نقد فیلم The Greatest Showman – برترین شومن

فیلم «برترین شومن» با عنوان اصلی The Greatest Showman اقتباسی از زندگی نمایش گردان معروف پی.تی.بارنام آمریکایی و به کارگردانی مایکل گریسی است که در برخی بخش‌ها از جمله بهترین کمدی موزیکال کاندید دریافت جایزه گلدن گلوب شد و یکی از آهنگ‌هایش هم موفق به دریافت این جایزه شده است. فیلم با الهام از داستان واقعی زندگی بارنام، فراز و فرود زندگی او، تهی‌دستی کودکی‌اش، انگیزه و نحوه تأسیس سیرک عجایب و تأثیراتش را در جامعه آن زمان غرب به تصویر کشیده است. فیلم «برترین شومن» در ابتدا با روایتی خطی از زندگی بارنام آغاز می‌شود و با پرش به بزرگ‌سالی‌اش، همانند بسیاری از بیوگرافی‌ها، داستان اصلی خود را آغاز می‌کند.

اگر بخواهم رُک و پوست‌کنده بگویم، فیلم «برترین شومن» پر از کلیشه‌های چندین بار دیده شده و قابل حدس است. از همان لحظه که فیلم شروع می‌شود، همه می‌دانیم که پایان خوش در انتظار شخصیت‌های داستان خواهد بود. می‌دانیم آقای بارنام قرار است یکی دو دفعه هم زمین بخورد و بعد تبدیل به بهترین ورژن خود شود. سؤال این است که آیا با دانستن این فکت‌ها، باز هم فیلم ارزش تماشا کردن را دارد؟ پاسخ من قطعاً بله خواهد بود. «برترین شومن» از آن دسته کلاسیک‌هایی است که ساخت و دیدنشان در هر زمان و دوره‌ای حیاتی است. دیدن موفقیت آدم‌های عادی، دنبال کردن آرزوهای دور و دراز و انواع و اقسام جمله‌هایی با بار انسانی، هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود و از اهمیت نمی‌افتد و خب چه بهتر که این موارد، با موسیقی و آواز هم همراه شوند.

فیلم از آن دسته موزیکال-کلاسیک‌هایی است که ساخت و دیدنشان در هر زمان و دوره‌ای حیاتی است

من شخصاً طرفدار فیلم‌های حال خوب کن یا همان Feel Good هستم و بسیار پیش می‌آید برای بار چندم به سراغشان بروم. آن‌ها مثل قصه‌های پریان، هیچ وقت آدم را ناامید نمی‌کنند. فیلم‌های موفق بسیاری در این زمینه ساخته شده‌اند؛ فیلم‌هایی مثل انجمن شاعران مرده و لبخند مونالیزا برای مواقعی که می‌خواهیم راه خودمان را برویم اما جامعه، مدرسه و خانواده انتظار دیگری از ما دارند، Blind Side (نقطه کور) با بازی ساندرا بولاک یا Wonder (شگفتی) با بازی جولیا رابرتز برای وقت‌هایی که تک افتاده‌ایم و اطرافیان ما را آن گونه که هستیم نمی‌پذیرند، و حتی فیلم‌های خوش آب و رنگی مثل Eat,Pray,Love (بخور، عبادت کن و عشق بورز) برای سرِ پا شدن و شروع مجدد. همه این‌ها آثاری هستند که با یک سرچ ساده در وب هم به همه پیشنهاد می‌شود. بحث موزیکال‌ها هم که جدا است و در سال‌های اخیر در جوامع هنری از آن‌ها استقبال می‌شود. La La Land (لا لا لند)، Les Misérables (بینوایان) و سویینی تاد، نمونه آن‌هایی هستند که با انبوه نقد مثبت، کاندیدا و جایزه مواجه شده‌اند. فیلم «برترین شومن» را شاید بتوان ترکیبی از این دو دسته دانست. مسائل انگیزشی مطرح در دنیای امروز که با تأثیر از شخصیتی واقعی شکل می‌گیرند و با فراهم شدن موقعیت (نمایش گردان بودن فرد تأثیرگذار) به صورت موزیکال ارائه شده‌اند. فیلم از این بابت بسیار شبیه به Finding Neverland (در جستجوی ناکجا آباد) با بازی به‌یادماندنی جانی دپ عمل می‌کند، اما از خیره‌کنندگی و زرق و برق بیشتری برخوردار است.

هیو جکمن هر آنچه را که یک شومن باید داشته باشد در اختیار دارد و صدا، چهره و اَکت و انتخاب او ناگریز است

برای اجرای نقش پی.تی.بارنام، اولین و آخرین فردی که به ذهن می‌رسد بی‌شک، هیو جکمن است که ید طولایی در بازی و اجرای موزیکال دارد. همچنان اجرای بی‌نظیر او و آن هاتاوی در اسکار ۲۰۰۹ را به خاطر می‌آورید؟ جکمن هر آنچه را که  یک شومن باید داشته باشد در اختیار دارد؛ صدا، چهره و اَکت. به همین دلیل انتخاب او به عنوان لید فیلم «برترین شومن» ناگزیر به نظر می‌رسد. اما آنچه او را به بارنام واقعی و باورپذیر نزدیک می‌کند، شخص هیو جکمن نیست، بلکه ریزه کاری‌هایی هستند که در یک سوم ابتدایی داستان به آن‌ها پرداخته شده و جای “پی.تی.بارنام” شدن را برای جکمن محکم می‌کند. در بسیاری از فیلم‌های انگیزشی و بیوگرافی، قهرمان ناگهان از هیچ جا به همه جا می‌رسد. روندی که شاید حتی در برخی موارد باورپذیر هم به نظر برسد. به عنوان مثال ما استیو جابز را یک‌بار در گاراژ خانه دوستش وازنیاک می‌بینیم و در سکانس بعد، او در یکی از بزرگ‌ترین کمپانی‌های فناوری دنیا مشغول داد زدن بر سر کارمندانش است (فیلم Steve Jobs از دنی بویل) اما در انتهای فیلم می‌گوییم خب استیو جابز یک دانه بود و تمام. ما هیچ‌وقت از گاراژ خانه به قصر آرزوها نمی‌رسیم. این عدم دست یافتن در فیلم «برترین شومن» تا حدی تلطیف می‌شود. هیو جکمن بارها در حال خیال‌پردازی نمایش داده می‌شود، برای بچه‌هایش اسباب‌بازی درست می‌کند، برای متقاعد کردن مرد کوتوله برای پیوستن به نمایش، وعده‌های موردعلاقه‌اش را به او می‌دهد. در این‌ها و کلی سکانس دیگر، مشخص می‌شود که بارنام مشاهده‌گر خوبی است، خلاق و اهل ریسک است و مدام سرمایه‌گذاری می‌کند. نشان دادن این‌ها، فاصله پرده نقره‌ای و دنیای واقعی را کم کرده است و تماشاگر را با یک “من هم می‌توانم” راهی خانه می‌کند.

فیلم در زمینه بصری بسیار زیبا عمل می‌کند و مخاطب با دنیایی از رنگ و موسیقی مواجه می‌شود

باقی شخصیت‌های فیلم هم مقبول ظاهر می‌شوند. میشل ویلیامز در نقش زنی حامی، مادری خون‌گرم و دلیل همه تلاش‌های بارنام خوب ظاهر می‌شود. دو دختر بارنام هم شیرینی و گرمای لازم را برای صحنه‌های خانوادگی مهیا می‌کنند. زک افرون هم درست مثل هیو جکمن، انتخاب درستی برای نقش یک بیرون مانده یا Outsider است که در روند فیلم به یک “خودی” تبدیل می‌شود. نگاه‌های سوزاننده‌اش به دختر بندباز، اشکی که در چشمانش حلقه می‌زند، خستگی از بار اجتماعی و خانوادگی که به دوش می‌کشد، همه به او و کاراکترش می‌نشینند. با این همه می‌توانست پرداخت بیشتری داشته باشد، اما (شاید به درستی) در سایه بارنام قرار گرفته و گاهی سر و ته خرده روایت‌های مربوط به او، هَم می‌آید. زندایا هم آن چه را که از او انتظار می‌رود اجرا می‌کند. بیشتر نقش او مربوط به آواز خواندن و بندبازی است که از پس آن‌ها خوب برآمده  است و ارتباط مناسبی با زک افرون برقرار می‌کند. آیا سؤال شما هم این است که مشکل زندایا به عنوان یک عجیب‌الخلقه چه بود؟ تبریک می‌گویم، شما هم دیگر تفاوتی برای نژادهای مختلف در ناخودآگاهتان قائل نیستید و آن‌ها را عجیب نمی‌دانید. زندایا در نقش «آن» به همراه برادرش، به دلیل تفاوت در نژاد مورد هجوم بودند. عجیب این است که طی فیلم حتی یک‌بار به این مسئله اشاره نمی‌شود و دلیل پچ‌پچ‌های اطرافیان و نارضایتی آن‌ها از دختر زیبایی چون او، به روشنی مشخص نمی‌شود.

اما یکی از بهترین شخصیت‌های داستان لتی (زن ریشو) است که صدایی قوی و رسا دارد. از آن دسته شخصیت‌های فرعی داستان است که روایتش تمام و کمال گفته می‌شود، دیالوگ‌های کوبنده‌اش را می‌گوید، بارها به او میدان داده می‌شود و خوب در خاطر می‌ماند. این اتفاق تا حدی برای مرد کوتوله هم می‌افتد. اما باقی شخصیت‌ها زمان لازم را برای معرفی ندارند. مشکل اما اینجا نیست. مشکل این است که سیرک مربوط به انسان‌های عجیب‌الخلقه است، اما در بسیاری از آن‌ها نقص خارق‌العاده‌ای مشاهده نمی‌شود. یکی بیش از حد چاق است، یکی زال است و یکی بلندقد. درحالی‌که در سیرک آقای بارنامِ واقعی افراد عجیب‌تری چون مرد سه پا یا مردی با سر بسیار کوچک وجود داشتند. اما دست‌اندرکاران فیلم «برترین شومن» به همین‌ها بسنده کرده‌اند. شاید اگر روی چنین اعضایی تأکید بیشتری می‌کردند، تیم آقای بارنام در فیلم، عجیب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر در ذهن می‌ماند.

با وجود این‌ها فیلم در زمینه بصری بسیار زیبا عمل می‌کند. مخاطب با دنیایی از رنگ و موسیقی مواجهه می‌شود که با ضرب‌آهنگ مناسب به او تزریق می‌شود و همین مسئله شاید برگ برنده فیلم «برترین شومن» است. بالانس مناسب میزان آهنگ به دیالوگ، که بسیار حرفه‌ای و به‌جا صورت می‌گیرد. موسیقی در فیلم همه چیز را به رقص درمی‌آورد. از آدم‌ها گرفته تا هر ضربه چکشی و پر کردن لیوانی از ریتم موسیقی اطلاعات می‌کند. متن آهنگ‌های اجرا شده هم بسیار زیبا و درخور موقعیت نوشته شده‌ است و چه با جست و خیزهای هیو جکمن و زک افرون روی پیشخوان و چه روی صحنه اپرا توسط بلبل سوئدی، مسحورکننده تنظیم شده‌اند. در یک‌کلام می‌توان گفت، موسیقی در فیلم ذوب شده و به خوبی به خورد آن رفته است.

طراحی رقص‌ها هم مناسب با زمان داستان انجام شده، اما مانعی برای ایجاد نوآوری نتراشیده است. والتزهای عاشقانه زوج‌ها، رقص‌های گروهی اعضای سیرک و کُری‌های دو نفره جکمن و اِفرون به زیبایی اجرا شده و نه آن‌قدر غریب و دور از ذهن است که حواس مخاطب را از ماجرا و متن ترانه‌ها بدزدد و نه آن‌قدر تکراری است که حرفی برای گفتن نداشته باشد. بهترین رقص فیلم و یکی از بهترین‌هایی که طی سال‌ها دیده‌ام، جست‌وخیز دو نفره زک افرون و زندایا و نوآوری‌شان با بندها و حلقه‌های بندبازی است که بی‌شک لایق چند بار تماشا است و بهتر از هزار خط دیالوگ و بحث و جدل‌های عاشقانه عمل می‌کند. اینجا است که صحت حرف جین آستین، نویسنده بریتانیایی برای ما مشخص می‌شود. او در رمان غرور و تعصب رقص را بهترین راه برای جلب محبت عنوان می‌کند.

فیلم اما از ضعف‌های واضحی هم رنج می‌برد. به دلیل تبعیت از روایت کلاسیک و سروکار داشتن با داستان زندگی یک انسان موفق، واضح است که فیلم «برترین شومن» بارها در دام کلیشه می‌افتد. اما نکته جالب این جا است که همان‌قدر که بعضی صحنه‌ها و حتی دیالوگ‌ها قابل حدس هستند، بارها هم تماشاگر را غافل‌گیر می‌کنند. قصه آن کلاه‌برداری در باشگاه‌های قمار است که چند بار اول، به حریف اجازه بُرد می‌دهند و زمانی که مطمئن شدند حریف طعمه را چسبیده، قلاب را می‌کشند و حریف را به دنبال خود به هر جا که بخواهند می‌کشانند. این موضوع درباره فیلم هم صدق می‌کند و از جایی به بعد، فیلم مدام بیننده را با بالا و پایین کردن داستان گیج می‌کند. شاید این مسئله تا حدی به ضرر فیلم تمام شود، اما برای آن‌ها که صبور هستند و مصرانه قصه را دنبال می‌کنند، همین تعداد حدس‌هایی هم که به خطا می‌روند امتیاز مثبتی محسوب می‌شود.

این پاراگراف بخش‌هایی از داستان فیلم را لو می‌دهد.

به دلیل تبعیت از روایت کلاسیک و سروکار داشتن با داستان زندگی یک انسان موفق، واضح است که فیلم بارها در دام کلیشه می‌افتد

در یک‌سوم میانی فیلم که پای خواننده سوئدی به ماجرا باز می‌شود، تماشاگر هر لحظه انتظار به هم ریختن اوضاع را دارد. اینکه با حضور او، همه چیز از هم بپاشد و بارنام هیچ‌وقت تأیید اشراف را به دست نیاورد. اما او همچنان موفق می‌شود و تماشاگر که منتظر سقوط بارنام است، متوجه می‌شود که شخصیت او را به درستی نشناخته است. اینجا است که فیلم تا حدی از داستان از پیش نوشته‌شده‌اش فاصله می‌گیرد. فیلم «برترین شومن» قرار نیست تصویر یک قهرمان ستم دیده و زحمت‌کش را نشان دهد، بلکه می‌خواهد با یک تیر چند نشان بزند و چهره تاریک بارنام و زیاده‌خواهی‌هایش را هم برای مخاطب ترسیم کند. گرچه تصویری که از بارنام در فیلم ارائه می‌شود با شخصیت اصلی او بسیار فاصله دارد، اما این دلیل بر نبود چالش نیست و بارنامِ فیلم «برترین شومن» قرار است تاوان دلِ چرکین و حریصش را بدهد. از اینجا به بعد هم مجدداً فیلم کلیشه‌وار جلو می‌رود و ابر و باد و مه و خورشید دست به دست می‌دهند تا بارنام تا قِران آخر دارایی‌اش را از دست بدهد و همان‌طور کلیشه‌وار هم آن را پس بگیرد.

جدای از ایرادات ریز و درشت، در فیلم «برترین شومن» بارها از جملات دوست‌داشتنی و به‌یادماندنی استفاده می‌شود. شعرها همه قوی و در ستایش ذات انسان و شجاعت او هستند. اما بین آن‌ها جمله‌ای از پی.تی.بارنام واقعی نقل می‌شود که پرونده فیلم را می‌بندد: «باارزش‌ترین هنر، هنری است که بقیه را شاد کند.» کارگردان، بازیگرها، آوازها و موسیقی در فیلم، همه در خدمت همین جمله هستند. شاید فیلم «برترین شومن»، به قوت موزیکالی مثل لالالند نباشد، اما استانداردها را رعایت می‌کند و با بهره‌گیری از داشته‌هایش، محبوبیت ستاره‌هایش و پیام‌های حقیقی‌اش، بی‌شک ارزش تماشا را دارد و بارها مخاطب را هیجان‌زده می‌کند، چشم و گوشش را با تصویر و موسیقی نوازش می‌دهد و از همه مهم‌تر: «او را شاد می‌کند.»

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *