نقد فیلم The Way Back – راه بازگشت

گروهی از بازیکنان یک تیم یا یک کاراکترِ به‌خصوص، هدفی در یک رشته ورزشی دارند. در این مسیر با موانع زیادی دست‌وپنجه نرم می‌کنند و غالبا پس از چندین مورد شکست، به یک پیروزی بزرگ دست می‌یابند. این الگوی مرسوم بسیاری از فیلم‌های درام ورزشی است. این الگو شاید در نمونه‌های ابتدایی این ژانر، طعم تجربه موفقیت پس از تلاش‌های بسیار را به مخاطبان زیادی بچشاند، اما هرچه بر تعداد فیلم‌های ساخته شده در این الگو اضافه شود، نیاز به فیلم‌هایی که بتوانند مرز‌های این زیر ژانر را جا‌به‌جا کنند و به فیلم‌های یکبار مصرفی بدل نشوند، بیشتر احساس می‌شود. حال وقتی یک کارگردان در سال ۲۰۲۰، پس از آن همه نمونه‌های شاخص و تحولات تازه در این زیر ژانر، بخواهد دوباره یک درام ورزشی بسازد، انتظارات از او زیاد است. البته همواره روی صحبتمان با فیلمسازانی است که بخواهند آثاری شاخص و فراموش نشدنی بسازند. وگرنه ممکن است یک فیلمساز جز به پشتوانه گیشه و یک الگوی جواب پس داده در گذر زمان، به چیز دیگری فکر نکند.

در این مقدمه قصد دارم با یادآوری چند نمونه شاخص در زیر ژانر درام ورزشی، این گفته را اثبات کنم که فیلم The Way Back چگونه به یک نمونه یکبار مصرف بدل می‌شود و به‌سادگی در گذر زمان، از ذهن مخاطبانش محو می‌شود. اگر یک نگاه کلی به نمونه‌های ماندگار این زیر ژانر بیندازیم، این آثار غالبا این زیر ژانر را صرفا بهانه روایی خود قرار داد‌ه‌اند تا در ادامه به مفاهیم عمیق‌تری دست یابند. آن‌ها ضمن اینکه شخصیت‌های یونیکی می‌سازند، طعم موفقیت و شکست‌ را به ما می‌چشانند و ما را بر حسب قرار داد این زیر ژانر، به یک صحنه نبرد ورزشی فرا می‌خوانند، به‌دنبال مفاهیم دیگری هم هستند. کار به جایی می‌رسد که اساسا فراموش می‌کنیم که با یک فیلم درام ورزشی رو‌به‌رو بوده‌ایم. آنقدر پرداخت قهرمان و موقعیت زندگی او برایمان عمیق می‌شود که فضای ورزشی صرفا یک اتمسفر به حساب می‌آید. غالبا هم از استعاره‌های فراوانی در این زیر ژانر استفاده می‌شود. کنایه‌های سیاسی، نقد سرمایه‌داری، نقد رسانه و همین طور نقد هواداران قهرمانِ ورزشی که تاثیر به‌سزایی در تربیت کاراکتر او و انتخاب‌های اساسی‌اش دارند، از دستمایه‌های مهم نمونه‌های شاخص این زیر ژانر هستند.

کنایه‌های سیاسی، نقد سرمایه‌داری، نقد رسانه و همین طور نقد هواداران قهرمانِ ورزشی که تاثیر به‌سزایی در تربیت کاراکتر او و انتخاب‌های اساسی‌اش دارند، از دستمایه‌های مهم نمونه‌های شاخص این زیر ژانر هستند

به‌عنوان مثال با یکی از ماندگار‌ترین نمونه‌های این زیر ژانر یعنی Raging Bull «گاو خشمگین» آغاز می‌کنیم. شاید در ابتدا به نظر برسد، قرار است با بوکسور مشهور، جیک لاموتا (با بازی رابرت دنیرو)، پای در مسیر قهرمانی بگذاریم و او را در نبرد‌های مشت زنی‌اش همراهی کنیم تا در انتها در لذت قهرمانی و پیروزی‌اش شریک شویم. اما هرچه که از فیلم می‌گذرد، مسیر لاموتا بیشتر به سمت یک تحقیر و شکست پیش می‌رود تا پیروزی. جیک لاموتا بیشتر به یک شمایل مردانه از وضعیت مردان آمریکایی بعد از دوران جنگ با ویتنام بدل می‌شود. نمایش موقعیتی تحقیر آمیز و رو به زوال. یقینا مشت‌های او به دیوار زندان را هیچ‌گاه از یاد نخواهید برد. چهره فرو رفته در تاریکی‌اش را هم همینطور. اسکورسیزی بستر یک درام ورزشی را فراهم می‌کند تا در ادامه به کنایه‌های سیاسی‌اش بپردازد و اعتقاد کاتولیکی‌اش را هم برملا سازد. گناه را نمی‌توان بخشید اما گناهکار را چرا.

نمونه شاخص دیگر، فیلم Wrestler «کشتی گیر» از دارن آرونوفسکی است. به‌جای نمایش کشتی‌ کج‌‌های مرسومی که در خارج از فضای فیلم، موجبات لذت بسیاری از افراد را فراهم می‌کند، آرنوفسکی زندگی دوگانه رندی (با بازی میکی روک) را در داخل و خارج از رینگ مورد بررسی قرار می‌دهد. شخصتی که به خودش آسیب می‌زند تا قهرمان باشد. تا همواره در معرض توجه قرار بگیرد. دوربین روی دستی که همواره او را همراهی می‌کند، جایگاه ما به‌عنوان هواداران اوست. گویی ما همواره او را هل می‌دهیم به سمت رینگ. ما نیز سهیم هستیم در اینکه انتخاب دیگری پیش پای او نگذاریم. از شمایل ظاهر‌ی‌اش، از سیم‌های خارداری که در تنش فرو می‌روند و از سرنوشت انتهایی‌اش می‌توانیم به یک استعاره مهم نیز دست یابیم. رندی فراتر از اینکه صرفا یک قهرمان کشتی کج باشد، یک مسیح است.

الگوی غالب در فیلم‌های درام ورزشی این است که در پایان به یک پیروزی برسیم. اما کلینت ایستوود در فیلم Million Dollar Baby‌، مواجه شدن با تقدیر را به‌عنوان پایان بندی مطرح می‌کند. این ذهنیت را از بین می‌برد تا شاید ارزش قهرمانش به مسیری باشد که طی کرده است و نه صرفا نتیجه پایانی‌اش. ارزش قهرمانش به این است که به‌عنوان یک دختر، هیچ محدودیتی را به خاطر جنسیتش در فضای مردان حس نمی‌کند و پا به پای آن‌ها در کنارشان به تمرین بوکس می‌پردازد. به کاری که بیش از هر چیز در زندگی‌اش به آن عشق می‌ورزد. صدای حزن انگیز مورگان فریمن به‌عنوان راوی و دیزالو‌هایی که در تدوین صحنه‌های تمرین دختر، با تصویر مورگان فریمن ادغام می‌شوند، همگی برای فضای پایانی زمینه سازی می‌کنند. سرنوشت هر دو یکی است.

اگر یک نگاه کلی به نمونه‌های ماندگار این زیر ژانر بیندازیم، غالبا این زیر ژانر را صرفا بهانه روایی خود قرار داد‌ه‌اند تا در ادامه به مفاهیم عمیق‌تری دست یابند

نمونه آخری را هم که می‌خواهم مثال بزنم، Foxcatcher‌ است. با این الگو که زندگی واقعی و زندگی در رینگ با هم ادغام شوند و چه بسا در مسیر قهرمانی، شاهد رقابت دو برادر باشیم. (کاری که فیلم Worrior هم می‌کند). اما در فاکس کچر، بحث نفوذ سرمایه دار هم مطرح می‌شود. کسی که پول دارد، با چه حربه‌ای به زندگی دو برادر ورزشکار نفوذ می‌کند و یک تراژدی را خلق می‌کند؟ آیا در این فیلم هم باید به‌دنبال یک پایان سرشار از موفقیت و پیروزی باشیم؟ یا اینکه باز هم پایانی از جنس گاو خشمگین انتظارمان را می‌کشد. فاکس کچر هم به جمع فیلم‌هایی می‌پیوندد که نمی‌خواهند صرفا یک درام ورزشی با الگو‌های از پیش شناخته شده باشند.

حال در ادامه به بررسی این می‌پردازیم که چرا بازیکن سرشناس و سابق بستکبال فیلم The Way Back نه‌تنها در قامت همین عنوان هم به ما خوب معرفی نمی‌شود، بلکه چیزی فراتر از آن هم نیست.

در ادامه جزییات داستان فیلم فاش می‌شود

یک کارگر ساختمان. کسی که هر شب به بار می‌رود. تنهاست. از ته مانده صابون‌های داخل حمام باید گفت که این آدم زیاد به خودش نمی‌رسد. به سراغ خانواده‌اش می‌رود تا در جشن مراسم شکرگزاری کنارشان باشد. اینکه فیلمساز تصمیم گرفته تا به داخل خانواده او سرک بکشد و روابط جک (با بازی بن افلک) با آن‌ها را به ما نشان دهد، انتظار می‌رود کارکرد بیشتری داشته باشد. اما مهم‌ترین دستاوردش این است که ازطریق دیالوگ‌های خواهرش، متوجه شویم که جک همسر سابقی هم دارد که نگران اوست. خب این مسئله را می‌توانستیم ازطریق دیگری هم متوجه شویم و عملا دیگر حضور خانواده در ادامه مسیر جک هیچ کارکردی ندارد.

پس از ۱۵ دقیقه، فیلمساز از ما می‌خواهد که جک را به‌عنوان یک بازیکن سابق و درخشان بسکتبال بپذیریم. بدون آنکه در معرفی ابتدایی ذره‌ای از پیشینه‌ علاقه او را به ما نشان دهد. حتی در طراحی صحنه خانه او (تماشای مسابقه بسکتبال در بار هم به هیچ عنوان این ذهنیت را ایجاد نمی‌کند). بعد‌ها هم از زبان خودش متوجه می‌شویم که این بسکتبال را تنها به خاطر مخالفت کردن با پدرش انتخاب کرده است. وقتی خود کاراکتر، حرفه‌اش برایش آنقدر جذاب نیست که تبدیل به همه چیزش شود، چگونه از ما به‌عنوان مخاطب انتظار می‌رود او را در بازگشت به این حرفه همراهی کنیم؟ حال غالبا در درام‌های ورزشی شاهد یک روایت موازی هستیم. از یک سو روند اوج گرفتن (یا نزول یافتن) کاراکتر را در حرفه‌اش می‌بینیم و از سوی دیگر با جزییات زندگی او آشنا می‌شویم. هنر فیلمساز در این است که این دو مسیر را کاملا به هم پیوند دهد. اما ببینیم که آیا این پیوند در این فیلم شکل گرفته است؟

غالبا در درام‌های ورزشی شاهد یک روایت موازی هستیم. از یک سو روند اوج گرفتن (یا نزول یافتن) کاراکتر را در حرفه‌اش می‌بینیم و از سوی دیگر با جزییات زندگی او آشنا می‌شویم. هنر فیلمساز در این است که این دو مسیر را کاملا به هم پیوند دهد

ابتدا روند زندگی او را بررسی می‌کنیم. تقریبا  جک بعد از هر چند مسابقه، یک ملاقات با همسرش دارد. اما اگر دقت کنید تقریبا در هر ملاقات هیچ چیزی عوض نمی‌شود. همچنان ما همان شناختی را از جک داریم که از ابتدا هم داشتیم. تنهایی، به بار رفتن‌های مداوم و پرخاشگری. عملا از همسر سابق او نیز اطلاعی نداریم. زندگی گذشته آن‌ها جه جور رابطه‌ای بوده است؟ تنها اتفاق مهمی که رابطه‌شان را تحت تاثیر قرار داده، مرگ پسرشان در اثر سرطان بوده است.

اما اینکه صرفا در دیالوگ به ما بگویند که این زوج پسری داشته‌اند که در اثر سرطان مرده است اتفاق دراماتیکی رخ می‌دهد؟ یا اینکه باید کاملا فهمید که حضور این پسر در رابطه و همینطور فقدان آن چه تاثیرات خاصی را بر رابطه آن‌ها گذاشته است؟ اینکه صرفا به‌عنوان یک گزاره خبری این اطلاعات به ما داده شود، مثل این است که فیلمساز فقط و فقط به‌دنبال ترحم خریدن برای شخصیت است. اینکه ما به هر نحوی فقط باید دلمان برای مردی که پسرش مرده است بسوزد. رابطه پدر و پسریشان را هم باید مثل هزاران رابطه پدر و پسری دیگر بدون هیچ ویژگی خاصی در نظر بگیریم. برای آنکه بهتر منظورم را بفهمید که چگونه مرگ یک بچه باید در رابطه زوج تاثیر ویژه خودش را بگذارد، بهتر است داستان کوتاه «یک مسئله موقتی» از کتاب «ترجمان درد‌ها» نوشته جومپا لاهیری را بخوانید.

از طرف دیگر روند بهبود یافتن نتیجه مسابقات نیز وضعیت خوبی ندارد. صحنه اولین ملاقات جک با بازیکنان، صحنه بسیار مهمی بود. در این صحنه نویسنده و کارگردان می‌توانسنتد با دیالوگ‌های جذاب و دقیق، با اکت‌های مناسب و اساسا با یک دکوپاژ ویژه، باور پذیری ما نسبت به حرفه‌ای بودن جک در بسکتبال را خلق کنند. ما از جزییات و حرف‌های او قطعا می‌توانستیم پیشینه‌ای که فیلمساز به ما نشان نداد را تخیل کنیم. به‌عنوان مثال به جنس بازی، اکت‌ها، دیالوگ‌ها و ریتم حرف زدنِ برد پیت در فیلم Moneyball دقت کنید. به خوبی از او یک مدیر کاربلد در زمینه فوتبال آمریکایی دیده می‌شود. ما این کاراکتر‌ را از همین جزییات می‌شناسیم و او را به‌عنوان یک مدیر فوتبال می‌پذیریم. اما عصبانیت‌های مداوم، با روحیه بالا حرف زدن، توهین کردن و کارهایی از این دست برای باور کردن جک در نقش مربی بستکبال کفایت می‌کند؟ برای باور کردن پیروزی‌های بعدی‌اش چطور؟ آیا اساسا این تیم از پیش باخته و کم روحیه به ما معرفی شد که با حال با وجود روحیه دادن جک، باور کنیم آن‌ها روند نتیجه گرفتنشان تغییر کند؟

تقریبا  جک بعد از هر چند مسابقه، یک ملاقات با همسرش دارد. اما اگر دقت کنید تقریبا در هر ملاقات هیچ چیزی عوض نمی‌شود. همچنان ما همان شناختی را از جک داریم که از ابتدا هم داشتیم

وقتی فیلمساز برای نمایش روند پیشرفت، اولین‌بار تصویر را فریز کرد و صرفا به نمایش عددی نتیجه نهایی بازی اکتفا کرد، کنجکاومان کرد که شاید پرداخت تازه‌ای را در جهت نمایش این اوج گرفتن در دستور کار قرار داده است. اما وقتی بعد از گذشت مدتی، به نمایش مسابقات روی آورد، منطق کار قبلی‌اش را هم زیر سؤال برد. گویی تنها برای کنترل کردن مدت زمان فیلم آن تمهید را در نظر گرفته بود.

اما مهم‌ترین ایراد فیلمنامه فیلم در طراحی نقاط عطفش است. عملا انتظار مرسوم از فیلم‌های ورزشی که گفتیم با یک پیروزی همراه است را در انتهای پرده دوم به ما نشان می‌دهد. جک مسابقه‌ای را می‌برد که هیچ کس انتظارش را ندارد. یک پرتاب مهیج سه امتیازی در انتها، خوشحالی همگی، پریدن در آغوش مربی و تاکید بر همه این صحنه‌ها با تمهید اسلوموشن، این پرسش را به ذهن می‌آورد که فیلمساز در ادامه می‌خواهد چه کار کند؟ عملا این صحنه می‌توانست در حکم یک پایان باشد اما یک پرده دیگر را نیز باید ببینیم. طبیعیست که انتظار داشته باشیم، حال که فیلمساز همچنان می‌خواهد فیلم را ادامه دهد، پس با یک نقطه اوج متفاوت و مهم‌تری رو‌به‌رو خواهیم شد. اما پرده سوم چیزی جز تکرار مکررات نیست! سطح دراماتیکش هم پایین‌تر از پایان پرده دوم است.

اخراج جک از تیم به‌دلیل ترک نکردن‌ عادت‌هایش. رفتن دوباره به بار. رانندگی در شرایطی که تعادل ندارد. تصادف و بیمارستان! دوباره یاد آوری مرگ بچه (که قبلا هم می‌دانستیم). تماشای اشک‌های جک برای ترحم خریدن و از همه مهم‌تر، تغییر او به واسطه حرف‌های یک روانشناس! قهرمان ما به‌جای آنکه به واسطه مسیر ورزشی خود و پرورش دادن یک تیم بسکتبال در آینده، خودش به این درک و امیدواری برسد و تغییر کند، دیالوگ‌های فرد دیگری باید به زور او را تغییر دهد. بله! فیلمساز، راه بازگشت جک را در آینده می‌بیند و هدایت آن تیم بسکتبال می‌تواند موحبات تغییر روحیه او شود. اما این اقدامات را به طرزی واضح و به اجبار انجام می‌دهد. تقریبا هیچ چیزی را به عهده مخاطب نمی‌گذارد و با یک پایان صریح، فیلم را به یک نمونه کلیشه‌ای و یکبار مصرف در بین سایر آثار درام‌های ورزشی بدل می‌کند.

تانی کال

زومجی

  • The French Dispatch

    واکنش منتقدان به فیلم The French Dispatch – گزارش فرانسوی

    واکنش منتقدان به فیلم The French Dispatch – گزارش فرانسوی سیرشا رونان، فرانسیس مک‌دو…
  • The Tomorrow War

    نقد فیلم The Tomorrow War

    نقد فیلم The Tomorrow War در هالیوود امروز کم پیش می‌آید که فیلم بلاک‌باستری اورجینالی بدو…
  • Black Widow

    نقد فیلم Black Widow

    نقد فیلم Black Widow دنیای سینمایی مارول پس از تعطیلی اجباری یک ساله‌اش در پی شیوعِ کرونا،…
  • Roman Holiday

    نقد فیلم Roman Holiday

    نقد فیلم Roman Holiday پرنسس آنایِ (با بازی آدری هپبورن) فیلم تعطیلات رمی، پرنسسی از کشور …
  • Infinite

    نقد فیلم Infinite

    نقد فیلم Infinite آنتوان فوکوآ تهیه‌کننده کارگردان و بازیگر آمریکایی است که از سال ۱۹۹۹ در…
  • A Quiet Place Part II

    نقد فیلم A Quiet Place Part II

    نقد فیلم A Quiet Place Part II بزرگ‌ترین راز دنیای یک مکان ساکت (A Quiet Place) این نیست ک…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *