نقد فصل دوم سریال Legion؛ قسمت دهم

«لژیون» (Legion) هرچه از لحاظ فوران‌های تصویری یکی از سریال‌هایی بود که اپیزود به اپیزود چیز تازه‌ای برای شگفت‌زده کردن‌مان دارد، ولی از لحاظ داستانگویی سریال متناقضی بوده است. بعضی‌وقت‌ها داستان و تصویرپردازی طوری دست در دست هم می‌دهند که جذابیت واقعی و خالصِ «لژیون» را آشکار می‌کنند، اما هر از گاهی با اپیزودهایی روبه‌رو می‌شویم که کیفیت آنها از یکدیگر آن‌قدر زیاد است که نتیجه به رقابتی پُرهیجان و پایاپای منجر نمی‌شود. مثل این می‌ماند که رئال مادرید با تیم قلابی سیرالئون بازی داشته باشد. اگرچه تماشای رونالدو و تیمش که بدون مقاومت، حریف را تیکه و پاره می‌کنند لذت‌بخش است. اما همزمان با بازی یک‌طرفه‌ی کسل‌کننده‌ای طرفیم که اگر از طرفدارانِ رئال بپرسید، احتمالا حاضر هستند تیمشان با بارسا بازی کند و احتمال شکست خوردن را به جان بخرند، اما به تماشای بازی‌ای بنشینند که هر دو تیم، یکدیگر را برای به نمایش گذاشتنِ بهترین بازی‌شان ترغیب می‌کنند و فارق از برنده و بازنده، تکمیل‌کننده‌ی یکدیگر هستند. تازه هیچ تیم دیگری در دنیا نیست که به اندازه‌ی بارسا با رئال خاطره و تاریخ داشته باشد و برعکس. «لژیون» اکثر اوقات اهمیتِ رقابت و درهم‌تنیدگی بین محتوا و فرم را نادیده می‌گیرد. بنابراین با اینکه این سریال تا دلتان بخواهد همچون ماساژ چشم عمل می‌کند و با اینکه بعضی‌وقت‌ها همین فرم و تصویرپردازی‌ها حکم محتوا و وسیله‌ای برای داستانگویی را پیدا می‌کنند. ولی در نهایت محتوا نقش سوختی را دارد که باید باکِ فرم برای روشن کردن موتورش و ویراژ دادن را پر کند. وگرنه فرم تبدیل به همان ماشین گران‌قیمتِ خوشگلی می‌شود که اگرچه نگاه کردن به آن و عکس انداختن با آن و آپلود کردن عکس‌ها در فیسبوک و اینستاگرام عالی است، ولی وقتی نوبت به چرخ زدن با آن در خیابان و حس کردن لرزش موتورش زیر پایت می‌رسد برای به راه انداختن ماشین، به بنزین نیاز داریم. «لژیون» در فصل دوم که تعدادش در نیمه‌ی دوم فصل هم بیشتر شده است به ماشین خوشگلی بدون بنزین تبدیل شده است. این موضوع نه تنها با نزدیک شدن به پایان فصل برطرف نشده است، بلکه ادامه‌دار هم است.

«لژیون» شاید در هر زمینه‌ای که فکرش را کنید چند سر و گردن بالاتر از سریال‌های نت‌فلیکسی مارول قرار می‌گیرد، ولی وقتی نوبت به مقایسه‌ی آنها در زمینه‌ی محتوای خالص در مقابل تعداد اپیزودها می‌رسد خیلی به هم شبیه می‌شوند. فقط اگر مثلا فصل دوم «جسیکا جونز» می‌آید و محتوای اندکش را با معرفی کاراکترها و خرده‌پیرنگ‌های اضافی و غیرضروری کش می‌دهد، «لژیون» خوشبختانه این کار را انجام نمی‌دهد و مشکلش را بدتر نمی‌کند، ولی همزمان کاری برای بهبود ماجرا هم نمی‌کند. فصل دوم تا قبل از به اتمام رسیدن سه‌گانه‌ی «سید، لنی، دیوید» خوب جلو می‌رفت. ولی به محض اینکه بعد از اینکه کارش با این سه خرده‌پیرنگ تمام شد، دیگر چیزی برای عرضه نداشت. تنها کاری که می‌توانست انجام بدهد این بود که هرچه سریع‌تر به درون عمقِ ماجرای پیدا کردن بدنِ امهل فاروق شیرجه بزند، اما این کار را نمی‌کند. اینکه هر اپیزود شامل خرده‌پیرنگی جذاب باشد که کاراکترها قبل از رسیدن به مقصد اصلی‌شان سرگرم نگه دارد خوب است. اما نه. کاراکترها به معنای واقعی کلمه بارها و بارها تمام چیزهایی که درباره‌ی بدن فاروق می‌دانیم را تکرار می‌کنند، بارها با هم قرار می‌گذارند که باید بدن را پیدا کنند و وقتی سفرشان را شروع می‌کنند، سرعت پیشرفتشان مثل دویدن روی تردمیلی که پشت یک لاک‌پشت بسته شده است می‌ماند. داستانگویی آرام‌سوز یعنی پیشرفت داستان باطمانینه، نه عدم پیشرفت داستان باطمانینه. قضیه وقتی بدتر می‌شود که سریال در چنین برهه‌ای از فصل تصمیم بگیرد که به جاده خاکی بزند. خب، این اتفاقی بود که هفته‌ی پیش در رابطه با اپیزود نهم که من فرصت نکردم تا سر موقع بهش بپردازم افتاد. «لژیون» با سه‌گانه‌ی «سید، لنی و دیوید» نشان داد که این سریال هروقت روی یک اپیزود به‌خصوص تمرکز می‌کند به نتیجه‌ی بهتری دست پیدا می‌کند. به خاطر همین بود که شخصا مشتاق بودم که «لژیون» فرصت‌‌های اختصاصی بیشتری برای درخشیدن به کاراکترهای فرعی‌اش بدهد. همچنین از آنجایی که کاراکتر ملانی در طول هشت اپیزود فصل دوم بی‌کار بود، برایم سوال شده بود که آیا سریال کاملا او را نادیده گرفته است یا برایش برنامه دارد. خب، اپیزود نهم روی کاغذ انگار برای من ساخته شده است. نه تنها بعد از دو اپیزودِ کم و بیش پراکنده و غیرمتمرکزِ هفتم و هشتم، بالاخره اپیزودی داریم که ظاهرا قصد تمرکز روی یک شخصیت را دارد، بلکه آن شخصیت همان ملانی است که بیشتر از هرکس دیگری در طول این فصل نادیده گرفته شده بود.

legion

خبر بد این است که اپیزود نهم دقیقا به خاطر این دو نکته به ضعیف‌ترین و بی‌رمق‌ترین اپیزود این فصل یا شاید کل سریال تبدیل می‌شود. مشکل این است که هر اپیزودی که روی یک کاراکتر تمرکز می‌کند به‌طور پیش‌فرض موفق از آب در نمی‌آید و هر کاراکتری هم پتانسیل کافی برای اینکه یک اپیزود را روی دوش خود حمل کند ندارد. البته که اپیزود نهم به ملانی خلاصه نشده و سکانس‌هایی با محوریت کری و کِری و لنی هم داریم. ولی در نهایت ملانی ستون فقرات این اپیزود را تشکیل می‌دهد و غافلگیری اصلی این اپیزود حول و حوش او می‌چرخد. پس اگر خط داستانی او کار نکند، کل اپیزود سقوط می‌کند. مخصوصا با توجه به اینکه خط‌های داستانی کری و کِری و لنی حکم زمینه‌چینی‌های داستانی در کنار غذای اصلی را دارند که در اپیزودهای آینده نتیجه می‌دهند. پس وظیفه‌ی خط داستانی ملانی است که اتفاقات اصلی این اپیزود را تامین کند. سکانس‌های ملانی حکم فلش‌بکی به چند هفته قبل را دارند. به اوایل فصل دوم. به زمانی که دیوید بعد از یک سال ناپدید شدن، برگشته بود. متوجه می‌شویم که یکی از دلایلی که ملانی در طول این فصل در مرکز توجه قرار نداشته است و در درگیری‌های اصلی دیویژن ۳ نقش نداشته است به خاطر این نبوده که او از افسردگی دل و دماغ هیچ کاری را ندارد، بلکه به خاطر این است که شدو کینگ با استفاده از اُلیور از دل و دماغ نداشتنِ ملانی سوءاستفاده می‌کند تا او را بشکند و به تیم خودش وارد کند. پس بله، ملانی در طول این مدت رسما حکم جاسوسِ شدو کینگ در دیویژن ۳ را داشته است. دو نکته‌ای که درباره‌ی اپیزودهای تک‌شخصیتی باید مورد توجه قرار بگیرد این است که (۱) این اپیزودها باید در جای درستی از قوس داستانی کل فصل مورد استقاده قرار بگیرند و (۲) شخصیت مورد نظر محتوای کافی برای اختصاص یک اپیزود به او را داشته باشد. اپیزود نهم حکم اپیزود دوتا مانده به آخر را دارد و اگر این اپیزود ۱۰ اپیزودی باقی می‌ماند، اپیزود این هفته حکم اپیزود یکی مانده به آخر را می‌داشت. این در حالی است که ما داریم درباره‌ی سریال آرام‌سوزی صحبت می‌کنیم که تا حالا سه‌تا از اپیزودهایش را پشت سر هم به پرداختن به چیزهایی به جز خط داستانی اصلی‌اش اختصاص داده بود. پس «لژیون» در حال حاضر تنها چیزی که نیاز ندارد کم کردن از سرعتش است. اتفاقا «لژیون» در حال حاضر بیشتر از هر چیزی به آن نیتروهای بازی‌های «نید فور اسپید» احتیاج دارد که عقب‌ماندگی‌هایش را با فشردن یک دکمه و تماشای بیرون آمدن آتشِ آبی از اگزوزهایش جبران کند. اپیزود نهم اما نه تنها سرعتِ سریال در چند اپیزود آخر فصل را بهبود نمی‌بخشد، بلکه پدال ترمز را جفت‌پا فشار می‌دهد. اپیزود نهم مثل این می‌ماند که وسط مسابقات جایزه بزرگِ فرمول یک، در حالی که عقب هستید و باید از تک‌تک ثانیه‌هایی که باقی مانده برای پیشروی نهایت استفاده را کنید، یک‌دفعه تصمیم بگیرید تا کنار بزنید و روی علفزارهای کنار پیست آفتاب بگیرید. ضربه‌ای که اپیزود نهم به ریتم کل فصل می‌زند جبران‌ناپذیر است.

ولی با این وجود اپیزود نهم حتی در همین جایی که قرار دارد می‌توانست کار کند، اگر چیزی برای عرضه داشت. وقتی به جاده خاکی می‌زنی، باید مطمئن باشی داستانی که برای گفتن داری، به اندازه‌ی ادامه‌‌ی داستانی که تماشاگر برای تماشای آن اشتیاق دارد جذاب باشد. اگر این‌طور بود، آن‌وقت مهم نبود که ماجرای جستجو برای بدن فاروق متوقف شده است. پس اپیزود نهم نه تنها در جای بدی قرار دارد، بلکه ماجرای خیانت کردن ملانی به دیوید هم آن‌قدر پرملات نیست که یک اپیزود کامل بهش اختصاص پیدا کند. نوآ هاولی می‌توانست اتفاقات مربوط به ملانی در این اپیزود را در اپیزودهای قبلی پخش کند و سر و ته‌اش را هم بیاورد. طبیعتا هاولی با خودش فکر کرده که خیانتِ ملانی به دیویژن ۳، اتفاق بزرگی است که نیاز به بررسی موشکافانه دارد. نیاز به ایستادن و زُل زدن به آن با بهت‌زدگی دارد. ولی این اتفاق نمی‌افتد. چون اپیزود نهم به همان اندازه که اپیزودِ ملانی است، به همان اندازه هم اپیزود دیگران است. به همان اندازه که به او اختصاص دارد، به همان اندازه هم تلاشی برای در آغوش کشیدن کامل ملانی نمی‌کند. از آنجایی که ماجراهای مربوط به کری و کِری و لنی در این اپیزود حکم همان چیزهایی که قبلا دیده‌ایم را دارند، خیلی خوب می‌شد اگر هاولی آنها را کلا از این اپیزود قیچی می‌کرد و تمام وقتش را روی ملانی و اُلیور سرمایه‌گذاری می‌کرد. با اینکه این دو تاریخ طولانی‌ای قبل از سامرلند و بعد از تاسیس سامرلند با هم دارند، ولی این اپیزود به جای اینکه بیل و کلنگ بردارد و به جان حفر کردن تونلی درون این تاریخ بیافتد خیلی سطحی به درگیری درونی ملانی می‌پردازد و موفق نمی‌شود از شکل تاثیرگذاری به رابطه‌ی او و اُلیور بپردازد که یک نمونه‌اش را در همین سریال در رابطه با دیوید و ایمی یا دیوید و سید دیده بودیم. نحوه‌ی پیوستنِ ملانی به شدو کینگ هم به‌طرز متقاعدکننده‌ای صورت نمی‌گیرد. دلیل اصلی یا شاید تنها دلیل ملانی برای پیوستن به تیم شدو کینگ این است که اُلیور به محض بیرون آمدن از کما، توسط فاروق تسخیر می‌شود و ملانی بلافاصله بعد از به دست آوردن شوهرش پس از سال‌ها انتظار، دوباره او را از دست می‌دهد. بنابراین این اتفاق به انگیزه‌ی ملانی برای پیوستن به تیم شدو کینگ تبدیل می‌شود. اما ما داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که سختی‌های زیادی را در زندگی‌اش تحمل کرده است. پس چرا این موضوع یک‌دفعه تبدیل به همان چیزی شده است که منجر به فروپاشی‌اش می‌شود؟

legion

شاید اگر نوآ هاولی سعی می‌کرد تا رابطه‌ی ملانی و اُلیور را کمی اختصاصی‌تر پردازش کند و ویژگی‌های منحصربه‌فردی بهش تزریق می‌کرد، شاید بهتر می‌توانستیم ناامیدی ملانی از ناپدید شدن‌های متوالی اُلیور را درک کنیم و حفره‌ی درون ملانی را متوجه شویم. ولی در حال حاضر حفره‌ی درونی ملانی بیشتر از اینکه به‌طرز قابل‌لمسی پرداخت شود، فقط به‌طور لفظی بهش اشاره می‌شود. قضیه وقتی بدتر می‌شود که سریال برای به تصویر کشیدنِ افسردگی و خستگی ملانی وارد محدوده‌های تکراری می‌شود. تنها چیزی که «لژیون» در حال حاضر نیاز ندارد، به تصویر کشیدن کاراکترها در حال زیر سوال بُردن ماهیت واقعیت است. بعد از دیوید و فاروق و کلیپ‌های آموزشی جان هـم، سریال طوری از زاویه‌های مختلف به این موضوع پرداخته است که دیگر رسما بدون بالا آوردن، جا برای بحث‌های بیشتری در این زمینه ندارد. با این وجود ما در اپیزود نهم صحنه‌ای داریم که کِری به دیدن ملانی در اتاقش می‌رود و ملانی شروع به چرت و پرت‌گویی درباره‌ی توهم و واقعیت می‌کند. مشخصا نویسندگان این صحنه می‌خواهند کاری کنند تا تماشاگران اعصابشان از دست ملانی خراب شود. درست همان‌طور که دیگر کاراکترها از اینکه او به سر کارش برنمی‌گردد کلافه شده‌اند. اما من بیشتر از اینکه اعصابم از ملانی خُرد شده باشد، از نویسندگان خُرد شده است که راه‌های بهتری برای به تصویر کشیدنِ عمقِ فروپاشی روانی او پیدا نمی‌کنند. به عنوان یک سکانس خوب در این زمینه باید به سکانس افتتاحیه‌ی این اپیزود اشاره کنم که سید به ملانی سر می‌زند. ملانی شروع به صحبت کردن درباره‌ی اینکه از زنان انتظار می‌رود که از مردان حمایت کنند می‌کند. سپس صدای سوت کتری که جوش آمده است بلند می‌شود. سید برای خاموش کردن اجاق گاز بلند می‌شود و در حالی که ایستاده است محو شده و از صحنه حذف می‌شود. در همین حین ملانی به سخنرانی‌اش ادامه می‌دهد. بدون توجه به اینکه اصلا سید هست یا نیست. حرکتی از سوی کارگردان برای اینکه نشان دهد ملانی در حال صحبت کردن با سید نبوده است. بلکه این روزها در همه حال، در حال تکرار کردن این افکار است. اینکه تمام فکر و ذکرش به احساس ناامیدی به خاطر از دست دادن دوباره‌ی اُلیور خلاصه شده است و این افکار فارق از کسی که در اتاق حضور دارد و ندارد مثل نوار تکرار می‌شود.

بهترین لحظات این فصل آنهایی هستند که یک قدم از بحث‌های فلسفی‌اش درباره‌ی ماهیت واقعیت و کلاس‌های روانشناسی‌اش فاصله گرفته است و جنبه‌ی ابسورد و تفریحی‌اش را در آغوش گرفته است

دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که مشکل اصلی «لژیون» این است که خودش را خیلی خیلی جدی می‌گیرد. وقتی به گذشته برمی‌گردم و فصل دوم را مرور می‌کنم می‌بینیم بهترین لحظات این فصل آنهایی هستند که یک قدم از بحث‌های فلسفی‌اش درباره‌ی ماهیت واقعیت و کلاس‌های روانشناسی‌اش فاصله گرفته است و جنبه‌ی ابسورد و تفریحی‌اش را در آغوش گرفته است. از جایی که دیوید و شدو کینگ در ذهنشان شروع به شاخ و شانه‌کشی با یکدیگر می‌کنند و تانک و طوفان احضار می‌کنند تا جایی که دیوید سعی می‌کند تا هیولای سیاهی که از پشتِ پتونومی بیرون می‌آید را متقاعد کند که بچه‌ی خوبی باشد و بعد آن را در یک شیشه‌ی مربا زندانی می‌کند. از جایی که سید یک‌دفعه با هواپیمای جنگنده وسط بیابان ظاهر می‌شود و با چتر فرود می‌آید تا سکانسی که دیوید و اُلیور در قالب یک رقص چند نفره با هم مبارزه می‌کنند. از جایی که دیوید و پتونومی و کری سعی می‌کنند ملانی را از ذهن خودش که شکل یک بازی ماجرایی متنی را به خود گرفته است نجات بدهند تا تعدادی دیگر. «لژیون» نباید سریال شخصیت‌محوری باشد. «لژیون»‌ باید سریالِ پلات‌محور و حادثه‌محوری باشد. مثل چیزی شبیه به «اش علیه مردگان شرور» یا فصل اول و دوم «فرار از زندان». شخصیت‌های «لژیون» از قوس‌های شخصیتی پیچیده‌ای بهره نمی‌برند که یک فصل را تامین کنند. در عوض سریال باید از آنها به عنوان مهره‌هایی برای تولید درگیری‌های بیرونی استفاده کند. سریال‌هایی مثل «اش علیه مردگان شرور» و «تویین پیکس» هم سرشار از اتفاقات عجیب و غریب و گنگ هستند که در خصوص «تویین پیکس» بعضی‌وقت‌ها هیچ پاسخی دریافت نمی‌کنند، ولی نکته این است که این دو سریال خودشان را جدی نمی‌گیرند و کاملا مشخص است که با دیوانگی خودشان خوش می‌گذرانند. «تویین پیکس» سه برابر «لژیون» سورئال است، ولی امکان ندارد از تماشای چیزهای که کلماتی برای توصیفشان پیدا نمی‌کنید احساس خنگی و بیچارگی و بی‌حوصلگی کنید. چون در حالی که دیوید لینچ با موقعیت‌های متافیزیکالش داستان‌های چندلایه‌ای روایت می‌کند که هدف مشخصی دارند و هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد تا تصویرسازی‌های گنگش به وسیله‌ای برای درپوش گذاشتن روی کمبود محتوا منجر شود، نوآ هاولی فقط ادای سورئالیسم را در می‌آورد. در حالی که او چه در «فارگو» و چه در برخی از اپیزودهای «لژیون» ثابت کرده است که وقتی اراده کند می‌تواند به جنس واقعی سورئالیسم دست پیدا کند. اما «لژیون» در فصل دوم اکثر اوقات در اجرای این موضوع مشکل داشته است. آن هم در حالی که «لژیون» به عنوان یک سریال کامیک‌بوکی باید این نکته را بهتر از هر سریال دیگری متوجه باشد. «لژیون» مثل قرص بزرگی می‌ماند که قورت دادنش سخت است و حتما یک لیوان آب پرتقال جای دوری نمی‌رود. «لژیون» آن لیوان آب پرتقال ضروری را فراهم نمی‌کند. در نتیجه چیزی که باقی می‌ماند کلنجار رفتن ما برای بلعیدن قرصی است که می‌دانیم برای سلامتی‌مان خوب است، ولی لعنتی سفت در گلویمان چسبیده است و جدیتِ هاولی که روز به روز افزایش پیدا می‌کند کارِ بلعیدن آن را سخت‌ و سخت‌تر می‌کند.

legion

اپیزود دهم اما اپیزودی است که خط اصلی داستان بالاخره تکانی به خودش می‌دهد و اگر اپیزود یکی مانده به آخر هم می‌خواست کلا درجا بزند که دیگر واویلا! یکی از دلایلی که مقداری از جذابیت آشنا اما نادر سریال را به اپیزود دهم برمی‌گرداند به خاطر تمرکز روی خود دیوید به عنوان قهرمان و تبهکار است. اپیزود دهم با نمایی از دیوید آغاز می‌شود. نمایی که تاکنون او را در این شکل و قیافه ندیده بودیم، ولی برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردیم. یکی از خصوصیاتِ تصویری معرف دیوید هالر در کامیک‌بوک‌ها، موهای اوست که همچون یک ستون سنگی از فرق سرش به سمت بالا کشیده شده‌اند. مثل آتشی که همیشه شعله‌ور است و زرد و سرخ و نارنجی می‌سوزد. وسیله‌ای برای اشاره به قدرتِ ذهنی فوق‌العاده‌ی او. دیوید شاید هنوز شبیه یک میوتنت دست و پاچلفتی معمولی به نظر برسد، اما دیوید هالر در کامیک‌بوک‌ها حکم همان خدای شکست‌ناپذیر و شگفت‌انگیزی را دارد که شدو کینگ در اوایل این فصل قولش را به او داده بود. اپیزود این هفته با نمایی از دیوید هالرِ کامیک‌بوک‌ها آغاز می‌شود. جایی که دیوید به لیجن تغییرشکل داده است. جایی که بروس وین، به بتمن تبدیل شده است. در حالی که رعد و برق‌ها بیرون از چادر با غرش کرکنند‌ه‌ای به سینه‌ی آسمان چنگ می‌اندازند، دیوید با جلیقه‌ای به تن روی تخت پادشاهی‌اش که اسکلت‌هایی که اطرافش به چشم می‌خورند نشسته است و یک گوی بلورین در دست دارد که صورتِ سید در آن به چشم می‌خورد. ما در طول این اپیزود دیگر لیجن را نمی‌بینیم، ولی همین یک پلان کوتاه برای انتقال یک دنیا شرارت کافی است. با اینکه شب است و دنیای بیرون از چادر را نمی‌بینیم، ولی همه‌چیز از طراحی لباس و صحنه تا چهره‌پردازی و بازی دن استیونز که جای قوزِ کودکانه‌ی دیوید را با حالتی مردانه و خشن عوض کرده است کافی است تا دنیای دور و اطرافش را در ذهن‌مان تجسم کنیم. می‌توان برهوت آخرالزمان‌گونه‌ای را تصور کرد که تخت پادشاهی لیجن روی قله‌ای از ساختمان‌های مخروبه و اسکلت‌های ذوب‌شده در یکدیگر قرار دارد. به تازگی خبر رسید که با وجود ریزش بینندگان «لژیون» در فصل دوم، شبکه‌ی اف‌ایکس ساخت فصل سوم را تایید کرده است و من شخصا شیفته‌ی ایده‌ی تبدیل شدن دیوید به تبهکار اصلی سریال در فصل بعد هستم. بالاخره خود سریال تاکنون ثابت کرده است که وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که تهدید اصلی داستان از درون خود دیوید سرچشمه می‌گیرد، تا از نیرویی بیرونی.

یکی بزرگ‌ترین جذابیت‌های فصل اول سریال تماشای کلنجار رفتن‌های دیوید با خودش و این معما که آیا دیوید تسخیر شده است یا اینکه او یک شخصیت درونی ساخته است که تمام کاسه و کوزه‌ها را سر او می‌شکند بود. فصل دوم هر از گاهی برای گل‌آلود کردن جایگاه‌های تثبیت شده‌ی دیوید و شدو کینگ وارد عمل می‌شد. در طول فصل دوم بارها به این نکته اشاره شده بود که شدو کینگ نه یک تبهکار کامیک‌بوکی کلاسیک، بلکه او از نگاه خودش، خودش را به عنوان بازمانده‌ای می‌بیند که هر کار زشتی که تاکنون کرده برای زنده ماندن بوده است و همچنین بهمان خبر می‌رسد که دیوید همان کسی است که دنیا را به پایان می‌رساند. بحث جالبی که متاسفانه بعد از مطرح کردن آن در اپیزودهای ابتدایی، آن را فراموش کرد، تا اینکه بالاخره روبه‌رو شدن با هیبت هولناک لیجن، سر این بحث را دوباره باز می‌کند. این اپیزود حول و حوشِ تلاش فاروق در ظاهرِ ملانی برای اغفال کردنِ سید و بیدار کردن لیجن درون دیوید اختصاص دارد. این یعنی بخش قابل‌توجه‌ای از این اپیزود حکم یک‌جور آنچه گذشت را دارد که طی آن ملانی در حالی که سید را درون سوراخی در زیر زمین با دیسک‌هایی درخشان که حکم یک‌جور تلویزیون را دارند که گذشته و حال و آینده را نشان می‌دهند به هدف بازی‌های روانی‌اش تبدیل می‌کند. ملانی از این تلویزیون‌ها برای متقاعد کردن سید از دشمن اصلی‌شان و اینکه باید جلوی او گرفته شود استفاده می‌کند. سید با اینکه مقاومت می‌کند، اما نمی‌تواند در مقابل مدارکی که ملانی برای او ردیف می‌کند ایستادگی کند.

legion

مشکل این است که نه تنها تحولِ ملانی در اپیزود قبل به شکل قابل‌قبولی اتفاق نیافتاد، بلکه باور کردن حرف‌های ملانی توسط سید در اپیزود دهم هم عمیقا کمبود دارد. مسئله این است که اگرچه ملانی دلایل متقاعدکننده‌ای برای ترسیدن از دیوید رو می‌کند، ولی قضیه فقط به خود دلایل خلاصه نمی‌شود، بلکه نحوه‌ی ارائه‌ی آنها هم در این کار نقش دارد. سید در قالب ملانی با کسی ‌روبه‌رو می‌شود که او را خیلی وقت است می‌شناسد، اما این آدم دیگر همان آدم قبل نیست. کاملا مشخص است که چیزی در او تغییر کرده است. حالا این آدم شروع به گفتن یک سری حرف‌های خوشگل درباره‌ی شدو کینگ می‌کند و از طرف دیگر بدگویی دیوید را می‌کند. آن هم به شکلی که کاملا مشخص است که قصد گول زدنت را دارد. او نه تنها یک میناتور ترسناک و یک سری نوچه‌های خطرناک که انگار دسته‌جمعی از تیمارستان آرکام فرار کرده‌اند دارد، بلکه این آدم به معنای واقعی کلمه، تو را با استفاده از قلاب ماهیگری، به درون مخفیگاه زیرزمینی‌اش می‌کشد. اگر سید از وجود کسی به اسم شدو کینگ خبر نداشت، می‌شد تصمیمش برای باور کردن حرف‌های ملانی را به هر زور و زحمتی که می‌شد باور کرد. اما سید می‌داند که آنها در جنگ با میوتنت باستانی قدرتمند و باهوشی هستند که هر کاری برای از بین بردن آنها انجام می‌دهد. سید حتی به این نکته هم اشاره می‌کند که ملانی چگونه این تصاویر را به او نشان می‌دهد. اما برای یک لحظه به ذهنش خطور نمی‌کند که شاید تصاویری که در این دیسک‌های درخشان به نمایش در می‌آیند حاصل کسی است که از قدرت‌های ذهنی فوق‌العاده‌ای بهره می‌برد. البته که تصاویری که ملانی از دیوید در حال شکنجه کردن اُلیور با سوراخ کردن بدنش با دریل یا لذت بردن از وقتی که از قدرت‌هایش استفاده می‌کند نشان می‌دهد واقعی هستند. ولی انتظار می‌رود کاراکتر باهوشی مثل سید اول از همه حقیقت داشتنِ این تصاویر را زیر سوال ببرد و حتی وقتی از حقیقت داشتنشان مطمئن شد متوجه شود که این اطلاعات از سمت چه کسی به او ارائه می‌شود و آن فرد از این کار چه هدفی دارد و چه منفعتی می‌برد. هدف هاولی قابل‌درک است. او می‌خواهد نشان بدهد که حقیقت ماده‌ای است که می‌توان آن را به هر شکلی که هست در کوره ذوب کرد و از آن چیز تازه‌ای که خودمان دوست داریم درست کرد. این یکی از تم‌هایی بود که او در فصل سوم «فارگو» در قالب وی. ام. وارگا، آنتاگونیست آن فصل بهش پرداخته بود. اما در حالی که آنجا قضیه‌ی پیچاندن حقیقت به‌طوری که حقیقت و دروغ به حدی به هم گره می‌خورند که جدا کردن آنها از یکدیگر و تشخیص دادن درست از اشتباه غیرممکن می‌شد، اینجا این تم داستانی به شکل متقاعدکننده و پیچیده‌ای انجام نمی‌شود.

حتی وقتی داستان ناامیدکننده ظاهر می‌شود، می‌توان روی تصویرسازی‌های خیره‌کننده‌ی «لژیون» حساب باز کرد

اما حتی وقتی داستان ناامیدکننده ظاهر می‌شود، می‌توان روی تصویرسازی‌های خیره‌کننده‌ی «لژیون» حساب باز کرد و اپیزود دهم هم از این لحظات کم ندارد. جدا از نمای دیوید در هیبت لیجن که شرارت از سر و رویش می‌بارد، یکی از تصاویر موردعلاقه‌ام در این اپیزود مربوط به درپوش پلاستیکی بزرگِ صورتی‌رنگ وانِ حمام که در کنار سوراخی در وسط بیابان افتاده است می‌شود؛ تصویری که یکی از همان عناصر ابسورد سریال است که در کنار غذاخوری دیویژن ۳ با جویبارهایش که قایق‌های غذا روی آن شناور هستند، ماشین زیردریایی شوهر ایمی، اتاق بازجویی دیویژن ۳ که برعکس طراحی شده است و گشت و گذار پتونومی در راهروهای ابرکامپیوترِ فرمانده فوکیاما، یکی دیگر از لوکیشن‌های باحال این فصل را رقم می‌زند. درپوش وان اما فقط جهت تزریق عناصر سورئالیست به سریال در نظر گرفته نشده است. به مرور زمان کارگردان این سوراخ را به چاه فاضلابی تشبیه می‌کند که آت و آشغال و کثافت از طریق آن به زیر زمین منتقل می‌شود و همچنین جایی است که موجودات زیرزمینی همچون سوسک‌های چندش‌آور از آن بیرون می‌آیند و خوشبختانه کِری آن دور و اطراف است که آنها را زیر چکمه‌هایش له کند. اگرچه همیشه «لژیون» را به خاطر سکانس‌های مبارزه‌اش که از چیزهای دیگری به جز مشت و لگد برای به تصویر کشیدن درگیری کاراکترها استفاده می‌کند تحسین کرده‌ام، ولی بعضی‌وقت‌ها تنها چیزی که از یک داستان ابرقهرمانی می‌خواهیم، تماشای زد و خورد کاراکترهاست و نبردِ کِری با نوچه‌های شدو کینگ که از سوراخ بیرون می‌آیند خود جنس است. این صحنه با توجه به تدوین اسلوموشن و موسیقی‌ای که روی آن پخش می‌شود نه با هدف ایجاد تعلیق و تنش، بلکه یکی از آن اکشن‌های پاپ‌کورنی دل‌انگیزی است که سریال باید سعی کند تا تعداد بیشتری از آنها را داشته باشد. این وسط ملانی، هیولای میناتورش را از بند ویلچرش آزاد می‌کند و به آن دستور می‌دهد تا قهرمانان‌مان را شکار کند، ولی متاسفانه نورپردازی بیش از اندازه تاریکِ صحنه‌های میناتور اجازه نمی‌دهد تا از طراحی جذاب این هیولا لذت ببریم. «لژیون» سریالی است نباید از بی‌نقص‌نبودنِ جلوه‌های کامپیوتری‌اش و ورود به وادی اکشن‌های نه چندان عالی اما خوشمزه و مفرحِ فیلم‌های ترسناک دهه‌ی هشتادی بترسد. ولی فصل دوم تا اینجا ثابت کرده است که نوآ هاولی بیشتر از اینکه علاقه‌ای به سرگرم کردن مخاطب در وهله‌ی اول داشته باشد، می‌خواهد از هر فرصتی که گیر می‌آورد برای فلسفه‌بافی و گنده‌گویی استفاده کند و این کار نه تنها برای همه‌ی سریال‌ها اشتباه است، بلکه مخصوصا برای سریالی مثل «لژیون» که حکم پسربچه‌/دختربچه‌ی بیش‌فعالی را دارد که می‌خواهد اسباب‌بازی‌ها و اکشن‌فیگورهایش را برداشته و با دوستانش در خیابان بازی کند، ولی پدرش بهش اجازه نمی‌دهد و ازش می‌خواهد تا در حالی که صدای خنده و توپ‌بازی بچه‌ها در بعد از ظهرهای تابستانی را می‌شنود، در خانه بماند و کتاب‌های افلاطون را مطالعه کند. نتیجه سریالی است که هروقت به تماشای آن می‌نشینم چشم‌های پر از حسرت بچه‌ای را می‌بینیم که دلش برای خوش‌گذرانی تنگ شده است، ولی به زور و با ستمگری مجبور است تا زندگی کسل‌‌کننده‌ی یکنواختی را تجربه کند. امیدوارم قسمت آخر چیزی برای ارائه داشت باشد تا دوباره ایمانم را به این سریال برگرداند و برای فصل بعد هیجان‌زده کند. وگرنه با این وضعیتِ «لژیون» به افتادن از چشمم ادامه می‌دهد.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *