در نقد فیلم زندگی (Life)، یکی از آثار علمی تخیلی ترسناک سال 2017 ما را همراهی کنید.

انسان همیشه آرزوی سفر به دوردست‌ها را داشته است، به سیارات دیگر و یافتن دنیایی تازه ورای زمین. اینکه آیا موجودات فضایی وجود دارند، آیا جز کره زمین، جای دیگری برای زندگی یافت می‌شود و غیره. خب سینما هم مهد تحقق یافتن آرزوهاست و شاید پرطرفدار بودن ژانر علمی تخیلی، آن هم از نوع فضایی‌اش ریشه در همین آرزوها داشته باشد. در طی دهه‌های اخیر، ما انواع و اقسام فیلم‌های فضایی را در تلفیقی با ژانرهای دیگر دیده‌ایم اما وقتی صحبت از مدل ترسناک‌اش می‌شود، فیلم «بیگانه» (Alien) حرف اول و آخر را می‌زند. این فیلم هم یک تجربه سینمایی تکرار نشدنی بود و هم اثر اورجینالی به حساب می‌آمد (در ضمن شخصیت‌های احمقی نداشت). حال، نزدیک به 40 سال بعد، فیلم زندگی از راه رسیده است و می‌خواهد یک بیگانه جدید با چاشنی «جاذبه» (Gravity) باشد اما آیا توفیقی یافته است؟

توجه: از آن جایی که مطالب پیش رو در جهت بررسی فیلم زندگی به رشته تحریر در آمده، بخش‌هایی از داستان آن به طور کلی فاش شده است. لذا اگر تا به این لحظه موفق به تماشای این فیلم نشده‌اید، از خواندن ادامه مطلب صرف نظر کنید؛ چرا که این مطلب حاوی اسپویل است.

آغاز فیلم زندگی نوید یک اثر فوق العاده را می‌دهد، یک نمای آشنا از ستارگان با یک آهنگ اتمسفریک استرس‌زا از «جان اکسترند» (Jon Ekstrand)، در ادامه جلوه‌های ویژه فیلم بیشتر به چشم می‌آید که واقع تحسین برانگیز است. در ادامه اوضاع بهتر هم می‌شود و یک «لانگ تیک» جذاب 6 دقیقه‌ای خوش ساخت با چرخش‌های آرام دوربین را داریم (که البته مشخصا در ساخت آن از حقه‌های سینمایی هم استفاده شده است اما به شخصه از چنین سکانس‌هایی استقبال می‌کنم). تنها بخش بد این افتتاحیه، آن کار عجیب و غریب سازندگان بود، یعنی دریافت محموله‌ای که از مریخ می‌آید با یک بازوی مکانیکی (ظاهرا سازندگان، زیاد بازی بیسبال تماشا کرده‌اند). اصلا مطمئن نیستم که آن‌ها چگونه ایستگاه فضایی را دقیقا در موقعیت و مداری قرار داده‌اند که بتواند محموله را دریافت کند و اصلا با آن سرعت، چگونه بازوی مکانیکی متلاشی نشده است. این سکانس می‌توانست حذف شود اما سازندگان احتمالا به این مسئله فکر کردند که قبل از آغاز داستان اصلی، کمی مخاطب را هیجان‌زده کنند. آن‌ها موفق هم می‌شوند. با تشکر از فیلم‌برداری بی‌نظیر «سی‌موس مک‌گاروی» (Seamus McGarvey) و کارگردانی «دنیل اسپینوزا» (Daniel Espinosa) بخش‌های آغازین فیلم زندگی عالی است. سی‌موس مک‌گاروی که بهترین‌ دستاوردهایش را در فیلم‌های «جو رایت» (Joe Wright) دیده بودیم، در اینجا با الهام از کار «امانوئل لوبزکی» (Emmanuel Lubezki) در فیلم جاذبه، دنباله‌روی مستقیم اوست. این الهام ابدا اتفاق بدی نیست و همه مخاطبان از چنین نماهای جذابی استقبال می‌کنند. بخش افتتاحیه از نظر فضاسازی عالی است و مخاطب کاملا می‌پذیرد که شخصیت‌ها واقعا در «فضا» وجود دارند. این یک اتفاق خوب برای یک اثر فضایی است و خوش ساخت بودن آن را تداعی می‌کند. البته فراموش نکنیم که فضاسازی برای چنین آثاری لازم است اما کافی نیست.

ربگا فرگوسن بهترین بازیگر فیلم است.

فیلم زندگی یک تیم بازیگری قدرتمند و بین المللی دارد. «جیک جیلنهال» آمریکایی، «رایان رینولدز» کانادایی (در فیلم آمریکایی)، «ربکا فرگوسن» سوئدی (در فیلم انگلیسی)، «هیرویوکی سانادا» ژاپنی (که از قضا، او را قبلا در یک فیلم فضایی دیگر، یعنی «آفتاب» (Sunshine) مشاهده کرده بودیم)، «آریون باکاره» انگلیسی و «اولگا دایهویچنایا» (Olga Dihovichnaya) روسی. بازی‌ها خوب هستند و بازیگران تلاش خود را کرده‌اند. هر شخصیت یک سری ویژگی هم دارد که خوب است اما احساسی بودن این شخصیت‌ها، برای ما این سوال را ایجاد می‌کند که آیا آن‌ها تمرینی هم برای این ماموریت داشته‌اند؟ اصلا صلاحیت حضور در این ماموریت را دارند؟ مثلا «جوردن» (جیلنهال) کسی است که روی زمین خشونت و خونریزی دیده و به فضا پناه برده است. «روری» (رینولدز) آدمی است که زود عصبانی می‌شود، «شو موراکامی» خلبانی است که فرزندش به تازگی به دنیا آمده است، «هیو» یک زیست شناس فلج است که فضا را دوست دارد، چون در آنجا دیگر نیازی به ویلچر ندارد. همه این‌ آدم‌ها به خاطر ویژگی‌هایشان و طرز تفکری که برایشان ترسیم شده، با ورود «کلوین»، در نقطه مقابل یک آدم باصلاحیت قرار می‌گیرند. تنها کسی که شخصیت نسبتا استواری دارد، دکتر «میراندا نورث» (فرگوسن) است، کسی که بسیار به نظم و قوانین اهمیت می‌دهد، اما او هم هیچ کار مفیدی انجام نمی‌دهد. اصلا هیچ کدام از شخصیت‌ها تصمیم درستی نمی‌گیرند، به دنیای تصمیمات اشتباه و حماقت‌های مضاعف خوش آمدید! بالاتر هم گفتم، بازیگران خوب بازی می‌کنند اما خب باید صادق بود که شخصیت‌ها احمق طراحی شده‌اند (اگر چنین نبود، فیلم به سمت و سوی دیگری می‌رفت). این افراد به ایستگاه فضایی بین‌المللی فرستاده شده‌اند تا یک کشف بزرگ انجام دهند، آن‌ها قرار است ببینند آیا زندگی در مریخ وجود دارد یا خیر. اما با تشکر از فیلم‌نامه‌نویسان، در ادامه متوجه می‌شویم که نه تنها هیچ‌کدام صلاحیت ندارند، بلکه اصلا مغز ندارند و در این مسیر، دست سرنوشت هم یاری‌شان نمی‌کند.

مرگ روری فوق العاده کار شده است. شاید اگر رایان رینولدز بیشتر در فیلم حضور داشت، مخاطبان خوشحال‌تر می‌شدند اما همین‌ که یکی از ستارگان درجه یک فیلم، اول از همه می‌میرد، اتفاق خوبی است، امیدوارم در فیلم‌های بیشتری شاهد چنین چیزی باشیم. همیشه که نباید بازیگران گمنام و کم‌تر شناخته‌شده اول از همه کشته شوند!

فیلم‌نامه این اثر توسط «رت ریس» (Rhett Reese) و «پال ورنیک» (Paul Wernick) نوشته شده است. اگر احیانا نمی‌دانید، آن‌ها فیلم‌نامه «ددپول» را نیز نوشته‌اند. فیلم زندگی این تفکر را ایجاد می‌کند که موفقیت آن‌ها در نگارش ددپول تصادفی بوده، زیرا این فیلم آنقدر بد نوشته شده است که تمام زحمات تیم سازنده را هدر می‌دهد. همه چیز فیلم زندگی از نظر فنی خوب است، کارگردانی، فیلم‌برداری، تدوین، موسیقی، میزانسن و… اما فیلم‌نامه‌نویسان به تنهایی موفق می‌شوند که یک فاجعه خلق کنند. حال، بهتر است کمی وارد جزئیات داستانی فیلم شویم و بعضی از مشکلات و اشتباهات بزرگ فیلم را دوره کنیم و توضیح دهیم که چرا شخصیت‌ها را احمق خطاب کردیم.

این سکانس کاملا جدا افتاده از باقی فیلم است. چه لزومی داشت که از سفینه خارج شویم و به کره زمین سفر کنیم تا چنین چیزی را ببینیم؟ ترجیح می‌دادم که این سکانس را از طریق یک تلویزیون یا موبایل یا چیزی از داخل ایستگاه فضایی مشاهده کنیم.

ما در ایستگاه فضایی بین المللی، یک اتاق آزمایش مخصوص داریم که قرار است اولین عناصر زیست فرازمینی در آنجا بررسی شود. در اوایل فیلم وقتی یکی از کودکان از فضانوردان می‌پرسد که «آیا بیگانه را به زمین می‌آورید؟»، روری پاسخ می‌دهد که «نه، ما این بالا از آن نگهداری می‌کنیم. آن را در جایی که امن است بررسی می‌کنیم». شاید ما فکر کنیم که خب، این اتاق باید بسیار امن باشد، زیرا قرار است یک موجود فضایی در آنجا مورد بررسی قرار گیرد اما خیر! این اتاق که گاهی از آن به عنوان یک «قرنطینه» نام برده می‌شود، تقریبا یک شوخی است. فضانوردان حتی اصول اولیه را رعایت نمی‌کنند و لباس مخصوص هم نمی‌پوشند. از آن بدتر هیو است که مشخص نیست به چه دلیلی، به آن موجود احساس پدرانه دارد. وقتی اوضاع خراب می‌شود و مشخص می‌شود که این موجود بیگانه، خطرناک است. عکس العمل‌های فضانوردان کمی سوال برانگیز است، حتی بعد از اینکه روری کشته می‌شود، آن‌ها باز هم تدابیر درستی نمی‌اندیشند. پس از این اتفاق، کلوین، قصد فرار از طریق دریچه‌ هوا را دارد و می‌دانید جالب چیست؟ این ایستگاه فضایی بین المللی که 200 میلیارد دلار خرج‌اش شده، توانایی این را ندارد که تمام دریچه‌های تهویه را همزمان ببندد! در ادامه راه ارتباطی این ایستگاه هم قطع می‌شود. واقعا؟ باز هم؟ چرا همیشه در مواقع حساس باید راه ارتباطی لعنتی قطع شود؟ خب این را باید از فیلم‌نامه‌نویسان بپرسیم، بگذارید جلوتر برویم. در حالی که نویسندگان داستان را به صورت تحمیلی پیش می‌برند، فرمانده روسی لباس فضانوردی می‌پوشد و می‌رود تا آنتن ارتباطی را درست کند. خب کلوین هم «دقیقا همان‌ جاست» و به سراغ او می‌آید. در ادامه وقتی فرمانده می‌پرد تا سریع‌تر خودش را به دریچه برساند، کلوین «کاملا متوجه همه چیز است، می‌داند که فرمانده به مقصد می‌رسد و نمی‌پرد تا به ایستگاه بچسبد» اما وقتی که فرمانده در جلوی دریچه می‌میرد (به جای اینکه خودش را به سوی فضا پرتاب کند و ماجرا را به پایان برساند) و در حالی که جسدش آرام از ایستگاه دور می‌شود، کلوین نابغه، این بار متوجه می‌شود که خب او مرده و حالا وقت پریدن است!

پس از آفتاب و زندگی، امید می‌رود که هیرویوکی سانادا را در یک اثر فضایی دیگر هم مشاهده کنیم.

اما در فیلم زندگی اشتباهات شخصیت‌ها تمامی ندارد. بازماندگان تصمیم می‌گیرند که کلوین را خفه کنند، آن‌ها خودشان را در یک اتاقک محفوظ می‌کنند، آن‌جا حرف‌های هیو را می‌شنویم که می‌گوید: «کلوین از ما متنفر نیست، اما باید ما را بکشد تا نجات پیدا کند». بله، حرف‌های هیو درست است اما هر موجود زنده‌‌ای چنین ویژگی‌‌ای دارد، خصوصا انسان. اینجا دیگر رفاقت معنایی ندارد، مسئله «نجات» است. چیزی که فیلم می‌خواهد بگوید. برای رضای خدا، نام این فیلم «زندگی» است و با توجه به چیزی که در اثر می‌بینیم، اینجا منظور از زندگی بقاست. اما در یک غافل‌گیری ویژه، متوجه می‌شویم که کلوین به پای هیو چسبیده و دارد از آن تغذیه می‌کند، آیا این اتفاق را واقعا در فیلم دیدیم یا چشمان‌مان اشتباه کرده است؟ بگذارید یک بار دیگر این ماجرا دوره کنیم، هر چهار عضو باقی مانده کنار یکدیگر هستند. حالا به یک شکلی که کسی متوجه نشده، هیو شلوارش را بالا زده و به کلوین گفته: «هی رفیق، بیا از پای من تغذیه کن». کلوین هم که ظاهرا خیلی باهوش است و زبان هیو را متوجه می‌شود، بر خلاف دو نفر قبلی که آن‌ها را کشت، این بار خیلی مهربان، متین و آرام، بدون اینکه به هیو حمله کند یا از راه دهان واردش شود و او را به فجیع‌ترین شکل ممکن به قتل برساند، به حرف‌های او گوش می‌سپارد، به پایش می‌چسبد و خیلی ریلکس همان جا آرام می‌گیرد (فرض دوم این است که خود کلوین به پای هیو چسبیده و هیو پس از این رخداد، سکوت کرده باشد. اما با وحشی‌گری‌هایی که از کلوین دیدیم، چنین چیزی منطقی نیست، بر فرض چنین باشد، حالا چرا دقیقا به پایش چسبید؟). بر این باورم، پال ورنیک و رت ریس که کمدی‌نویس‌های خلاقی هستند، خواسته‌اند با این چیزها با مخاطب شوخی کنند. این فیلم شاید یک لحن کاملا جدی داشته باشد اما با این کارهایش، در حد یک کمدی بی‌مزه نزول پیدا می‌کند. دقیقا انگیزه‌های هیو چیست؟ چرا باید یک انسان بامنطق، در چنین شرایطی به نژاد خودش پشت کند؟ آن هم وقتی که می‌داند چیزی جز تباهی از کلوین بیرون نخواهد آمد. بله کلوین از ما متنفر نیست، فقط می‌خواهد نجات پیدا کند، اما انسان‌های آن ایستگاه هم می‌خواهند نجات پیدا کنند. انگیزه‌های هیو هر چه که هست، اصلا خوب از کار در نیامده و قابل پذیرش نیست.

هی، چه طور است که به یک موجود فضایی شوک الکتریکی وارد کنیم؟ منطقی‌ترین کار است، مگر نه؟

تاکنون راه‌های ارتباطی قطع بود اما حالا متوجه می‌شویم که یک پیام به شکل غیرمنتظره به کره زمین رسیده است. آن‌ها هم نیرو فرستاده‌اند تا ایستگاه فضایی بین المللی را به فضای بیکران بفرستند تا پای موجود فضایی به زمین نرسد. خب مشخصا این نقشه به نتیجه نمی‌رسد تا اینکه دو شخصیت باقی‌مانده «ناگهان» به یاد می‌آورند که «دو اتاقک کوچک فرار» در ایستگاه وجود دارد. باقی داستان را که می‌دانید، میراندا نورث که قرار بود به زمین بیاید به فضا می‌رود و جوردن که همراه با کلوین قرار بود به فضا برود، به زمین می‌آید. این بخش به این دلیل در فیلم قرار داده شده است تا یک شوک بزرگ برای مخاطب باشد، به احتمال قوی برای بسیاری از مخاطبان هم غافلگیر کننده بوده است. به هر حال، این یک فیلم هالیوودی است و آن‌ها برای آثار بدنه اصلی‌شان یک پایان شاد را ترجیح می‌دهند. اما این پایان‌بندی مشکلات اساسی دارد، گویی سازندگان اصلا اهمیت نداده‌اند که این پایان تا چه اندازه غیرمنطقی است. خب باشد، میراندا نتوانسته «پاد» (Pod) خود را کنترل کند و آن به فضا رفته اما کلوین دقیقا چگونه توانسته پاد جوردن را به سوی زمین هدایت کند؟! یعنی هدایت یک پاد اینقدر آسان است؟ (توجه بفرمایید که پادها در حالت دستی قرار داشته‌اند و نه اتوماتیک) و اصلا کلوین از کجا می‌دانسته که این پاد به کره زمین می‌رسد؟ (آن طور که او دست جوردن را می‌گیرد و از فرمان جدا می‌کند، نشان از این دارد که یک چیزهایی می‌داند، همچنین زنده گذاشتن جوردن را هم در نظر بگیرید)  تا دلتان بخواهد در این بخش پایانی سوالات بی‌جواب وجود دارد اما سازندگان اهمیتی نداده‌اند، آن‌ها فقط خواسته‌اند یک پایان هیجان انگیز و دیوانه‌وار بسازند. اما واقعا کلوین چرا جوردن را نمی‌کشد؟ نکند برای اینکه وقتی به زمین رسید، آن‌ را به آدم‌های دیگر نشان دهد و آن‌ها را قانع کند که در پاد را باز کنند؟ (یا چون فیلم‌نامه‌نویسان فکر کرده‌اند که اگر جوردن بمیرد، پس چه کسی در انتهای فیلم فریاد بزند «نه» و مخاطب را بترساند؟) و خب در انتها، ماهیگیران عزیزی داریم که ظاهرا چیزهای عجیب برایشان عادی است، زیرا با اینکه حتی می‌بینند در داخل پاد چه جهنمی است، باز هم در آن را باز می‌کنند. فارغ از این مشکلات، به طور کلی می‌توانیم رد پای نویسندگان را در طول اتفاقات فیلم مشاهده کنیم. یک فیلم‌نامه خوب طوری نوشته شده که حس نکنیم در داستان دست‌کاری صورت گرفته است و در کنارش، همه چیز منطق دارد، این منطق در داستان فیلم زندگی بارها گم می‌شود و همین به کیفیت نهایی ضربه‌های جبران ناپذیری وارد می‌کند.

با کلوین، ملاقات کنید، هیو کلوین را دوست دارد، هیو به کلوین عشق می‌ورزد، هیو به کلوین پایش را می‌دهد تا نوش جان کند…

جلوه‌های ویژه محیطی فیلم زندگی فوق العاده است اما جایی که فیلم کمی ضعف نشان می‌دهد، خود کلوین است. دنیل اسپینوزا بسیار پافشاری داشته که روی این شخصیت مانور دهد و حتی چند کلوزآپ از او می‌گیرد که به اصطلاح مخاطب را بترساند اما جلوه‌های ویژه آن‌قدر خوب نیست که مخاطب را قانع کند. به طور کلی مخالفم که سازندگان، بیش از حد روی هیولای داستان مانور دهند، زیرا این مسئله همیشه از مرموز بودن آن شخصیت می‌کاهد و معمولا گرافیک موجود مورد نظر توی ذوق می‌زند. این مسئله در فیلم زندگی هم هویدا است. در حالی که کلوین در ابتدا بسیار واقع‌گرایانه عرضه می‌شود، در ادامه آن‌قدر افراطی می‌شود که تقریبا باورپذیر نیست. خود کلوین هم البته مشخص نیست چه ویژگی‌هایی دارد، ما هر بار یک چیز جدید از او می‌بینیم و هر بار شخصیت‌ها این گونه توجیح می‌کنند که این موجود «دارد باهوش‌تر می‌شود»، با این بهانه، سازندگان تلاش کرده‌اند تا کلوین را غیرقابل پیش‌بینی کنند اما ای‌کاش کمی او را آسیب‌پذیر نشان می‌دادند، با اینکه در فیلم می‌شنویم که او هم برای بقا به چیزهای بخصوصی نیاز دارد اما چیزی که ما می‌بینیم، یک موجود فناناپذیر است.

تاثیرات فیلم جاذبه، به وضوح در زندگی مشخص است. تقلید بد نیست، به شرطی که خوش ساخت باشد.

فیلم زندگی پتانسیل تبدیل شدن به یک اثر «کالت» را داشت اما متاسفانه با احمق نشان دادن شخصیت‌هاش و نداشتن منطق روایی، همه چیز را برهم می‌ریزد. این فیلم یک بار دیگر به ما اهمیت فیلم‌نامه را یادآوری می‌کند. غافل‌گیر کردن مخاطب در این سبک فیلم‌ها مهم است اما به چه قیمتی؟ به قیمت زیرپا گذاشتن منطق؟ با این حال، فیلم زندگی از نظر فنی، اثر قابل قبولی است و آن‌هایی که پنجره‌های مغز خود را بستند، قطعا لذت فراوانی از آن بردند اما برای کسانی که عادت دارند در هنگام تماشای فیلم، تفکر کنند، این فیلم قطعا حرفی برای گفتن ندارد. دنیل اسپینوزا در اولین تجربه علمی تخیلی‌اش، نتوانسته قدم مثبتی بردارد (البته زندگی هر چه که هست، از اثر قبلی او، فیلم افتضاح «کودک 44» بهتر است، به عنوان کسی که کتاب‌ «تام راب اسمیت» را خوانده، این را با قاطعیت می‌گویم). فیلم زندگی می‌توانست محفل خوبی برای بیان مسائل مهم فلسفی باشد، می‌توانست پایش را فراتر بگذارد و به بشریت تلنگر بزند اما تصمیم می‌گیرد که چیزی بیشتر از یک فیلم ترسناک بی‌مغز نباشد. اگر احیانا این نقد را تا پایان خوانده‌اید اما این فیلم را ندیده‌اید، افتتاحیه خوش ساخت آن را چند بار مشاهده کنید، زیرا ارزش‌اش بیشتر از تماشای کل فیلم است.

گیم شات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *