یادداشتی بر فیلم Yesterday: عاشقانهای در ستایش بیتلز
جک ملیک یک موزیسین جوان است که ستارهی بخت و اقبالش روشن نمیشود و کسی از موسیقیِ او اسقبال نمیکند. هنگامی که ناامید میشود و تصمیم به کنار گذاشتن موسیقی میگیرد، ناگهان یک معجزه رخ میدهد. برق کل کرهی زمین برای چند ثانیه قطع میشود و در همین حال جک با یک اتوبوس تصادف میکند. وقتی که در بیمارستان به هوش میآید، متوجه میشود تنها کسی است که آهنگهای گروه بیتلز را به یاد میآورد.
فیلم «Yesterday» به کارگردانی کارگردانِ برندهی اسکار دنی بویل (127 ساعت) و نویسندگی نویسندهی نامزد اسکار ریچارد کورتیز (عشق حقیقی) یک کمدی رمانتیک موزیکال دیدنی و دلنشین است که با مایههای فانتزی در هم آمیخته. هیمش پتل نقش اصلی آن را بر عهده دارد و لیلی جیمز (بیبی راننده) کیت مککینون (Saturday Night Live) و اد شیرن (در نقش خودش)، سایر بازیگران فیلم را تشکیل میدهند.
دنی بویل را به عنوان کارگردان کاربلد و خوشسلیقهای میشناسیم که فیلمسازی در ژانرهای مختلف را تجربه کرده. از تریلر هیجانانگیز گرفته تا علمی تخیلی فضایی و حتی فیلم زامبی محور. در این فیلم اما فیل هوا نمیکند. فیلم وعدهی یک کمدی رمانتیک شیرین سبک را میدهد و به بهترین شکل به وعدهاش عمل میکند. در مقام مقایسه، این فیلم بیشتر از کارهای بویل، یادآور کارهای ریچارد کورتیز است. از جمله فیلم عالیاش «دربارهی زمان». در آن فیلم هم داستان دارای اندکی مایههای فانتزی بود و شخصیت اصلی توانایی سفر در زمان داشت اما موتور محرک فیلم عشق بود. و فیلم اساسا در دستهی کمدی رمانتیک قرار میگرفت تا فانتزی یا علمی تخیلی. در فیلم حاضر اما وجههی فانتزی کمی پررنگتر است. پدیدهای رخ داده، که بر کل کرهی زمین تاثیر گذاشته. کل دنیا آهنگهای بیتلز را فراموش کردهاند چرا که اصلا این گروه شکل نگرفته.
فیلم پر از شوخیهای سبک جذاب است. از بگو مگو بر سر میزان شاهکار بودن آهنگ «Yesterday» بیتلز گرفته تا حواسپرتیِ مدام هنگامی که برای اولین بار آهنگ «Let It Be» را برای پدر و مادرش اجرا میکند. با توجه به این نکته که آهنگها شاهکارهای تاریخ موسیقی هستند و جک این را میداند اما سایرین که اولین بار است اینها را میشنوند، آن حسی که جک و ما تماشاگران داریم را ندارند و در اولین بار مواجهه مثلا به تایید خوب بودن آهنگ بسنده میکنند. یا در جایی در جدال بین جک و اد شیرن بعد از اینکه هر دو، آهنگشان را اجرا میکنند اد میگوید: «قبول! تو از من بهتری.» باز هم از آنجایی که میدانیم آهنگ متعلق به بیتلز است، کمدی جالبی شکل میگیرد و ایگوی اد شیرن را دستمایهی طنز قرار میدهد.
یکی از نکات جالب در این فیلم این است که هیچ توضیحی درباره علت و چگونگی این اتفاق داده نمیشود. حقیقت این است که دلیل و چگونگیاش هم مهم نیست. چرا که واقعا فیلم ادعای فانتزی یا علمی تخیلی بودن ندارد. صرفا عشق بازی با آهنگهای معرکهی گروه بیتلز است که به موازات آن یک داستان عشقی هم شکل میگیرد.
فیلمنامه کورتیز جذاب و گیراست. ایدهی اولیهاش تکاندهنده است و داستانی را که روایت میکند، به خوبی در دل ایده نشانده. در کنار این فیلمنامه اما کارگردانی بویل مانند همیشه درخشان است. کاری که او کرده پاشیدن مقدار معتنابهی انرژی و حرکت به فیلمنامه است. او فیلمنامهی سبک و سرخوشانهی کورتیز را با جادوی فیلسمازیاش ترکیب کرده. البته که میتوان از نیمهی دوم فیلم به سازندگان خرده گرفت، که پا را فراتر نگذاشتهاند، اما این موضوع چیزی از ارزشهای فیلم کم نمیکند!
بازی دو شخصیت اصلی عالی است. پتل نهتنها بازیگر خوبی است که خوانندهی توانایی هم هست و خوب از پس این نقش برمیآید. همانقدر که در نمایش یک جوان بازنده موفق عمل میکند، در هنگام اجرای موسیقی هم نشان میدهد کارش را بلد است و استعداد موسیقی دارد. لیلی جیمز اینجا شاید شیرینترین نقش زندگیاش را بازی میکند و دوباره نشان میدهد چه توانایی بالایی در دزدیدن دوربین برای خودش دارد. اد شیرن هم بازی قابل قبولی در نقش خودش ارائه میدهد. (خودش است خب!) اما کیت مککینون آن انتظاری که از او داریم را برآورده نمیکند. احتمالا بخاطر اینکه با ذهنیتی که از او داریم همخوانی ندارد.
از مهمترین نقاط قوت فیلم قطعا موسیقی آن است. ساندتراک فیلم که نیاز به تعریف ندارد. شاهکارهای بیتلز در طول فیلم پخش میشود و تماشاگر را سر حال میآورد. همچنین یکی از موارد تحسینآمیز دربارهی فیلم این است که تمام تلاشش را میکند که در دام نوستالژی نیفتد. اینگونه نیست که نوستالژیبازی جای داستانگویی را بگیرد. اتفاقی که میتوانست به مرگ فیلم بینجامد. به جایش سرکی به صنعت موسیقی امروزی و ارتباط آن با شنوندگانش میکشد. اینکه چه چیزی یک موزیسین را موفق میکند. و حتی به طور نامحسوسی تفاوتهای فرهنگی و ساختاری موسیقی بین پنجاه سال گذشته و امروز را (البته خیلی سطحی) هم نشان میدهد.
تصمیمی که شخصیت اصلی برای استفاده از این ترانهها و شهرتی که به دنبالش میآید میگیرد به شکل زیبایی هم راستا با داستان عشقی او و رابطهاش با الی است. هر انتخابی در این زمینه، آن یکی را هم تحت تاثیر قرار خواهد داد و به همین خاطر، آن لحظهی انتخاب نهایی اثرگذارتر و مهمتر و همچنین دلنشینتر از آب درآمده. چرا که زمان درک حقیقتی که در پس دورهی جدید حرفهی موسیقاییاش وجود دارد با درک علاقهی قلبیاش همزمان شده. (گرچه باورش سخت است که بهترین رفیق لیلی جیمز باشی و دوستت داشته باشد و متوجه آن نشوی.)
این وسط مشکلی احساس میشود؛ به نظر میرسد فیلم بیست دقیقه کم یا زیاد دارد. یا باید بیست دقیقه کم میشد تا ریتم تندتری به خودش بگیرد یا بیست دقیقه بیشتر تا داستان آن و پتانسیلی که در هستهی اولیه داستان بوده به خصوص داستان عاشقانه بهتر به نتیجه برسد (البته دو ساعت و ده دقیقه برای یک کمدی رمانتیک اندکی زیاد خواهد شد). فیلم ادعا میکند که آهنگهای بیتلز اگر در بازار امروز موسیقی هم عرضه میشدند همان واکنش را میگرفتند و جک تقریبا چالشی (غیر از دربارهی پدر و مادرش!) برای ارائهی آهنگها ندارد. یکی از مشکلات فیلم تاکید عجیب شخصیتها بر درخشان بودن ترانههای بیتلز است. بارها و بارها از زبان شخصیتها این جمله را میشنویم در حالی که آنطور که باید نمیبینیم (میگوید، اما نشان نمیدهد؛ در واقع کم نشان میدهد). قسمت مهمی از آن احتمالا به خاطرِ خاطرهی همهی ما از ترانههای بیتلز است. که راه آسانی برای نشان دادن شاهکار بودن آنها در دسترس نیست. بارها آهنگها را گوش دادهایم و لذت بردهایم و چیز تازهای برای نشان دادن و تجربه کردن وجود ندارد. میماند نمایش واکنش شخصیتها به آهنگها. نمیشود انتظار داشت که ترانههای فیلم با ما همان کاری را بکند که با افرادی که برای بار اول آن را میشنوند میکند.
یکی دیگر از ایراداتی که به فیلم گرفته میشود منطق آن است. جدا از بحث چگونگی این اتفاق و دلیلش، اینکه چگونه بدون وجود بیتلز، «اوئسیس» نیست (یکی از بهترین شوخیهای فیلم است) ولی سایر موزیکهای روز از جمله آهنگهای شیرن که تحت تاثیر بیتلز نوشته وجود دارند. مطمئنا بدون وجود بیتلز امروز بازار موسیقی تفاوت بسیاری با بازار حال حاضر داشت. اما اساسا نباید از این فیلم انتظار منطق عِلّی داشت. قرار نبوده و توضیحی هم نمیدهد و صرفا برای القای حس خوب ساخته شده.
به نظر من اما بزرگترین مشکل فیلم این است که فقط یک فیلم خوب است. وقتی چنین ایدهی دیوانهواری را آن هم کنار اسامیای مانند کورتیز و بویل میشنویم، انتظاراتمان خود به خود سر به فلک میکشد. و خب اگر تریلر فیلم را هم دیده باشید، هنگام تماشای فیلم احتمالا شما هم مانند من به این فکر میکنید که فیلم تقریبا چیز دیگری برای ارائه ندارد. گزارهی درستی است که این فیلم، بهترین فیلم هیچکدام از سازندگانش نیست. انتظاری که برای تماشای یک اثر شاهکار میکشیدیم باعث میشود از این فیلمِ عالی آن لذتی که باید و شاید را نبریم. در حالی که با تقریب خوبی هر چیزی را که از یک کمدی رمانتیک موزیکال انتظار داریم برآورده میکند.
در نهایت مهمترین چیزی که از فیلم دست تماشاگر را میگیرد احساس خوبی است که با خود به خانه میبرد. که به نظر میرسد مهمترین هدف سازندگان هم همین بوده. ریچارد کورتیز استاد ساختن حس خوب برای تماشاگران است و این بار با کمک دنی بویل و بیتلز دو ساعت سرگرممان میکنند و بعد از اتمام فیلم تا چند ساعت حس خوبی برایمان به ارمغان میآورند.