یادداشتی بر سریال Carnival Row: دایورسیتی به چه قیمت؟

در دنیایی خیالی، انسان‌ها در کنار موجودات افسانه‌ای زندگی می‌کنند. اما این جامعه از شکاف طبقاتی بزرگ بین انسان‌ها و سایر موجودات رنج می‌برد و غیرانسان‌ها شهروند درجه دو محسوب می‌شوند. در این بین قتل‌هایی اتفاق می‌افتد که ماجرا را پیچیده می‌کند.

سریال راسته‌ی کارناوال (Carnival Row) محصول جدید شبکه آمازون پرایم است که اواخر ماه گذشته میلادی منتشر شد. خالق آن تراویس بیچم است که سابقه نویسندگی فیلم «حاشیه اقانوس آرام» (Pacific Rim) را در کارنامه دارد. از جمله بازیگران آن می‌توان به اورلاندو بلوم (ارباب حلقه‌ها)، کارا دلوین (جوخه خودکشی) و جرد هریس (چرنوبیل) اشاره کرد. سریال داستان آشنایی را تعریف می‌کند. داستان تبعیض در جامعه. داستان شکاف و چند دستگی در یک اجتماع مختلط. داستانی که در صورت استفاده از پتانسیل‌هایش می‌توانست یک داستان درخشان باشد. اما علیرغم استفاده از جلوه‌های ویژه چشم‌نواز و بازیگران معروف، این اتفاق نمی‌افتد. مشکل همان چیزی است که دلسوزان سینما چند سال است در مورد آن هشدار می‌دهند. وقتی که فرامتن جای متن را بگیرد و پیام بر داستان اولویت پیدا کند. وقتی یک جامعه هنری به جای ارزش قائل شدن برای ذات هنر، به دنبال اصلاح جامعه باشد. وقتی هنر ارزش ذاتی خود را از دست بدهد.

چند سال است که در بزرگ‌ترین مراسم جوایز سینمایی شاهد جایزه بردن یا نامزد شدن محصولات ضدنژادپرستی هستیم. محصولاتی که معمولا بیش از شایستگی‌شان تحویل گرفته می‌شوند. هر سال که یکی از آن‌ها جایزه می‌برد امیدوار می‌شویم که سال بعد این مُد از سر جامعه سینمایی بیفتد و فیلمی شایسته، این عنوان را ببرد. امیدواری‌ای که هنوز نتیجه نداده. اما این اتفاق، باعث شده که محصولات با مضامین مورد اشاره بیش از پیش ساخته شوند. چرا که برای آن‌ها بستر بزرگ‌تری مهیا است.

این موج که به طور کلی با عنوان دایورسیتی (گوناگونی) از آن یاد می‌شود، به مفاهیم ضد نژادپرستانه ختم نمی‌شود و شامل همه‌ی اقشار می‌شود. این موج یقینا یک اتفاق مثبت است. بحث این نوشته این نیست که نباید این موج‌ها اتفاق بیفتند، که برعکس! ما خیلی هم به این موج‌ها و جنبش‌ها نیاز داریم. چه خوب که این موج‌ها به راه افتاده‌اند و امیدواریم (به گونه‌ای سالم‌تر!) به حیاتشان ادامه بدهند. همه موج‌ها، چه آن‌ها که درباره‌ی اقلیت‌های نژادی هستند، چه آن‌ها که هواخواه اقلیت‌های جنسی هستند و از همه بزرگ‌تر جنبش زنان. امیدواریم که روزی فرا رسد که فرصت رشد و پیشرفت و بروز استعداد برای همه‌ی انسان‌ها، با هر جنس، رنگ پوست، نژاد، دین و تمایلی یکسان باشد. که تنها عامل تمایز پیشرفت انسان‌ها استعداد و تلاش آن‌ها باشد. اما…

اما تا آن روز دلیلی ندارد محصولات متوسط یا حتی ضعیفی که با کم‌ترین خلاقیت اما با مضمامین دایورسیتی ساخته می‌شوند به اندازه یک محصول درجه یک تحویل گرفته شوند. مراسم اسکار عنوانش بهترین‌های سینما است نه بهترین‌های دایورسیتی!

اما برسیم به سریال راسته‌ی کارناوال. سریال بخاطر نام بازیگران و خلاصه داستان جذابی که دارد، تماشاگران زیادی را به خودش جلب می‌کند. داستان در دوره‌ای احتمالا مشابه دوران ویکتوریایی می‌گذرد. زمانی که اکثر داستان‌های جن و پریانی تحول پیدا کردند و شکل امروزی‌شان را به خود گرفتند. سریال از این فضا و تمی که در خلاصه داستانش وعده می‌دهد استفاده می‌کند تا مخاطب را پای خودش بکشاند، اما در عمل مخاطب را دست خالی رها می‌کند. یک داستان کم‌مایه که صرفا با نمایش مشکلات طبقاتی وقت می‌کُشد تا هشت قسمتش را پُر کند.

گفته می‌شود که تراویس بیچم طرح اولیه‌اش را برای یک فیلم سینمایی نوشته، کاش همان فیلم را می‌ساخت و به این اندازه داستانش را کش نمی‌داد! فیلم پر از صحنه‌های جذاب است. صحنه‌هایی که به درد تریلر می‌خورند. اما داستان جذابی وجود ندارد که آن‌ها را به هم سنجاق کند. برهمکنش بین موجودات مختلف را می‌بینیم. و پریانی که در میانه‌ی جنگ از بین سربازان و گلوله‌های تفنگ پرواز می‌کنند. همچنین سریال علیرغم تِمش که داستان جن و پریان است، شامل صحنه‌های بزرگسالانه می‌شود و به هیچ وجه مناسب کودکان نیست. این نکته هم به نظر می‌رسد تمهیدی برای جذب بیشتر مخاطب بوده. که در کنار سایر ویژگی‌های مثبت سریال به هدر رفته.

وقتی از فرصت هدر رفته صحبت می‌کنیم از چه صحبت می‌کنیم؟ این داستان می‌توانست به بستری مناسب برای یک داستان عشقی تبدیل شود. عشقی بدفرجام. از آن داستان‌های عاشقانه که در کتاب‌ها می‌نویسند. عشق بین دو جنس که جامعه نمی‌خواهد آن‌ها را با هم ببیند. مصایب یک عشق خلاف عرف نابه‌جا. که با استفاده از شخصیت‌های منحصر به فرد داستان، می‌توانست به سطوح بالایی برسد. اما به جای آن به بستری برای دایورسیتیِ صرف تبدیل شده.

چیزی که وضعیت را بدتر می‌کند این است سریال همان تم دایورسیتی را هم با کم‌ترین خلاقیت به تصویر می‌کشد. در یک شهر خیالی یک گروه انسان داریم که خود را برتر از سایر گونه‌های هوشمند می‌بینند و نمی‌توانند آن‌ها را به عنوان شهروندی مانند خود بپذیرند. در دورانی که جامعه آمریکا با موضوع اقلیت‌ها و شهروندان مهاجر به خصوص مهاجران مکزیکی دست و پنجه نرم می‌کند، هالیوود به این صورت به این اتفاق و صحبت‌های ترامپ واکنش نشان می‌دهد: انسان‌های بد و نادانی که به سایر گونه‌ها ظلم می‌کنند.

سازندگان سریال صرفا نقش سفیدپوستان جامعه آمریکا را داده‌اند به کل انسان‌های داستان و سایر نژادها را داده‌اند به گونه‌های غیرانسان. باقی داستان ترجمه عین به عین اتفاقات و صحبت‌هایی است که در جامعه آمریکا وجود دارد. در جایی از داستان یکی از انسان‌ها به پری‌ها اشاره می‌کند که تکنولوژی عقب‌مانده‌تری از انسان‌ها دارند زیرا به بت‌پرستی و خرافه مشغول بوده‌اند. مشابه صحبت‌هایی که گروه‌های افراطی برتری‌طلبی سفید پوستان درباره مردم آفریقا و آفریقایی‌تبارها می‌زنند. شنیدن چنین سخنانی در داستانی که خیر و شرش معلوم است، اتفاق مثبتی‌ست و می‌تواند کمک کند پوچ بودن استدلال‌های نژادپرستان واضح‌‎تر شود، اما مشکل این است که این جمله‌ها در دل یک داستان خوب گفته نمی‌شود.

در میانه‌ی فصل اول، داستان اصلی گم می‌شود و خرده‌داستان‌ها سریال را جلو می‌برند. خرده‌داستان‌هایی که اکثرا به اندازه کافی مایه ندارند و جذاب نیستند. و آنقدر جدا از هم هستند که مخاطب با خود فکر کند این‌ها قرار است کجا ادغام شوند؟ مشکل دیگر این است که با وجود شخصیت‌های نه‌چندان آشنا در حیطه‌ی محصولات تصویری، داستان و روایت آن‌چنان که باید جذاب و جدید نیست. این به علت فضایی است که برای روایت داستان انتخاب شده. این فضا حس تازگی و شگفتی مورد انتظار را در مخاطب به وجود نمی‌آورد. این کم‌مایگی ادامه دارد تا اواسط قسمت ۶ فصل اول که با رو شدن رازهایی، داستان رَویه جدیدی به خود می‌گیرد و با یک پیچش جذاب مخاطب را امیدوار می‌کند.

اما دیر است و وقت مخاطب در قسمت‌های قبلی تلف شده. خرده‌داستان‌ها هم نتیجه‌ی درخوری ندارند و مخاطب احساس گول خوردن می‌کند. برای مثال رابطه‌ی بین فایلو و پورتیا که کلی برای آن وقت و انرژی صرف شده و سرمایه‌گذاری می‌شود، به ناخوشایندترین شکل ممکن به سرانجام می‌رسد و مخاطب احساس می‌کند سرش کلاه گذاشته شده است. از معدود خرده‌داستان‌های خوب سریال، داستان رابطه‌ی بین اموجن و آگریس است. آگریس یک پک (موجودی دارای سم و شاخ) است که به دنبال یافتن جایگاه بالایی در جامعه، به رابطه با یک انسان روی می‌آورد. تا از این طریق بتواند به جایگاه موردنظرش دست بیابد. تلاش او برای پیمودن این راه و درس‌هایی که به انسان‌های اطرافش می‌دهد جالب توجه از آب درآمده. اتفاقی که در سریال تقریبا استثناست.

راسته‌ی کارناوال را می‌توان دید و حتی پیشنهاد داد، به خصوص اگر به موضوعات فانتزی علاقه‌مند باشید. اگر موجوداتی شبیه انسان که بال یا سم دارند به نظرتان جالب توجه‌اند. جلوه‌های ویژه‌اش هم دیدنی از آب درآمده. اما حیف است و باید افسوس موقعیت‌ از دست رفته را خورد. همانطور که در ابتدا اشاره شد، شخصا از این اتفاقات استقبال می‌کنم و موافق تعریف چنین داستان‌هایی هستم. اما از فرصت‌های از دست رفته هم ناراحت می‌شوم و به عنوان یک مخاطب علاقه‌مند به فیلم و سریال، آرزو می‌کنم چنین محصولاتی در جایگاهی که شایسته آن هستند بنشینند نه بالاتر از آن. و بستر بیش از هر چیزی برای هنر واقعی فراهم باشد.

تانی کال

30nama

  • نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla میلان کوندرا در کتاب «سبکی تحمل ناپذیر» می‌گوید: تمامی‌ محکومیت انسان در ا…
  • Lupin

    نقد سریال Lupin

    نقد سریال Lupin کم پیش می‌آید سریالی توانسته باشد در فصل دوم یا بخش دوم خود به اندازه سری‌…
  • Loki

    نقد سریال Loki – قسمت ششم

    نقد سریال Loki – قسمت ششم سریال Loki از همان ابتدا خودش را به‌عنوان یک سریال متفاوت …
  • Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth در روزهایی که ساخت اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی ابرقهرمانی داغ است…
  • City On Hill

    نقد سریال City On Hill

    نقد سریال City On Hill چند سالی است که سریال‌های پلیسی/جنایی که هدف شان عیان ساختن پشت پرد…
  • The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor سریال‌های پزشکی همیشه علاقه‌مندان پیگیر خودشان را دارند. ایده‌ی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *