصمیماتی نمی‌گیرند که برابر با چشم‌انداز شخصی‌تان باشد. خاصیتِ زمان این است که انسان‌ها را تغییر می‌دهد و برنامه‌هایی که ممکن بود در ابتدا هیجان‌انگیز و شدنی به نظر برسند، آرام آرام پوسیده می‌شوند و از هم می‌پاشند. جیمی در سکانس افتتاحیه‌ی این اپیزود در ذهنش آینده‌ی زیبا و درخشانی را همراه با کیم خیال‌پردازی می‌کند و برای به حقیقت تبدیل کردن آن هم پا پیش می‌گذارد و وکیل می‌شود و راستش را بخواهید در فصل قبل دیدیم که برای مدتی همکاری این دو در یک دفتر داشت جواب می‌داد، اما جیمی یک نکته را نادیده گرفت. البته حق هم دارد. همه‌ی ما تازه بعد از اینکه به گذشته نگاه می‌کنیم و مسیری که پشت سر گذاشته‌ایم را مرور می‌کنیم از اشتباهات و خیال‌پردازی‌های کج و کوله‌مان پشیمان می‌شویم. جیمی اگر می‌توانست فیلم روزی که چاک بعد از موفقیتش به شرکت قدم می‌گذارد را ببیند حتما متوجه می‌شد که آنها برای هم ساخته نشده‌اند. از یک طرف کیم را به عنوان وکیلی داریم که شخصیتش با آدمی مثل چاک جفت و جور می‌شود و او را قهرمانش می‌داند و از طرف دیگر جیمی را به عنوان آدم شوخ و شنگ و خل و چل و آب‌زیرکاه و قالتاقی داریم که کسی مثل چاک به بزرگ‌ترین دشمنش تبدیل می‌شود. جیمی اگر فیلم خودش را می‌دید، با توجه به دانشی که از سینما دارد حتما متوجه می‌شد‌ وقتی دو نفر در هنگام خداحافظی به سمت مسیرهای متضادی حرکت می‌کنند مهم نیست در آن لحظه چقدر در حال لبخند زدن هستند و چقدر با هم خوب هستند، مهم این است که این صحنه استعاره‌ای از جدایی اجتناب‌ناپذیر آنها است.

اما چیزی که رابطه‌ی جیمی و کیم را خطرناک‌تر می‌کند این است که تصمیم‌‌ جیمی برای وکیل شدن حیلی بی‌اساس‌تر از عشق به کیم است. حقیقت این است که در سکانس افتتاحیه، وقتی جیمی و کیم از هم حداحافظی می‌کنند و هرکدام راه خودشان را با چرخ‌دستی‌شان پیش می‌گیرند اتفاق خیلی مهمی می‌افتد. جیمی در مسیرش از جلوی کتابخانه‌ی شرکت عبور می‌کند و از قاب خارج می‌شود، اما وسط راه برمی‌گردد و وارد کتابخانه می‌شود که حکم استعاره‌ای از تصمیم گرفتنِ جیمی برای وکیل شدن را دارد. نکته‌ی مهم این صحنه مربوط به نحوه‌ی وارد شدنِ جیمی به کتابخانه می‌شود. اگر جیمی بلافاصله بعد از خداحافظی با کیم به سمت کتابخانه حرکت می‌کرد، وارد آنجا می‌شد و در را پشت سرش می‌بست، آن موقع می‌توانستیم بگوییم که او تصمیم می‌گیرد تا با هدفِ تحت تاثیر قرار دادن کیم وکیل شود. اما این اتفاق نمی‌افتد. کاملا مشخص است که مقصدِ جیمی و چرخ‌دستی‌اش کتابخانه‌ی شرکت نیست. در عوض او چرخ‌دستی‌اش را هُل می‌دهد و از جلوی کتابخانه عبور می‌کند و می‌رود و تازه بعدا تصمیم می‌گیرد تا برگردد و وارد کتابخانه شود. این یعنی کتابخانه بیشتر از مقصد، حکم یک‌جور حواس‌پرتی را دارد. وکیل شدن بیشتر از مقصد واقعی جیمی مک‌گیل، حکم یک حواس‌پرتی را داشته است. جیمی در حالی که پشت فرمان زندگی‌اش نشسته‌ است در حال حرکت در جاده‌ی زندگی‌اش در وسط بیابان است که ناگهان سروصدایی در دوردست، در وسط کویر نظرش را جلب می‌کند. به نظر می‌رسد در وسط کویر یک شهربازی/سیرک بزرگ برپا کرده‌اند که مثل یک قلب نورانی در وسط ظلماتِ کویر می‌درخشد. جیمی کنجکاو می‌شود و تصمیم می‌گیرد وارد جاده خاکی شود و به سمت آن حرکت کند. جیمی حسابی در شهربازی خوش می‌گذراند، ولی او در نهایت باید به جاده‌ی اصلی برای حرکت به سمت مقصدش بازگردد. تصمیم جیمی برای تبدیل شدن به آدمی قانون‌مدار و از بین بردن باقی‌مانده‌های جیمی قالتاق بیش از اینکه تصمیمی از سوی او برای یک تحول شخصیتی اساسی باشد، بر اثر یک حواس‌پرتی اتفاق افتاده است؛ حکم یک جور جاده خاکی را دارد. جیمی مک‌گیل شخصیت قبلی‌اش (جیمی قالتاق) را نکشته است تا به جیمی مک‌گیلِ وکیل تبدیل شود. او در واقع همان جیمی قالتاق همیشگی است که حالا توانایی‌ها و مهارت‌های یک وکیل خوب را هم دارد. بنابراین نمای وارد شدنِ جیمی به کتابخانه، به یکی از همان نماهایی تبدیل می‌شود که همیشه در ذهن‌مان حک خواهد شد. جیمی و کیم از همان ابتدا هم در مسیرهای متفاوتی قرار داشتند که آنها را به سمت مقصد‌های متفاوتی هدایت می‌کرد. شاید جیمی برای مدتی حواسش به کیم پرت شد و وارد جاده خاکی شد، اما همیشه همه‌چیز دست به دست هم می‌داد تا او را به جاده‌ی اصلی برگرداند.

مشکل این نیست که جیمی به درد این کار نمی‌خورد، مشکل این است که جیمی در حال حاضر که شکننده‌ترین دوران زندگی‌اش است، انگیزه‌ی بدی برای وکالت دارد

درست یک هفته بعد از اپیزود هفته‌ی گذشته که آن را به عنوان اپیزودی که جیمی را با مونولوگِ نهایی‌اش رسما به ساول گودمن تبدیل می‌کند معرفی کردم، سازندگان باز دوباره بهم فهماندند که امکان ندارد یک لحظه، یک سکانس یا یک اپیزود را به عنوان نقطه‌ی مشخصی که آغازکننده‌ی رسمی پدیدار شدن ساول گودمن باشد در نظر بگیرند. مخصوصا در «ساول» که برخلاف «برکینگ بد»، با کاراکتری سروکار دارد که مدام با خودش درگیر است که چه کاری درست است و چه کاری نیست. برخلاف والتر وایت که در همان دو-سه اپیزود اول یک نفر را با قفل موتور خفه می‌کند، باقی‌مانده‌ی یک نفر دیگر را از کف زمین پاک می‌کند و پاتوقِ یک قاچاقچی دیگر را با بمب شیمیایی‌اش منفجر کرد، سقوط جیمی خیلی خیلی ملایم‌تر از والت بوده است. اگر سقوط والت را بانجی‌جامپیک در نظر بگیریم، سقوط جیمی بیشتر شبیه پاراگلایدرسواری است که به همان اندازه که در بند جاذبه‌ی زمین است، به همان اندازه هم قدرت مانور و نگه داشتن خودش روی هوا هم دارد. آخه، در نقد هفته‌ی گذشته  همه‌چیز دست به دست هم داده‌ بودند تا جیمی را به سمتِ عملی کردن سقوطش قرار بدهند. سکانس افتتاحیه که در خط زمانی «برکینگ بد» جریان داشت، موبایل‌فروشی جیمی به خلافکارانِ آلبکرکی، خط و نشان کشیدن او بعد از دزدیده شدن پول‌هایش، پاره کردن شماره تلفن روانپزشک و خوراندن آن به چاه توالت و مونولوگ نهایی‌اش به سبک تبهکارانِ کامیک‌بوکی درباره‌ی کارهایی که در آینده انجام خواهد داد باعث شدند تا آن اپیزود خیلی خطرناک به نظر برسد. اما روایتِ سقوط جیمی مک‌گیل، سقوط پاراگلایدری است. و قرار نبود که این موضوع در یک اپیزود تغییر کند. بنابراین شاید مونولوگِ نهایی جیمی در اپیزود قبل و جمله‌ی «چه مرگم شده؟»‌اش با این مضمون که چرا آن سه‌تا جوجه بچه جرات کردند او را خفت کنند، حاوی ته مزه‌‌ی شرورانه‌ای می‌شد، اما اپیزود این هفته در حالی آغاز می‌شود که جیمی آرام گرفته است و دوباره بعد از خالی کردن خودش در اپیزود قبل، از حالت تهاجمی درآمده است و عقب کشیده است. این هفته خبری از آن جیمی سراسیمه‌ای که یک لحظه نمی‌توانست در مغازه‌ی بدون مشتری‌اش دندان روی جگرش بگذارد نیست. معلوم می‌شود مونولوگ نهایی او در اپیزود قبل بیش از اینکه شرورانه باشد، همچون چنگ انداختنِ جیمی به تنها چیزی که در حال حاضر برای امیدوار بودن به آینده دارد بوده است. بنابراین این هفته وقتی به مغازه‌‌ی موبایل‌فروشی کات می‌زنیم، او سرحال به نظر می‌رسد و اصلا شبیه آدمی که آماده‌ی خودکشی از شدت کار ملال‌آورش است نیست. دلیلش مشخص است. او دوباره به کار کردن روی لوگوی شرکت «وکسلر/مک‌گیل» در دفترچه یادداشتش برگشته است و حتی دنبال یک تابلوی بزرگ و پرزرق و برق مثل یکی از آن تابلوهای کازینوهای لاس وگاس برای شرکتشان نیز است. این یعنی منظور جیمی از «چه مرگم شده؟» در اپیزود قبل به همان اندازه که افسوس خوردن از کُند شدن قابلیت‌های قالتاقی و اراذلی‌اش است، به همان اندازه یکی از همان «چه مرگم شده‌؟»هایی که بعد از انجام کار دیوانه‌واری که حسابی به ضررمان تمام می‌شود می‌گوییم بوده است. این یعنی جیمی فعلا خودش را تحت کنترل آورده است و آماده است تا بدون دردسرهای بیشتر، ۱۰ ماه باقی مانده از تعلیقش را همان‌طور که به مامور آزادی مشروطش گفته بود بگذراند و رویای شرکت «وکسلر/مک‌گیل» را عملی کند.

در همین لحظات است که جیمی تماسی از دوران کار کردن روی پرونده‌‌ی سندپایپر دریافت می‌کند. تماس‌گیرنده یکی از بستگانِ جرالدین استراس است؛ همان پیرزنی که جیمی از طریق او متوجه کلاهبرداری سندپایپر می‌شود و بعد از او به عنوان ستاره‌ی اصلی‌ پیام بازرگانی‌اش استفاده می‌کند. از قضا او مُرده است. جیمی به محض اینکه خبر مرگ او را می‌شود از این رو به آن رو می‌شود. در این لحظات با همان جیمی مک‌گیلی که از دوران کارش در حوزه‌ی حقوق سالمندان به یاد داریم مواجه می‌شویم. قلب جیمی از این یکی از آدم‌های بهترین دوران کاری‌اش مُرده است می‌شکند. دیالوگ‌هایی که بین او و خواهرزاده‌ی جرالدین رد و بدل می‌شود به یادمان می‌آورد که جیمی چقدر در ارتباط برقرار کردن با مشتریانش خوب است و او فرصت پیدا می‌کند که تمام عزاداری‌هایی که بعد از مرگ چاک در خودش ریخته بود را خالی کند. این صحنه قبل از اتفاق وحشتناکی که مدتی بعد قرار است برای رویاهای جیمی بیافتد یادآور می‌شود که شاید حواس جیمی در مسیر اصلی‌اش به کتابخانه‌ی شرکت پرت شده باشد، اما واقعیت این است که او در کارش خوب است. مسئله این نیست که جیمی اصلا و ابدا به درد وکالت نمی‌خورد. او نه تنها با موکلانش به شکلی رفتار می‌کند که انگار رفیقشان است و واقعا هم همین‌طور است، بلکه ما می‌دانیم که او در انجام این کار هم حرف ندارد. مشکل این نیست که جیمی به درد این کار نمی‌خورد، مشکل این است که جیمی در حال حاضر که شکننده‌ترین دوران زندگی‌اش است، انگیزه‌ی بدی برای وکالت دارد. او به امید به راه انداختنِ شرکت «وکسلر/مک‌گیل» و کار کردن در کنار کیم لحظه‌شماری می‌کند. هم‌اکنون جیمی در شرایطی قرار دارد که دنبال هر بهانه‌ای برای قالتاق‌بازی است و به محض اینکه خودش را خالی می‌کند، به شرایط پایدار قبلی‌اش بازمی‌گردد. همچنین از آنجایی که جیمی رویای علمی کردن «وکسلر/مک‌گیل» را در سر دارد، قالتاق‌بازی‌هایش را طوری برنامه‌ریزی می‌کند که از کنترل خارج نشوند و به شکلی نباشند که آینده‌ی بلندمدتش را تهدید کنند. چون او همیشه فردی به اسم کیم را دارد که در پس‌ ذهنش به فکرش است. ولی مشکل این است که کیم می‌خواهد بدونِ جیمی کار موردعلاقه‌اش را ادامه بدهد. مشکل این است که کیم احساس خاصی به بزرگ‌ترین رویای جیمی ندارد. مشکل این است که کیم نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و منتظر بنشیند تا دوران تعلیقِ جیمی تمام شود. مخصوصا در زمانی که کیم بعد از ماجرای چاک، بیشتر از همیشه برای کار کردن انگیزه دارد. کیم پرونده‌ی میسا ورده را به شرکتِ «شویکارت و کوگلی» منتقل می‌کند و با این کار با یک تیر دو نشان می‌زند. او نه تنها با راه‌اندازی دایر‌ه‌ی بانک در این شرکت به یکی از شرکای آن تبدیل می‌شود، بلکه آن‌قدر کارمند دارد که می‌تواند کارهای میسا ورده را به آنها بسپارد و خودش سراغ انجام پرونده‌های آدم‌های نیازمندی برود که از انجامشان لذت می‌برد. کیم هم از لحاظ مالی خودش را بسته است و هم شرایط انجام کاری را که دوست دارد فراهم کرده است. خیلی جالب است. همه‌ی ما وحشت داشتیم که نکند اتفاق بدی برای کیم بیافتد و آن اتفاق به دلیل جدایی آنها و تبدیل شدن جیمی به ساول گودمن منتهی شود، ولی نویسندگان آش دیگری برایمان پخته‌اند؛ بهترین اتفاقی که می‌توانست برای کیم بیافتد می‌افتد؛ او هر چیزی را که می‌خواهد داشته باشد به دست می‌آورد. اما بهترین اتفاقی که برای کیم افتاده، بدترین اتفاقی است که برای جیمی و رابطه‌ی آنها افتاده است.

جیمی آن‌قدر به او اهمیت می‌دهد که از تصمیمش حمایت می‌کند، ولی این چیزی از مقدارِ تکان‌دهندگی این خبر برای جیمی نمی‌کاهد. گویی دنیا روی سرش خراب شده است. جیمی دچار حمله‌ی عصبی می‌شود و از آنجایی که نمی‌تواند احساس واقعی‌اش را جلوی کیم فاش کند، مجبور می‌شود تا حرفِ کیم را نیمه‌کاره بگذارد و بلافاصله محل میزشان را به سمت درِ ورودی آشپزخانه‌ی رستوران ترک کند تا بتواند با خیال راحتِ چیزی که شنیده است را پردازش کند. صدای چاقوها و ساطورهای آشپزخانه و جلز ولز غذا روی اجاق با هم ترکیب می‌شوند و هیاهوی درونی او را فاش می‌کنند. حالا جیمی رسما چیزی برای از دست دادن ندارد. نه تنها حکم تعلیقش باعث می‌شود که نتواند به کار قبلی‌اش یعنی حقوق سالمندان برگردد، بلکه کیم بدون اینکه خودش خبر داشته باشد، بزر‌گ‌ترین رویایی را که جلوی ساول گودمن شدنش را گرفته بود از بین می‌برد. در پادکستِ رسمی سریال، نویسنده‌ی این اپیزود به نکته‌‌ی جالبی درباره‌ی تصمیم کیم برای پیوستن به «شیویکارت و کوگلی» اشاره کرد که از دستم در رفته بود. در سکانسی که جیمی در حال گرفتنِ آب پرتقال است، گفتگویی بین او و کیم درباره‌ی تصمیمش برای سر نزدن به روانکاو شکل می‌گیرد که حداقل دو نکته دارد. نکته‌ی اول این است که جیمی به جای مخفی‌کاری، حقیقت را به کیم می‌گوید: او برخلاف چیزی که در اپیزود قبل به کیم گفته بود، از سر زدن به روانکاو پشیمان شده است. این نشان می‌دهد اگر یک نفر در دنیا باقی مانده است که جیمی در مقابل او در روراست‌ترین حالتش قرار می‌گیرد کیم است. از طرف دیگر اینکه جیمی بی‌خیال روانکاو می‌شود و باور دارد که این کار به گروه خونی او نمی‌خورد باعث می‌شود که کیم هم با خیال راحت‌تری تصمیمش برای پیوستنِ به «شویکارت و کوگلی» را عملی کند. چون کیم به خودش می‌گوید، اگر جیمی قرار است این تصمیمات را بگیرد و بگوید که فکر می‌کند آنها برای خودش بهتر هستند، او هم می‌تواند تصمیماتی را بگیرد که فکر می‌کند برای او بهتر هستند.

به قول نویسنده‌ی این اپیزود، البته که به اندازه‌ی تمام آدم‌های روی زمین، راه‌های کنار آمدن با غم و اندوه داریم و البته که این احتمال وجود دارد که روانکاو جواب مشکلِ جیمی نباشد، اما ما و کیم به خوبی می‌دانیم که جیمی بیشتر از اینکه دنبال راه و روش خودش برای مقابله با بحران‌هایش باشد در حال دوری از آنها و انکارشان است. کیم در صورتی می‌تواند روی جیمی و رویای «وکسلر/مک‌گیل» حساب باز کند که جیمی دلیلی برای این کار به او بدهد. اما تنها چیزی که جیمی برای ارائه دارد یک تناقض بزرگ است؛ جیمی از یک طرفِ مثل جیمی گذشته به نظر نمی‌رسد و کاملا مشخص است که یک چیزی مثل خوره به جانش افتاده است و از طرف دیگر از کمک گرفتن هم سر باز می‌زند و باور دارد که دارد کاری را انجام می‌دهد که از هر چیزی برای او بهتر است. این تناقض باعث می‌شود که جیمی خودخواه به نظر برسد و کیم نمی‌تواند روی چنین زمینِ زلزله‌خیزی سرمایه‌گذاری کند. پس تصمیم کیم برای پیوستن به «شویکارت و کوگلی» بیش از اینکه حکم نارو زدن به رویای مشترکشان را داشته باشد، به خاطر این است که جیمی نتوانسته شرایطی را درست کند که کیم به وقوعِ این رویا اطمینان داشته باشد. نتیجه سکانس درخشانی است که شکستگی نامحسوس دیگری را که در رابطه‌ی جیمی و کیم رخ می‌دهد به تصویر می‌کشد. بعضی‌وقت‌ها ما در زمینه‌ی داستانِ نابودی رابطه‌ها منتظر سکانس‌های شلوغی از دعوا و مرافه‌ها و فحش و بد و بیراه‌ها هستیم، ولی در واقعیت رابطه‌ها به همین شکل به پایان می‌رسند؛ نه با انفجاری که از کیلومترها دورتر دیده می‌شود، بلکه با پدیدار شدن شکاف‌هایی که به مرور گشادتر و وسیع‌تر می‌شوند. روی کاغذ این سکانس چیزی بیشتر از گپی در حال صبحانه خوردن نیست، ولی در عمل خبر از اتفاق بسیار بدی برای این دو نفر می‌دهد: زمانی که دو طرف رابطه آن‌قدر از هم جدا شده‌اند که به زبان بی‌زبانی به هم می‌گوید: «من کار خودمو می‌کنم، تو هم کار خودتو بکن».

جیمی از اینجا مانده و از آنجا رانده شده است. پس تصمیم می‌گیرد بیزنیس موبایل‌فروشی شبانه‌اش را از سر بگیرد و قبل از آن، انتقامش را از دزدانش بگیرد و به بروبچه‌های خیابانی آلبکرکی نشان بدهد که جیمی قالتاق کیه. از همین رو او برای جور کردن پولِ خرید موبایل‌ها با استفاده از ارث ۵ هزار دلاری چاک به اچ‌اچ‌ام سر می‌زند و آنجا با با هاوارد روبه‌رو می‌شود که در شرایط افسردکننده‌ای به سر می‌برد. جیمی به محض اینکه با وضعِ بد هاوارد و شرکت روبه‌رو می‌شود سعی می‌کند به هاوارد انگیزه‌ای برای برگشتن روی پای خودش بدهد. جیمی از هاوارد ایراد می‌گیرد که چرا به خاطر اتفاق بدی که افتاده این‌قدر خودش را آزار می‌دهد. اما بهتر است جیمی این حرف‌ها را به خودش بزند. درست مثل برخورد آنها در دستشویی دادگاه در اپیزود قبل، جیمی فکر می‌کند که وضعش بهتر از هاوارد است. اما قضیه درست برعکس است. اینکه هاوارد از لحاظ ظاهری و روانی به‌هم‌ریخته و افسرده به نظر می‌رسید لزوما به این معنی نیست که وضعش در مقایسه با جیمی که پُرجنب و جوش و سرحال است بهتر است. جیمی فکر می‌کند هاوارد در یک نقطه گرفتار شده است و او در حال حرکت رو به جلو است. اما همیشه گرفتار شدن در یک نقطه بد نیست و بعضی‌وقت‌ها حرکت رو به جلو در واقع سقوط رو به پایین است. جیمی نمی‌داند که بیش‌فعالی و تلاش برای موفقیت لزوما چیز خوبی نیست. هاوارد به این دلیل در یک نقطه گرفتار شده است که دارد سعی می‌کند با درگیری‌های روانی‌اش کنار بیاید و شرکت را از گردابی که در آن افتاده است نجات بدهد. او وضع خوبی ندارد. چون همچون شوالیه‌ی زخمی و خسته‌ای است که به دل نبرد زده است و اگر در این کار موفق شود، مشکلاتش را واقعا زمین زده است. اما در عوض شاید جیمی در حال دویدن به نظر برسد، اما دویدنِ او بیش از اینکه تهاجم به میدان نبرد باشد، فرار کردن از آن است.

خلاصه جیمی این‌بار با نقشه پا به خیابان می‌گذارد؛ با نقشه‌ای که در هر حالت به نفع خودش تمام می‌شود. بهترین لحظاتِ کار اندرو استانتون، کارگردانِ انیمیشن‌هایی مثل «در جستجوی دوری» و «وال-ای» که کارگردانی این اپیزود را برعهده دارد مربوط به لحظاتِ ترساندنِ دزدانِ جیمی می‌شود؛ سکانسی که به همان اندازه که هیجان‌انگیز و ذوق‌مرگ‌کننده است، به همان اندازه هم ناراحت‌کننده است. جیمی، سارقانش را از سقف آویزان می‌کند که آماده‌ی منفجر شدن با ضرباتِ چوب بیسبال هستند. اندرو استانتون این سکانس را همچون یک فیلم ترسناکِ اسلشر کارگردانی می‌کند. زاویه‌ی نقطه نظرِ وارونه‌ی دزدان، وضعیت سرگیجه‌آور و وحشت‌زده و ناتوانشان را منتقل می‌کند. و نماهای کشیده شدنِ چوب بیسبال روی زمین، آنها را به فراتر از نوچه‌های جیمی می‌برد و حالتی «جیسون وورهیس»‌‌وار بهشان می‌دهد. از یک طرف تماشای شکنجه‌ و گریه و زاری این جوجه دزدها  لذت‌بخش‌تر از این نمی‌شود. اگر «دلم خنک شد» یک جا کاربرد داشته باشد، دقیقا همین‌جا است. از زمانی که جسی خانه‌ی خاله‌اش را خرید و والت با لیزرهای قلابی گرچن و الیوت را زهرترک کرد، تماشای لرزیدن دزدان جیمی از ترس مرگ، رضایت‌بخش‌ترین عدالتی بود که در دنیای «برکینگ بد» دیده‌ام! از آن باحال‌تر تماشای این است که جیمی نه تنها از آنها انتقام می‌گیرد، بلکه مفت و مجانی از آنها برای پخش کردنِ اسم او به عنوان کسی که خفت‌گیرها باید ازش دوری کنند استفاده می‌کند. اما نکته‌ی ناراحت‌کننده‌ی این صحنه این است که کسی که این بچه‌ها را از سقف آویزان کرده و برای زهرترک کردنشان، نوچه استخدام کرده است، جیمی مک‌گیل خودمان است که فقط کمتر از یک سال تا بازگشت به کار اصلی‌اش فاصله دارد. کاری که جیمی اینجا انجام می‌دهد خیلی بدتر از تمام خلافکاری‌های جمع و جوری که تاکنون انجام داده بود است. اگر قبلا جیمی هر از گاهی سعی می‌کرد برای رسیدن به هدفش، از بعضی خط قرمزهای اخلاقی و قانونی عبور کند، اینجا با یک حرکت تماما گنگستری طرفیم. جیمی شاید در این صحنه روی پای خودش ثابت باشد، اما او وارونه‌تر از وارونه‌هاست.

شاید حقیقتِ آدم‌های دنیای «برکینگ بد» این است که آنها واقعا هیچ‌وقت متحول نمی‌شوند، بلکه اتفاقی غیرمنتظره، شخصیت واقعی‌شان را برهنه می‌کند. والتر وایت حتی قبل از سرطانش، مغرور بود. سرطان فقط بهانه‌‌ای برای آزاد کردن آن بهش داد. جیمی مک‌گیل از همان اول هم شیاد و حیله‌گر بود، سعی کرد تغییر کند، اما در نهایت به شیاد قوی‌تری مجهز به سلاح وکالت تبدیل شد. حتی گاس فرینگ هم با توجه به داستانی که برای هکتور در بیمارستان تعریف می‌کند، نشان می‌دهد که شاید از اول چنین آدمی بوده است. در جریان مونولوگی که شاید پرحرف‌ترین سکانسِ جیانکارلو اسپوزیتو در این نقش باشد، گاس داستانی از ۷ سالگی‌اش تعریف می‌کند. داستانی درباره‌‌ی درختی که با خون دل خوردن، آن را میوه‌دار می‌کند و حیوانِ درنده‌‌ای که میوه‌هایش را می‌دزدید. گاس تعریف می‌کند که صبر و حوصله‌‌ا‌ی که صرف گرفتنِ دزد میوه‌هایش می‌کند جواب می‌دهد. او حیوان را حبس می‌کند و آن را قبل از اینکه بمیرد ‌آن‌قدر زنده نگه می‌دارد که شکنجه شود. در نگاه  اولاین داستان چیزی که تاکنون درباره‌ی گاس نمی‌دانستیم بهمان ارائه نمی‌کند. ما از قبل می‌دانستیم که صبر، انتقام‌جویی و کارآفرینی سه‌تا از خصوصیاتِ شخصیتی گاس هستند. اما این مونولوگ فاش می‌کند که این خصوصیات ناگهان پدیدار نشده‌اند، بلکه همیشه جایی در او لانه کرده بودند. قتل مکس به دست هکتور آنها را به وجود نیاورد. قتلِ مکس به دست هکتور چیزی بود که آنها را قوی‌تر از همیشه در معرض دید قرار داد و حالا گاس تمام فکر و ذکرش را روی اجرای مرگبارترین سلاح‌هایش روی قاتلِ مکس و تمام کسانی که او نمایندگی‌شان می‌کند گذاشته است. گاس نه تنها می‌خواهد هکتور را زنده نگه دارد تا به روش خودش بمیرد، بلکه به سرطان بی‌احساس و پیش‌رونده‌ای تبدیل شده است که با صبر و حوصله هرکسی که جلوی راهش قرار داشته باشد را آلوده می‌کند و می‌بلعد. ولی مشکل این است که بزرگ‌ترین قدرت‌های گاس، همزمان بزرگ‌ترین نقاط ضعفش هم هستند. بعد از مونولوگِ شرورانه‌ی گاس در حالی که نیمی از صورتش در سایه پنهان شده است، دوربین روی دستِ راست بی‌حرکتِ هکتور زوم می‌کند و تمام خط داستانی گاس در «برکینگ بد» در یک لحظه جلوی چشمانم رژه رفتند. تمام ادعاهای گاس در آینده‌ای نه چندان دور با فرو آمدن انگشت‌های همین دست نابود خواهد شد.

شاید حقیقتِ آدم‌های دنیای «برکینگ بد» این است که آنها واقعا هیچ‌وقت متحول نمی‌شوند، بلکه اتفاقی غیرمنتظره، شخصیت واقعی‌شان را برهنه می‌کند

اما اینکه دنیای «برکینگ بد»، افرادی مثل والتر وایت، جیمی مک‌گیل و گاس فرینگ را به عنوان آدم‌هایی به تصویر می‌کشد که هیچ‌وقت موفق به فرار از سرنوشت شومشان نشده‌اند، به این معنی نیست که همه‌ی ما شرور به دنیا می‌آییم، هیچ راهی برای تغییر نداریم و به همان شکل هم می‌میریم. هدفِ سریال اشاره به این نکته است که همه‌ی ما با احساساتِ سیاه و ترسناکی به دنیا می‌آییم و ممکن است جلوه‌های ضعیفی از آنها را در طول زندگی ببینیم. ولی همیشه احتمال فرا رسیدن روزی وجود دارد که بهانه‌‌‌ای برای آزاد کردن این احساسات بهمان می‌دهد. سریال سعی می‌کند از این طریق فاصله‌ی بین مخاطبان و کاراکترهایش تا حد ممکن را کم کند. نویسندگان می‌گویند همه‌ی ما یک هایزنبرگ و ساول گودمن و گاس فرینگ درون خودمان داریم و احتمالا نشانه‌هایی از آنها را هر از گاهی دیده‌ایم، ولی تنها فرق‌مان با آنها این است که هنوز اتفاقی که برای این سه نفر افتاده برای ما نیافتاده است. اتفاقی که برای هر سه آنها افتاده است از تراژدی ریشه گرفته است و به تراژدی منتهی می‌شود البته که هستند آدم‌هایی که جلوی تبدیل شدن تراژدی‌های زندگی‌شان به چیزی را که تمام فکر و ذکرشان را می‌بلعد و تحت کنترلشان می‌گیرد می‌گیرند. یکی مثل کیم را هم داریم که بحران‌های زندگی‌اش نه تنها او را از مسیر اصلی‌اش دور نمی‌کنند، بلکه واضح‌تر از گذشته بهش نشان می‌دهند که شور و اشتیاقِ همیشگی‌اش در تمام این مدت چه چیزی بوده است و حالا با انگیزه‌ی خالص‌تری آنها را تعقیب می‌کند. تنها فرق جیمی با تمام والت و گاس که در آینده با آنها کار خواهد کرد این است که او در خط زمانی پسا-«برکینگ بد» زنده است. کارهای او به عنوان ساول گودمن شاید مجبورش کرده باشند تا پنهان شود، اما هنوز به مرگش منجر نشده‌اند. درست مثل جسی پینکمن که در پایان سریال اصلی فرصت پیدا می‌کند تا با تمام تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته‌ است، شانسش را دوباره امتحان کند، هنوز تصمیم‌گیری نهایی درباره‌ی سرنوشتِ جیمی اتخاذ نشده است. جیمی نشان داده است که ساول گودمن بیشتر از اینکه شیطانی باشد که کل وجودش را در برمی‌گیرد، یک‌جور مکانیزم دفاعی است که جیمی در زمان‌هایی که روحش آسیب می‌بیند به آنها پناه می‌برد و پشتش مخفی می‌شود. این یعنی همیشه این احتمال وجود دارد که ساول گودمن شدن جیمی، به جای کشتنِ انسانیتش، آن را در زیرزمین مخفی کرده است. شاید جین تاکوویک بتواند کلید قفلِ در زیرزمین را پیدا کند.

مایک طبق معمول باز دوباره نشان می‌دهد که همه‌ی مدیران باید مشاوری مثل او در تیمشان داشته باشند. گاس آن‌قدر مشکلی از لحاظ دست کردن توی جیبش ندارد که یک سوله‌ی غول‌آسا برای اسکانِ کارگرانِ آزمایشگاهش فراهم کند، اما این مایک است که به او یادآور می‌شود بزرگ‌ترین مشکلشان نه اسکان آنها، بلکه جلوگیری از دیوانگی‌ و بی‌قراری‌شان به خاطر شش ماه حبس شدن در فضای بسته است. مایک از آغاز فصل چهارم بیشتر مشغول مدیریت بوده است و بحران خارجی خاصی نداشته است. ولی یکی از کارگرانِ آلمانی ساکن در سوله که «کای» نام دارد، در اولین دیدارشان ناثبات و تهدیدآمیز به نظر می‌رسد. مایک با دوربین‌های مداربسته‌ای که ۲۴ ساعته کنترل می‌شوند، به آدم‌هایش می‌سپارد که او را زیر نظر بگیرند، اما فعلا بذر درگیری احتمالی مایک با او کاشته می‌شود. یکی از نکات پسندیده‌ی فصل چهارم تمرکز روی نحوه‌ی ساخته شدنِ آزمایشگاه گاس است. اگرچه وجود یک ابرآزمایشگاهِ مجهز در وسط شهر در «برکینگ بد» به عنوان چیزی که از آدم خفنی مثل گاس انتظار می‌رود توضیح داده شد، ولی حالا «ساول» با به تصویر کشیدن تمام مراحل ساخته شدن آن، به سبکِ داستان‌های گنگستری غیرفانتزی دارد نشان می‌دهد که انجام چنین پروژه‌ای چه مکافاتی داشته است و این باعث می‌شود که احتراممان برای گاس به خاطر دیدن انجام تمام مراحلِ این پروژه با موفقیت، بیشتر هم شود. تماشای خط داستانی ابرآزمایشگاه گاس در این فصل طرفداران را یاد یکی از سکانس‌های فصل سوم «برکینگ بد» می‌اندازد؛ سکانسی که جسی درباره‌ی پولی که گاس در می‌آورد عصبانی می‌شود. جسی از این ناراحت است که طبق محاسباتش، گاس ۹۷ میلیون دلار از هر پختشان در می‌آورد، اما فقط ۳ میلیون دلار از آن به او و والت می‌رسد. آن زمان شاید تاحدودی می‌توانستیم با جسی موافقت کنیم. ولی حالا که در جریان «ساول» داریم سرمایه‌گذاری گاس برای ساختنِ ابرآزمایشگاهش را می‌بینیم، باید گفت: «تموم اون ۹۷ میلیون نوش جونش!».

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *