نقد فیلم Maze Runner: The Death Cure – دونده‌ی هزارتو: علاج مرگ

اگر بهتان بگویم «دونده‌ی هزارتو: علاج مرگ» (Maze Runner: The Death Cure) یکی از بهترین اکشن‌های چند وقت اخیر است تعجب می‌کنید؟ احتمالا تعجب نمی‌کنید. بلکه در عوض مثل من اولین واکنش‌تان چیزی شبیه به این خواهد بود: «آخیش، پس اشتباه فکر نمی‌کردم!». سه‌گانه‌ی «دونده‌ی هزارتو» که از روی رمان‌های جیمز دشنر اقتباس شده است یکی از اندک فیلم‌های ژانر فانتزی نوبالغان بود که توانست در این زیرژانر شلوغ و اشباع‌شده و پرهرج و مرج که هر استودیویی که از مادر گرامی‌اش قهر می‌کند به دنبال کتاب‌هایی برای اقتباس کردن می‌گردد سری توی سرها در بیاورد. فیلم‌های زیرژانر نوبالغان، فیلم‌هایی هستند که معمولا حول و حوش نوجوانانی جریان دارند که باید در دنیای دستوپیایی پسا-آخرالزمانی‌شان که توسط حکومتی جرج اورولی اداره می‌شود علیه سیستم شورش کنند. بعد از موفقیت غول‌آسای «هری پاتر»، «گرگ و میش» و «هانگر گیمز» بود که استودیوهای مختلف هالیوودی تصمیم گرفتند تا آنها هم برای برداشتن لقمه‌ای از سر سفره‌ای که پهن شده است دست به کار شوند. بعضی از آنها مثل سری «واگرا» (Divergent) آن‌قدر از همان ابتدا ضعیف ظاهر شدند که نصفه کاره رها شدند و بعضی از آنها هم فیلم‌هایی هستند که شاید فقط اسمشان به گوش‌مان خورده باشد و برخی دیگر فیلم‌هایی که با سودای تبدیل شدن به مجموعههای چند صد میلیون دلاری شروع کردند و سپس طوری ناپدید شدند که ردپایی بیشتر از آنها باقی نماند. سری «دونده‌ی هزارتو» یکی از معدود فیلم‌های این حوزه است که توانست سه‌گانه‌اش را کامل کند. یکی از معدود فیلم‌های این حوزه که توانست طرفداران کم و بیش قابل‌توجه‌ای به دست بیاورد. یکی از دلایلش به خاطر این بود که این فیلم‌ها شاید در چارچوب تکراری ادبیات دستوپیایی نوبالغان قرار می‌گرفتند، ولی موفق شده بودند آن‌قدر از دوز آنها بکاهند یا حداقل معرفی کلیشه‌های این ژانر را آن‌قدر عقب بیاندازد که به عنوان چیزی متفاوت مورد توجه قرار بگیرد. فیلم اول مجموعه با نوجوانانی شروع می‌شد که توسط یک آسانسور به سطح زمین منتقل می‌شوند و در حالی که چیزی از گذشته به یاد نمی‌آورند خود را وسط هزارتوی عظیم‌جثه‌ای پیدا می‌کنند که باید راهی برای فرار از آن پیدا کنند و مواظب باشند که سر راه لای دیوارهای متحرک هزارتو له و لورده نشوند و توسط هیولای مکانیکی‌ای که در راهروهایش پرسه می‌زند تکه و پاره نشوند. نیمه‌ی اول فیلم که حالتی «لاست»‌گونه داشت آن‌قدر درگیرکننده بود که بلافاصله طرفداران زیادی به خود جذب کرد و خبر از مجموعه‌ی پتانسیل‌دار جدیدی می‌داد که می‌شد چشممان را روی نیمه‌ی دومش که به دام تکرارِ مکرراتِ سازمان‌های پشت‌پرده و انقلاب‌های نوجوانانه می‌افتاد ببندیم و اشتباهاتش را به خوبی خودمان ببخشیم.

«دونده‌ی هزارتو: آزمون‌های اسکورچ» با وجود اینکه زمین بازی را به کل تغییر داده بود و کاراکترها را از فضای سرسبز و بسته‌ی هزارتو به کویرهای سوزاننده‌‌ی شهری آورده بود، ولی یک عقب‌گرد بزرگ برای این مجموعه محسوب می‌شد. الهام‌برداری‌های کورکورانه‌ی سازندگان از روی هر فیلم زامبی‌محوری که گیرشان آمده بود به فیلمی تبدیل شده بود که انگار می‌خواست پُز کلکسیون دی‌وی‌دی‌های کارگردانش را بدهد! بماند که تماشای کاراکترهایی که بیش از دو-سوم فیلم را در حال فرار کردن تا سر حد مرگ از دست چیزی تهدیدبرانگیز هستند نه تنها اکشن نیست، بلکه از جایی به بعد حال‌به‌هم‌زن می‌شود. بنابراین «آزمون‌های اسکورچ» کاری کرد تا امید چندانی به آخرین فیلم مجموعه «علاج مرگ» نداشته باشیم. مخصوصا با توجه به جراحتِ دیلان اُبرایان، بازیگر نقش اصلی فیلم که منجر به عقب افتادن زمان اکران فیلم به مدت یک سال شد. تازه فاکس قرن بیستم تصمیم گرفت تا فیلم را در ماه ژانویه‌ای اکران کند که به ماهی که استودیوها جنس‌های بنجلی که روی دستشان باد کرده را بیرون می‌دهند تا خودشان را از شرشان خلاص کنند معروف است. از همه مهم‌تر اینکه «علاج مرگ» در دوران پسا-مرگِ اقتباس‌های ادبیات نوبالغان راهی سینما می‌شد. شاید این فیلم‌ها زمانی روی بورس بودند، ولی در سال‌های اخیر دچار چنان افولی شده‌اند که دیگر مردم با شنیدن اسم فیلم جدیدی در این ژانر نه تنها  برای دیدنش هیجان‌زده نمی‌شوند، بلکه با تکرار جمله‌ی «بازم یکی دیگه از اینا!» از کنارش عبور می‌کنند. شکست این فیلم‌ها در نوآوری در فرمول قابل‌پیش‌بینی و متحول کردن ساختار کهنه‌شان منجر شد تا تماشاگران از قبل دستشان را خوانده باشند. از قبل بدانند در این فیلم با چه چیزهایی روبه‌رو خواهند شد. پس «علاج مرگ» قرار بود در دورانی روی پرده برود که شخصا بعد از خاطره‌ی تلخی که با «هانگر گیمز» تجربه کردم، دیگر حوصله‌ی یک فیلم دیگر درباره‌ی نوجوانانی که برای پایین کشیدن یک حکومت آخرالزمانی در یک شهر آینده‌نگرانه اسلحه به دست می‌گیرد را نداشتم. اما در کمال شگفتی خلافش بهم ثابت شد. «علاج مرگ» تمام معادلات و پیش‌بینی‌هایم را با خاک یکسان کرد. در اینکه زیرژانر اقتباس‌های ادبیات نوبالغان به پایان کارش رسیده است شکی وجود ندارد. در اینکه «علاج مرگ» نمی‌تواند جلوی نابودی این ژانر را بگیرد تردیدی وجود ندارد.

اما دو نوع مرگ داریم. نوع اول مرگی است که فرد برای ساعت‌ها باید درد و رنج و آشفتگی را تحمل کند و نوع دوم مرگی با خیال آسوده و آرامش است که در یک چشم به هم زدن اتفاق می‌افتاد. در نگاه اول «علاج مرگ» حکم مرگ عذاب‌آور این ژانر را داشت. به نظر می‌رسید مجبوریم دو ساعت دیگر به تماشای دست و پا زدن و آه و ناله‌ی این ژانر برای مُردن بنشینیم. اما خوشبختانه «علاج مرگ» تبدیل به فیلمی می‌شود که اجازه می‌دهد قبل از مرگ، این ژانر را برای بار آخر در روزهای اوجش ببینیم. تبدیل به فیلمی می‌شود که نه تنها این سه‌گانه‌ی متزلزل را رستگار می‌کند، بلکه اجازه می‌دهد تا خداحافظی آبرومندانه‌تر و شکیل‌تری با این ژانر داشته باشیم. می‌گویند انسان‌ها قبل از مرگ نسبت به خیلی چیزها احساس پشیمانی می‌کنند و عذرخواهی می‌کنند. «علاج مرگ» انگار بیانه‌ای از سوی این ژانر است. انگار این ژانر است که دارد بهمان می‌گوید اگر تلاش می‌کردم تا فیلم‌های بیشتری شبیه به این تحویل‌تان بدهم شاید الان بیشتر زنده می‌بودم. شاید الان خاطراتِ شیرین بیشتری ازم داشتید. به عبارت دیگر «علاج مرگ» حکم فیلمی را دارد که با فاصله گرفتن از اکثر کلیشه‌های خسته‌کننده‌ی فیلم‌های این ژانر و تمرکز روی چیزی که مردم واقعا از این ژانر و تمام سینما می‌خواهند بدل به فیلمی می‌شود که خیلی از مجموعه‌های هالیوودی باید از آن درس بگیرند. البته که «علاج مرگ» شاهکار ازلی و ابدی سینما نیست که در کلاس‌های درس سینما مورد آموزش قرار بگیرد، اما فیلمی است که جلوه‌ای از سینمای اکشن جریان اصلی را بهمان نشان می‌دهد. چیزی که خیلی از فیلم‌های پرخرج هالیوودی در فراهم کردن آن ناتوان هستند. «علاج مرگ» نشان می‌دهد حتی اگر قرار است به فیلم فراموش‌شدنی‌ای تبدیل شوی، حداقل می‌شود قبل از فراموش شدن لحظات دل‌انگیزی را برای مخاطبان ایجاد کرد.

«علاج مرگ» تبدیل به فیلمی می‌شود که نه تنها این سه‌گانه‌ی متزلزل را رستگار می‌کند، بلکه اجازه می‌دهد تا خداحافظی آبرومندانه‌تر و شکیل‌تری با این ژانر داشته باشیم

یکی از ویژگی‌هایی که سری «هزارتو» نسبت به فیلم‌های هم تیر و طایفه‌اش دارد این است که با هر فیلم ریبوت می‌شود. با هر فیلم توانایی از نو شروع کردن را دارد. اگر فیلم اول یک فانتزی رازآلود با رگه‌هایی از فیلم‌های هیولایی بود، «آزمون‌های اسکورچ» تبدیل به یک ماجراجویی کاملا زامبی‌محور شد و «علاج مرگ» هم یک اکشنِ تمام‌عیار است. این موضوع خیلی به کمکش آمده است. حتما دلیلی دارد که بهترین بخش‌های این مجموعه مربوط به نیمه‌ی اول فیلم نخست و کلِ فیلم آخر می‌شود. این مجموعه در این بخش‌ها چه چیزی داشته یا بهتر است بگویم چه چیزی نداشته است که باعث شده در جذاب‌ترین حالتش قرار بگیرد؟ دنیاسازی‌ها و تاریخ‌پردازی‌های حوصله‌سربر. یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های فیلم‌های این ژانر این است که به جای کاراکتر و اکشن و روایت یک داستان درگیرکننده، علاقه‌ی فراوانی به غنی‌سازی اسطوره‌شناسی‌شان دارند. البته که همیشه دنیاسازی و پرداخت گذشته‌ی دنیای فیلم اهمیت دارد، اما نه به حدی که دیگر بخش‌های فیلم را تحت شعاع قرار بدهد و نه به شکلی که توی ذوق بزند. «آزمون‌های اسکورچ» بزرگ‌ترین ضربه‌اش را از این موضوع خورده بود. آن فیلم حکم همان قسمتی را داشت که قهرمانان‌مان را از هزارتو بیرون آورده بود و حالا قصد داشت تمام چم و خم و گوشه و کنار این دنیا را بهشان نشان بدهد. بنابراین فیلم بیشتر از اینکه درباره‌ی این کاراکترها و سفر شخصیتی‌شان باشد، شبیه درسِ تاریخ و سیاست دنیای این مجموعه بود که هر از گاهی برای تنوع سروکله‌ی چهارتا زامبی عربده‌کش هم پیدا می‌شد. دقیقا به خاطر همین مشکل بود که بعد از تماشای «هانگر گیمز: مرغ‌مقلد» پشت دستم را داغ کردم که دیگر نزدیک دنباله‌ی این مجموعه‌ی خواب‌آور نشوم. یکی دیگر ویژگی‌های «علاج مرگ» نسبت به فیلم‌های هم‌سبکش این بود که کتاب آخر مجموعه برای تبدیل شدن به دو فیلم تقسیم نشده بود. سنتی که «هری پاتر» آن را باب کرد و حالا همه‌ی مجموعه‌های دیگر هم با تکرارش، تمام ریتم و حرکت رو به جلوی شکل گرفته در فیلم‌های قبلی مجموعه که در حال سرریز شدن در فینال بود را با یک وقفه‌ی بزرگ روبه‌رو می‌کردند. این‌جور مواقع هدف قسمت اولِ فینال مجموعه چیزی نیست جز اینکه داستان را تا آنجا که می‌تواند کش بدهد و بعضی‌وقت‌ها این کار همان چیزی است که علاقه‌ی مردم به تماشای فیلم نهایی را پایین می‌آورد یا مثل چیزی که در رابطه با «هابیت: نبرد پنج ارتش» دیدیم، به ضرر داستانگویی فیلم آخر منتهی شود. اگر کتاب آخر آن‌قدر محتوا داشته باشد که تقسیم کردن آن به دو فیلم به اقتباس بهتری منجر شود خیلی هم خوب است، اما معمولا این کار با هدف طمع‌کاری استودیوها صورت می‌گرفت.

اما در زمینه‌ی «علاج مرگ» دیگر فرصتی برای طمع‌کاری باقی نمانده است. فاکس باید هرچه زودتر با اکران فیلم آخر، این سه‌گانه را به هر ترتیبی که هست به سرانجام می‌رساند. پس «علاج مرگ» از همان ابتدا از دوتا از دام‌های فیلم‌‌های هم‌سبکش قسر در رفته بود؛ با یک فینال یک قسمتی طرفیم که از مقدار بسیار کمی دنیاسازی بهره می‌برد و فقط می‌خواهد به سرعت این داستان را به انتها برساند. یکی از شجاعانه‌ترین حرکاتی که این فیلم انجام می‌دهد و یکی از اولین چیزهایی که باعث شد با دقت بیشتری فیلم را دنبال کنم در همان اولین ثانیه‌های فیلم اتفاق می‌افتد؛ یا بهتر است بگویم اتفاق نمی‌افتد. فاصله افتادن دو سال بین این قسمت و قسمت قبلی یعنی انتظار داشتم تا فیلم با صحنه‌هایی شروع شود که قصد یادآوری اتفاقات گذشته را دارند یا اطلاعاتی از کاراکترهای اصلی بهمان بدهد. ولی در عوض وِس بال، کارگردان هر سه فیلم، «علاج مرگ» را با سکانس اکشنی شروع می‌کند که هر چیزی که لازم است بدانیم را از طریق ماموریت کاراکترها بهمان منتقل می‌کند. تنها چیزهایی که باید بدانیم این است که دیلان اُبرایان (توماس)، توماس برودی-سنگستر (نیوت)، روزا سالازار (برندا)، گیانکارلو اسپوزیتو (خورخه) و بَری پپر (وینس) قهرمانان داستان هستند، پاتریسیا کلارکسون (دکتر پیج) و ایدن گیلن (جنسون) بدمن‌های داستان هستند و کایا اسکودلاریو (ترسا) در نقش معشوقه‌ی کاراکتر توماس هم همان کسی است که در پایان فیلم دوم برای پیدا کردن واکسن به قهرمانان‌مان خیانت کرد. این وسط هدف قهرمانان‌مان این است تا مینهو (با بازی کی هونگ لی) که زندانی حکومت است را نجات بدهند. راز موفقیت «علاج مرگ» این است که از همین مهره‌های اندک برای روایت یک داستان اکشنِ سرراست درگیرکننده استفاده می‌کند. مثل فیلم‌های قبلی خبری از هیچ‌گونه تلاشی برای زدن به بیراهه یا کاستن از سرعت ضرباهنگ فیلم نیست. تلاشی برای وانمود کردن به پرداخت این کاراکترها یا پیچیده کردن این داستان بیشتر از چیزی که هست صورت نمی‌گیرد. تماشای این فیلم مثل تماشای تردستی یک نفر با پنج‌تا توپ کوچک است. البته که تماشای یک نفر در حال بالا و پایین انداختن پنج‌تا توپ در حد تماشای آکروباتیک‌بازی هنرمندی که روی پشتِ فیل‌های در حال دویدن می‌ایستد یا در فاصله‌ی پنج متری زمین روی طناب راه می‌رود دیوانه‌کننده نیست، ولی مسئله این است که همیشه انجام یک تردستی ساده اما بی‌نقص بهتر از ایستادن پشت فیل‌های دونده و بعد افتادن و له شدن زیر پاهایشان است. مسئله این است که فیلم‌های هالیوودی اندکی هستند که همین تردستی ساده را هم بلد باشند.

«علاج مرگ» شاید شاهکار سینمای اکشن نباشد، اما بدون‌شک یک اکشن قابل‌احترام است و اکشن‌های قابل‌احترام هم آنهایی هستند که پایه‌ای‌ترین قانون و اصل کارگردانی اکشن را رعایت می‌کنند. رعایت این اصل حرف اول و آخر را در اکشن می‌زند. مهم نیست چقدر قهرمانان‌مان را دوست داریم و مهم نیست چقدر برای رسیدن آنها به هدفشان اهمیت می‌دهیم. البته که داشتن شخصیت‌های خوب به معنی غرق شدن هرچه بیشتر تماشاگر در بحبوحه‌ی نبرد است، اما رعایت این قانون حیاتی‌ترین و پایه‌ای‌ترین قانونی است که باید در کارگردانی اکشن و جذب نظر تماشاگر رعایت شود و آن قانون چیزی نیست جز کنش‌ها و واکنش‌های متوالی قهرمان برای رسیدن به هدفش است. موفقیت‌ها و شکست‌های متوالی قهرمان در حین مبارزه. تغییر بی‌وقفه‌ی ترازوی قدرت بین قهرمان و موانعش. یک لحظه قهرمان در حال لبخند زدن است و لحظه‌ی بعد چشمانش از ترس درشت می‌شوند. این موضوع در سکانس اکشن آغازین «علاج مرگ» به بهترین شکل ممکن رعایت می‌شود. برای مثال بگذارید ردپای این عنصر اکشن‌سازی را در سکانس افتتاحیه‌ی فیلم را مرور کنیم. حمله با شلیک برندا به لوکوموتیوران‌ها آغاز می‌شود. راننده‌های قطار از این حمله‌ی غیرمنتظره شوکه می‌شوند (پیروزی). بلافاصله راننده‌ها جنگنده‌ی خودی که آن اطراف پرسه می‌زند را برای پشتیبانی خبر می‌کنند (مانع). توماس و وینس از این فرصت برای نزدیک شدن به قطار از پشت استفاده می‌کنند (پیروزی). اما محکم نگه داشتن ماشین روی ریل‌های قطار و نزدیک شدن به آن برای وصل کردن قلاب به پشت قطار آسان نیست (مانع). توماس با موفقیت روی قطار می‌پرد (پیروزی). وینس روی کاپوت ماشین می‌پرد. هر لحظه امکان چرخیدن فرمان بدون راننده و چپ شدن ماشین وجود دارد. در همین فکر هستیم که لاستیک می‌ترکد (مانع). وینس در لحظه‌ی آخر روی قطار می‌پرد. ماشین کله‌معلق می‌شود. (پیروزی). سروکله‌ی نیروی پشتیبانی هوایی دشمن پیدا می‌شود و با تیراندازی به ماشین برندا و خورخه، آنها را مجبور می‌کند تا از منطقه فرار کنند (مانع). توماس و وینس به حرکت آزادانه‌شان رو به جلو ادامه می‌دهند (پیروزی) تا اینکه سروکله‌ی نیروهای امنیتی قطار پیدا می‌شود. توماس باید تا زمان کار گذاشتن بمب برای جدا کردن واگن‌ها از یکدیگر، سربازان دشمن را عقب نگه دارد (مانع). بمب منفجر می‌شود و سربازان جدا می‌افتند (پیروزی).

این روند تقریبا در همه‌ی اکشن‌های فیلم ادامه پیدا می‌کند. درست برخلاف «آزمون‌های اسکورچ» که اکثر صحنه‌های به‌اصطلاح اکشنش پیرامونِ پیدا شدن سروکله‌ی چهارتا زامبی یا بلاهای آسمانی و بعد فرار کاراکترها می‌چرخید، اینجا با اکشن‌هایی مواجه‌ایم که ساختار کلیدی اکشن‌های خوب را رعایت می‌کنند؛ هدف ساده‌ای که قهرمان می‌خواهد به آن برسد و موانع غیرمنتظره‌ی پیچیده‌ای که سر راهش سبز می‌شوند. از سکانس افتتاحیه‌ی «علاج مرگ» بهتر این است که فقط اکشن‌های فیلم براساس این ساختار طراحی نشده‌اند، بلکه کلِ فیلمنامه بر این اساس به نگارش در آمده است. در واقع سکانس اکشن افتتاحیه حکم نسخه‌ی کوچک‌تری از داستان اصلی را دارد. کلِ داستان این قسمت حول حوش تلاش توماس و بقیه برای نفوذ به داخل شهری محافظت‌شده برای نجات دوستشان مینهو است. همین و بس. چیزی که «علاج مرگ» را به فیلم قابل‌احترام و جذابی تبدیل می‌کند این است که تقریبا کل ۱۴۰ دقیقه‌ی فیلم به تلاش گروه توماس برای ورود مخفیانه به خطرناک‌ترین منطقه‌ی دشمن و نجات رفیقشان اختصاص دارد. آنها نه قصد نجات دنیا را دارند، نه می‌خواهند پیش‌گویی‌های قدیمی را به واقعیت تبدیل کنند، نه می‌خواهند رژیم ظالمی را از بین ببرند و نه هیچ چیز دیگری. آنها فقط قصد دارند چیزی که می‌خواهند را از دل دشمن بیرون بکشند و زنده فرار کنند یا در این راه کشته شوند. و راستش چه چیزی بزر‌گ‌تر و تاثیرگذارتر از تلاش چندتا دوست که جانشان را برای نجات دوستشان به خطر می‌اندازند. البته که این وسط قهرمانان‌مان به بازمانده‌های شورشی که به دنبال راهی برای نابودی حکومت هستند برخورد می‌کنند و البته که در این میان دکترهای حکومت بی‌وقفه در تلاش هستند تا واکسنی برای پایان دادن به ویروسی که در حال همه‌گیر شدن است پیدا کنند. پس، البته که در کنار تلاش توماس برای نجات دوستش، خرده‌پیرنگ‌هایی هم در رابطه با انقلاب و نجات دنیا و سرنوشت‌سازی وجود دارد، اما اینها بیشتر از اینکه در مرکز توجه قرار داشته باشند، چیزهایی هستند که قهرمانان‌مان سر راه بهشان برخورد می‌کنند. اینها چیزهایی هستند که بیشتر از اینکه هدف اصلی داستان باشند، در گوشه و کنارهای قصه قرار می‌گیرند. از این نظر «علاج مرگ» در تیر و طایفه‌ی اکشن‌هایی نظیر «مد مکس: جاده‌ی خشم» قرار می‌گیرد. در وهله‌ی اول یک اکشنِ بی‌توقف هیجان‌انگیز و در وهله‌ی دوم پرداختن به تم‌های داستانی عمیق. اگرچه بحث‌هایی در رابطه با شکنجه و قتل‌عام بچه‌ها توسط حکومت برای پیدا کردن واکسن که می‌تواند به نجات بشر منجر شود به میان کشیده می‌شود تا آنتاگونیست‌ها را خاکستری ترسیم کند، اما فیلم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند که چه چیزی است و پایش را از گلیمش درازتر نمی‌کند. «علاج مرگ» می‌داند که هیچ چیزی نباید جلوی سرعت پیشروی فیلم را بگیرد. بنابراین فیلم هیچ‌وقت خودش را درگیر بازی‌های پیچیده‌ و فلسفه‌تراشی برای اینکه عمیق‌تر از چیزی که هست به نظر برسد نمی‌کند.

یکی از نکات کلیدی یک داستانگویی صاف و ساده اما محکم و درگیرکننده در فیلم‌های اکشن، تعریف انگیزه‌های کاراکترها و استخدام بازیگران خوب برای قابل‌باورسازی آنها است

یکی از نکات کلیدی یک داستانگویی صاف و ساده اما محکم و درگیرکننده در فیلم‌های اکشن، تعریف انگیزه‌های کاراکترها و استخدام بازیگران خوب برای قابل‌باورسازی آنهاست. چون برای بررسی روانشناسی همه‌ی این کاراکترها وقت نیست. اگر هم باشد، این کار به چیزی جز کُند شدن ریتم فیلم منجر نمی‌شود که برای یک فیلم اکشن، سم است. دقیقا به خاطر همین است که کسی مثل کیانو ریوز برای نقش آقای جاناتان ویک استخدام می‌شود. ریوز با نگاه و نحوه‌ی راه رفتنش می‌تواند سنگینی غم و اندوه کاراکترش و با شکلِ به دست گرفتن اسلحه و تعویض خشابش می‌تواند حرفه‌ای‌بودن کاراکترش را در یک چشم به هم زدن ثابت کند. به این ترتیب فقط ما می‌مانیم و اکشن. «علاج مرگ» نمره‌ی قبولی را در این زمینه می‌گیرد. تنها چیزی که دربا‌ره‌ی توماس باید بدانیم این است که به‌طرز دیوانه‌واری حاضر است تا دوستش را نجات بدهد. دیلان اُبرایان این عشق برادرانه را با بازی‌اش ثابت می‌کند. تنها چیزی که درباره‌ی برندا باید بدانیم این است که او دختر جسوری است که هوای دوستانش را دارد و روزا سالازار کاری می‌کند تا این حس را باور کنیم. تنها چیزی که درباره‌ی دکتر پیج باید بدانیم این است که در عین ناراحت بودن از کاری که می‌کند، برای نجات دنیا به انجامش اعتقاد دارد و پاتریشیا کلارکسون با نحوه‌ی نگاهش به قربانی‌های آزمایشاتشان که خالی از هیجان و جنون است، این حس را نشان می‌دهد. خب، حالا که انگیزه‌های همه‌ی کاراکترها مشخص شد، فقط کافی است تا آنها را سر تقاطعی بدون چراغ راهنما با سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت در یکدیگر بکوبیم.

گرچه پرده‌ی سوم فیلم در نگاه اول یکی از همان پایان‌بندی‌های کلیشه‌ای هالیوودی است که پیرامونِ انفجارهای بزرگ و تخریب آسمان‌خراش‌ها می‌چرخد، اما وس بال با هوشمندی موفق شده تا آنجا که می‌تواند از جنبه‌ی منفی این پایان‌بندی‌ها بکاهد. اول از همه نه قهرمانان‌مان به وجود آورنده‌ی آتش‌بازی‌های پایان فیلم هستند و نه بدمن‌ها. بلکه در عوض قهرمانان‌مان حکم کسانی را دارند که خود را وسط هیاهویی به وجود آمده پیدا می‌کنند و باید راهی برای فرار از بحبوحه‌ی مرگبار انقلابی که در حال وقوع است پیدا کنند. اینجا بودجه‌ی پایین ۶۰ میلیون دلاری فیلم خیلی بهش کمک کرده تا با سودای غلت زدن در جلوه‌های کامپیوتری قصد جلب نظر کاذب مخاطب را نداشته باشد. وس بال به جای اینکه دوربینش را بردارد و با گذاشتن وسط انفجارهای غول‌آسا خوش‌گذرانی کند، عقب می‌ایستد و از این طریق تا چندین برابر به تاثیرگذاری جنگِ نهایی فیلم کمک می‌کند. او اکثر هرج و مرج‌های گسترده‌ی جنگ نهایی فیلم را از نقطه نظر کاراکترها فیلمبرداری می‌کند. بنابراین به جای اینکه به اشتباه از جنگ به وجود آمده هیجان‌زده شویم، این جنگ را از زاویه‌ی ترسناکی به تصویر می‌کشد. دقیقا همان حسی که در چنین موقعیتی باید ایجاد شود. اینها به‌علاوه‌ی لحظات نوآورانه‌ای مثل جایی که دوربین همراه با توماس از پنجره ساختمان به بیرون می‌پرد تا فرو ریختن دلِ قهرمانان از سقوط از فاصله‌ی بلند را منتقل کند و شوخی بامزه‌ای که در سکانس اتوبوس می‌شود به فیلمی منجر شده که بارها و بارها بهمان یادآوری می‌کند که اکشن واقعی یعنی چه.

همچنین با اینکه در پایان توماس به عنوان نجات‌دهنده‌ی بشریت معرفی می‌شود و اگرچه به محض اینکه این موضوع فاش می‌شود شاهد تکرار سناریوی قهرمان برگزیده‌ی کلیشه‌ای هالیوودی هستیم، اما فیلم حتی این کلیشه را هم با تغییرات جزیی‌ای مواجه می‌کند. وقتی معلوم می‌شود توماس همان کسی است که خونش می‌‌تواند به تولید واکسنی که انسان‌ها در به در دنبالش هستند منجر می‌شود، به نظر می‌رسد که همه‌چیز قرار است به خوبی و خوشی تمام شود. بالاخره مهم‌ترین چیزی که دنیا را به هرج و مرج کشیده و بین انسان‌ها دعوا راه انداخته است، ترس از انقراض بشر است که با سرعت به آن نزدیک می‌شوند و توماس با استفاده از خونش می‌تواند به هری پاتری تبدیل شود که وولدمورتش را از بین ‌می‌برد و آینده‌ی بهتری را بنا می‌کند. اما چنین اتفاقی نمی‌افتد. زمانی که اهمیت خون توماس مشخص می‌شود، دکتر پیج کشته می‌شود و در لحظاتی که جنسن در حال تهیه‌ی واکسن از خون توماس است، انقلابی‌ها و ارتش در حال کشتن یکدیگر و از بین بُردن آخرین قلعه‌ی بشر هستند. مسئله این است که مشکلِ بشریت هیچ‌وقت داشتن خونی برای ساختن واکسن برای جلوگیری از انقراض نبوده است. مشکل بشر این است که فکر می‌کند چیزی که برای بهتر شدن اوضاع نیاز دارد واکسن است و در نتیجه حاضر است تا تمام خصوصیات خوب انسانی‌اش را برای به چنگ آوردن آن بفروشد. توماس به این دلیل که خونش می‌تواند ویروس سمجی که به جان انسان‌ها افتاده را درمان کند قهرمان برگزیده نیست، بلکه به خاطر اینکه یکی از اندک کسانی است که ویژگی‌های خوب انسانی‌اش را نباخته است و آنها را در نزدیکانش زنده می‌کند قهرمان برگزیده‌ای است که بشریت برای بقا به او و خیلی‌ها شبیه به او نیاز دارد. چیزی که بشریت را در برابر بحران‌هایی که با آنها برخورد می‌کند موفق می‌کند نه خونی منحصربه‌فرد، بلکه انسانیتی است که به هیچ‌وجه از مسیر مستقیمش به بیراهه کشیده نمی‌شود. «دونده‌ی هزارتو: علاج مرگ» فیلمی نیست که شگفت‌زده‌مان کند، ولی فیلمی است که احتراممان را به دست می‌آورد. فیلمی نیست که تاکنون بهترش را ندیده باشیم، ولی فیلمی است که فکر و خلاقیت خرج آن شده است. فیلمی است که اگرچه فقط ۶۰ میلیون دلار بودجه دارد، اما از پروداکشن و حال و هوای یک فیلم ۱۲۰ میلیون دلاری بهره می‌برد. «علاج مرگ» فیلمی است که خوش‌بینی‌مان به این مجموعه را بالاخره جواب می‌دهد. این مجموعه نشان داده بود که فقط با کمی زور زدن می‌تواند به چیزی بهتر تبدیل شود و «علاج مرگ» ثابت می‌کند که اشتباه نمی‌کردیم. شاید دیر، اما بهتر از هرگز.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *