نقد فیلم My Neighbor Totoro – همسایه من توتورو

«همسایه‌ی من توتورو» از دو منظرِ کاملا متضاد با یکدیگر، خارق‌العاده به نظر می‌رسد. دو منظری که اصولا مبدا شکل‌گیری بسیاری از روایت‌های متفاوت سینمایی بوده‌اند و غالب منتقدان، بر پایه‌ی آن‌ها و گزینش کدامین مورد از بین این دو گزینه توسط فیلم‌ساز، خیلی از آثار شناخته‌شده را قضاوت می‌کنند. چرا که در دنیای هنر هفتم، یک طرف فیلم‌هایی را داریم که بر اساس مفاهیم، معانی و حرف‌های بسیار بنا می‌شوند و سعی می‌کنند که با در نظر گرفتن آن‌ها به عنوان اصل، فرمی برای روایت کردن قصه نیز پیدا کنند و به دنبالش داده‌های‌شان را به درون ذهن بیننده ببرند و در طرف دیگر، فیلم‌هایی را داریم که با اولویت قرار دادن فرم، اول از همه لذتِ سینمایی لازم برای هر اثری را می‌آفرینند و سپس در صورت بزرگ و هنری بودن‌شان، فضاهای زیادی را فراهم می‌کنند که خود مخاطب با دست‌وپا زدن در آن‌ها، به برخی مفاهیمِ تعیین‌شده اما نه محدود و مشخص برسد. سینمای هایائو میازاکی اما به عنوان یکی از تردستی‌هایش که شاید در هیچ نقطه‌ی دیگری از کل سینمای جهان نتوان دقیقا مشابه آن را یافت، این دو را کنار هم دارد. هم به قدری فرم‌محور است و در روایت خاص جلوه می‌کند، که انگار نویسنده‌ای موقع خواب تمام رویاهایش را تبدیل به تصویر کرده است و این‌گونه آثار وی به وجود آمده‌اند و هم آن‌قدر دیوانه‌وار معناگرایی‌های عمیق دارد، که مطلقا در بعضی سکانس‌ها می‌توان تکیه کردن تصاویر بر باورهای محترم ذهنی او را لمس کرد.

My Neighbor Totoro

میازاکی، فیلم‌ساز و سینماگر مولفی است که داستان‌هایش در عین فوق‌العاده بودن در تصاویر و داشتن جلوه‌های سیال و معرکه، در دیالوگ‌ها هم خواستنی ظاهر می‌شوند و کلمه‌ی اضافه‌ای ندارند. راستش را بخواهید، مدت‌ها قبل وقتی بعضی از فیلم‌های او را می‌دیدم و مات و مبهوت از تماشای‌شان می‌شدم، این سوال برایم به وجود می‌آمد که چنین داستان به ظاهر ساده‌ای، چگونه بر روی کاغذ آن‌قدر خاص نوشته شده است که در غالب چنین تصاویری می‌توان تماشایش کرد؟ چرا فیلم‌های میازاکی دربردارنده‌ی جلوه‌هایی به ظاهر آشنا هستند که همیشه احساس ناآشنایی و تازگیِ مطلق را به بیننده انتقال می‌دهند؟ مشکلم با توانایی‌های بالای او نبود. چون همیشه می‌توانستم این که موقع تماشای آثارش در حال وقت گذاشتن برای چیزهای خیلی خیلی خاصی هستم را درک کنم و اگر این سوالات برایم به وجود می‌آمدند، برآمده از آن بود که نه به توانایی خود او، که به ممکن بودن نگارش چنین فیلم‌نامه‌هایی شک می‌کردم. البته که اندکی بعد با مطالعه‌ی بیشتر ساخته‌های ارزشمندش فهمیدم که او واقعا هرگز فیلم‌نامه‌ای ننوشته است و همیشه از همان ابتدا با تصاویر، قصه‌گویی‌های سینمایی‌اش را شکل می‌دهد. او این شات‌ها را نمی‌نویسد، نقاشی می‌کند. افکارش را وارد فیلم‌نامه نمی‌کند، تجسم‌هایش را وارد آن می‌کند. به همین سبب، تصاویرش جنس واقعا تکرارناشدنی و عجیبی دارند و به همین سبب، قصه‌گویی‌های تصویری در «همسایه‌ی من توتورو» خارق‌العاده و دقیق هستند و در عین آشنا بودن، متعلق به جهانی ناشناخته جلوه می‌کنند.

قصه‌ی دوست‌داشتنی بودنِ «همسایه‌ی من توتورو» اما در عین آن که مرتبط با همه‌ی این موارد هست، در عین آن که می‌دانیم این انیمه روایت تصویری کاملی دارد، در پیوند فوق‌العاده‌ای با موسیقی‌های شنیدنی‌اش به سر می‌برد و دیالوگ‌هایی زیبا و پرانرژی ارائه می‌کند که شنیدن‌شان در هر زبانی به جز نسخه‌ی اصل یعنی ژاپنی به بیان عامیانه مثل کاهش دادن لذتی شگفت‌انگیز از ۱۰۰ به ۴۰ می‌ماند، چیز دیگری است. چون مثل چندتا از فیلم‌های دیگر میازاکی که این ویژگی‌ها را هر کدام به سبک و سیاق خودشان در اوج قدرت یدک می‌کشند، این اثر نقاط قوتی هم دارد که آن را متمایز از مابقی، لایق ستایش می‌کند. مواردی که هر کدام، حکم کلاس درس‌های مهم و عمیقی درباره‌ی چگونه قصه‌سرایی کردن بر پرده‌های نقره‌ای را دارند که هنر هفتم را در همان قالب «محدود نبودن به حتی یک قانون» معرفی می‌کنند.

میازاکی تفاوت را این‌طور می‌آفریند که مستقیما به جای شخصیت‌ها، شما را به عنوان کاراکتر داستانش دعوت به تغییر می‌کند

نخست، بگذارید سراغ «تضاد» بروم. مهم‌ترین ویژگیِ حاضر در My Neighbor Totoro، که به همه‌ی بیان‌های آن جهت می‌دهد. این، واضح‌ترین عنصر استفاده‌شده توسط میازاکی در فیلم ظاهرا کودکانه‌ای است که بهترین تعریف ممکن از فانتزی را دارد. میازاکی، مدام در طول فیلمش به جای استفاده از قهرمان و ضدقهرمان، از شخصیت‌هایی دوست‌داشتنی و مهربان استفاده می‌کند که عملا هیچ مانع خاصی هرگز در برابرشان قرار نمی‌گیرد. موضوع، فقط بر سر چگونه نگاه انداختن‌های این افراد به دنیای پیرامون‌شان است. در دنباله‌ی همین جلوه‌ی خاص، میازاکی هم از تضاد، نه برای نشان دادن خوب و بد، که برای نشان دادن همه‌چیز استفاده می‌کند. اگر می‌خواهد شادی را نشان بدهد، از غم آغاز می‌کند. اگر می‌خواهد فانتزی ر ا عنصری دوست‌داشتنی و مهم و محترم بداند، برخلاف خیلی از آثار بزرگی که پایین‌تر از آن قرار می‌گیرند، به جای بخشیدنِ دو نگاه متفاوت به شخصیت‌های گوناگون، مخاطب را به عنوان شخصیت وارد فیلمش می‌کند. این‌گونه که در ابتدا، هم شما را از فانتزی می‌ترساند، هم خانه‌ای قدیمی را خطرناک و آماده‌ی سقوط نشان می‌دهد، هم کاری می‌کند که خندیدن بچه‌ها و لذت بردن‌شان از بودن در چنین محیطی را اندکی هم که شده در وجودتان به سخره بگیرید و بعد، آرام‌آرام، به سمت نسخه‌ی عکسِ این باورها می‌رود.

آرام‌آرام، شروع می‌کند به تعریف کردن قصه‌ای که در آن شخصیت‌ها عناصری ایستا نیستند، ولی تقریبا تفاوتی هم در وجودشان ایجاد نمی‌شود. میازاکی، تفاوت را این‌طور می‌آفریند که مستقیما شما را به عنوان کاراکتر داستانش، دعوت به تغییر می‌کند. به همین سبب، او به خودش جرئت ایجاد قوس شخصیتی نه در وجود شخصیت‌هایی که آفریده است، بلکه در وجود بیننده‌هایش را می‌دهد. نتیجه هم آن است که بعد از دیدن «همسایه‌ی من توتورو» و به چالش کشیده شدن باورهای‌تان با استفاده از رویارویی‌های‌تان با تضادهای مختلف و پررنگ‌کننده، تقریبا طوری نگاه‌تان نسبت به پیام اصلی فیلم عوض می‌شود که هرگز نمی‌توانید آن را فراموش کنید. چون فیلم‌ساز، قبل از به خنده انداختن‌تان، گریه کردن را به تصویر کشیده است و قبل از آن که عاشق غولی بزرگ به نام توتورو بشوید، کاری کرده است که مخاطب بزرگ‌سال، در دل به باورهای کودکانه‌ی یک بچه نسبت به غولی دوست‌داشتنی در اعماق جنگل، فقط و فقط بخندد.

My Neighbor Totoro

فارغ از آن اما برای وارد کردن بیننده به جهانی غیرواقعی و خلق‌شده توسط تفکرات سازندگان، میازاکی سعی می‌کند دنیایش را ابتدا با عناصر کاملا رئال معرفی کند. بعد، فانتزی را به شکلی مخفیانه و با کمک نسبت دادنش به رویاهای کودکان، به فیلم می‌آورد. هر لحظه سعی می‌کند با خنداندن پدر بچه‌ها و مادربزرگ مهربانی که همسایه‌ی جدیدشان است، کودکیِ آن‌ها را به یادتان بیاورد و باعث شود که فکر کنید اگر تخیلی هست، اگر غول پشمالوی بزرگی وجود دارد یا دختربچه‌ای با وارد شدن به یک راهِ تونل‌وار کوچک پا به قلمروی پادشاه جنگل گذاشته، همه و همه به خاطر رویاهای برخی کودکان است. حالا که اندکی نرم‌تر شده‌اید، میازاکی استادانه با برخی نشانه‌ها، رویا بودنِ این تصاویر را به چالش می‌کشد. اندکی بعدتر، تصاویر واقعی به نظر می‌رسند، طوری که دیگر نمی‌توانید انکارشان کنید. اندکی بعدتر، مجددا آن‌ها را حذف می‌کند و همان ماجرای مرتبط بودن‌شان با بچه بودن شخصیت‌ها و سن‌وسال کم‌شان را پیش می‌کشد. این وسط اما مخاطب آشفته، در پرده‌ی نهایی فیلم و جایی که ساتسوکه هیچ راهی برای رسیدن به هدفش نمی‌یابد، فانتزی را التماس می‌کند. خودش شروع می‌کند به درخواست کردن فیلم‌ساز که جدی‌جدی ثابت کن هیچ‌کدام از آن‌ها رویاهای کودکانه نبوده‌اند و این‌جا، میازاکی هوشمندانه فانتزی را در جدی‌ترین و انکارناپذیرترین حالت آن، به فیلم می‌آورد. ناگهان انتهای ماجرا به خودتان می‌آیید و می‌بینید چیزی که نود دقیقه‌ی پیش مطلقا انکار می‌کرده‌اید را حالا با جان و دل باور دارید. در همین نقطه، در همین لحظه‌های شگفت‌انگیز، درک خواهید کرد که چرا در نخستین جمله‌ی نقد گفتم «همسایه‌ی من توتورو» خیلی بیشتر از آن‌چه در ذات سینما تعریف شده است، طلسم‌هایی برای جادو کردن تماشاگرانش دارد.

البته فکر نکنید که دقت بالای میازاکی به تک‌تک موارد بیان‌شده، او را از پردازش کاراکترهای فیلمش غافل می‌کند. چرا که وی نه فقط همه‌ی آدم‌های حاضر در همه‌ی تصاویر فیلم، که حتی محیط‌ها را هم شخصیت‌پردازی کرده است. برای نمونه، کارگردان روستا را به عنوان مکانی برای آرامش تعریف می‌کند. آن‌قدر دقیق و بر محوریت تصاویر، که به هیچ عنوان متوجه این شخصیت‌پردازی نمی‌شوید ولی در جایی از فیلم وقتی یکی از کودکان حاضر در داستان وسط راه‌های تودرتوی آن گم می‌شود، هیچ احساس خطری بهتان دست نمی‌دهد. چرا؟ چون او در این روستا است و میازاکی روستا را به عنوان نقطه‌ی زیبایی از جهان معرفی کرده است که انگار خطر در آن معنی ندارد. نسخه‌ی بزرگ‌تر این باور، این‌گونه خلق می‌شود که همان شخصیت، چند دقیقه‌ی بعد در حال دویدن در جاده‌ای ناشناس بیرون روستا است و با آن که راه کاملا صاف و بدون پیچ‌های گمراه‌کننده به نظر می‌رسد، تماشایش اجازه‌ی ورود نگرانی به وجودتان را می‌دهد. باز هم به دلیلی مشابه؛ حالا او از محیط امن و پردازش‌شده توسط فیلم‌ساز پا به بیرون گذاشته است و منطقا، خطر می‌تواند تهدیدش کند.

کارگردان نه فقط همه‌ی آدم‌های حاضر در همه‌ی تصاویر انیمه، که حتی محیط‌ها را هم شخصیت‌پردازی کرده است

خود کاراکترها نیز یا مانند افراد حاضر در اتوبوس که شاید در کسری از ثانیه آن‌ها را ببینید، نمادهایی از انسان دورشده از همین مکان‌های ارزشمند هستند، یا مثل مادربزرگ و نوه‌اش، موجوداتی دوست‌داشتنی که بار عاطفی اثر را بیشتر می‌کنند یا افرادی مثل ساتسوکه و مِی و پدرشان، که به عنوان شخصیت‌های اصلی، هم در جلوه‌ی آدم‌هایی متعلق به جهان فیلم و هم در قد و قامت انسان‌هایی نمادین از کل دنیای واقعی، جزئیات فوق‌العاده‌ای را یدک می‌کشند. از آن‌جایی که داریم درباره‌ی My Neighbor Totoro حرف می‌زنیم، حتی وظیفه‌ی شخصیت‌پردازی این‌ها هم انگار کاملا بر دوش فانتزی‌های فیلم است. این افراد، از ساده‌ترین‌شان تا پیچیده‌ترین و خاص‌ترین‌شان، بر پایه‌ی نگاه‌شان به فانتزی تعریف می‌شوند. هر چه بیشتر به عمق قصه می‌روند و هر چه بیشتر از دیدن رویاهای زنده‌ی حاضر در دنیا خوشحال می‌شوند، مخاطب هم بیشتر با دیدن‌شان لبخند می‌زند، بیشتر معنی وجودشان را می‌فهمد و بیشتر به آفریده شدن‌شان در دنیای تقریبا نود دقیقه‌ای اثر، احترام می‌گذارد. افزون بر این‌ها، کارگردانی دقیق فیلم‌ساز که به سبب جنس کار، فرصت رنگ‌پردازی مطلقِ شات به شات ساخته‌اش را به او بخشیده است، طوری ظاهر می‌شود که می‌توانید آن را عاشقانه دوست داشته باشید. پس دوست‌داران انیمه‌ها، دوست‌داران انیمیشن‌ها، دوست‌داران فانتزی‌ها، دوست‌داران استاد هایائو میازاکی و در کل دوست‌داران سینماهایِ بدون توقف و ناب، باید و باید و باید «همسایه‌ی من توتورو» را حداقل یک بار ببینند. حالا این که مابقیِ مخاطبان در قبال دقایق دل‌نشین اثر مورد اشاره چه خواهند کرد، به خودشان ارتباط دارد.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان انیمه را اسپویل می‌کند)

حرف زدن درباره‌ی مفاهیمِ نهفته در فیلم‌های میازاکی، لذت خاص و عجیبی دارد. به خاطر آن که او مهم‌ترین حرف‌ها را در برابر چشمان ما و به ساده‌ترین حالت ممکن می‌زند و در عین حال، موقع دیدن انیمه‌هایش اطمینان داریم که هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست این‌گونه، آن جملات را برای‌مان بیان کند. پس برای احترام به فیلمی که شدیدا آن را دوست دارم هم که شده است، می‌خواهم به بعضی باورهای جریان‌یافتن از سوی ذهن میازاکی در ثانیه‌های «همسایه‌ی من توتورو»، اشاره کنم. اولین و مهم‌ترین نکته که همان چیزی است که بالاتر هم به آن اشاره کردم. به تصویر کشیدن ترسناک فانتزی و بخشیدن جلوه‌ای دروغین به آن و شنا کردن فیلم در خلاف جریانی که خودش آن را ایجاد کرده است و رسیدن مخاطب به باوری که به این سادگی‌ها از ذهن که نه، از قلب‌مان خارج نمی‌شود.

My Neighbor Totoro

اما در یکی از بهترین سکانس‌های فیلم، ما توتورو و دوستان کوچکش را در حال پیاده‌روی در کنار دانه‌هایی کاشته‌شده می‌بینیم که با اجرای مراسمی به خصوص، باعث رشدِ غیر قابل باور گیاهان می‌شوند. در این زمان، بچه‌ها را در اوج خوشحالی و شادی تماشا می‌کنیم و مِی و ساتسوکه را می‌بینیم که به خاطر تبدیل شدن دانه‌های‌شان به درختی تنومند و عظیم، از ثانیه به ثانیه‌ی زحمت‌هایی که برای کاشتن و آب دادن به این دانه‌ها کشیده‌اند، راضی هستند. در ادامه اما صبح می‌شود و متوجه می‌شویم درختی در کار نیست و تنها جوانه‌هایی کوچک از خاک بیرون زده‌اند. ولی ساتسوکه و مِی، همان‌قدر خوشحال هستند. دقیقا به مانند دیشب که به قول خودشان، در رویایی واقعی، دیده بودند دانه‌هایی که کاشته‌اند تبدیل به درخت شده‌اند. این استعاره‌ای ساده و زیبا است که می‌گوید موضوع، واقعیت داشتن یا نداشتن فانتزی نیست. موضوع، باور و نگاهی است که بیننده به آن دارد. موضوع این است که پدر ساتسوکه هم آن شب درختی را که وجود نداشت، دید و لبخند زد. چرا؟ چون خواست در رویای بچه‌هایش سهیم باشد. کودکانی که سبز شدن جوانه‌ها را به اندازه‌ی رشد درختی تا آن اندازه شگفت‌انگیز، هیجان‌آور می‌دانند و باعث می‌شوند اگر سبزه‌ی کوچکی هم در باغچه‌تان از خاک بیرون آمد، به این فکر کنید که در حال دیدن فانتزی عجیبی هستید. یک دانه، تبدیل به موجودی سبز و زنده شده است که برای نفس کشیدن، سرش را از خاک بیرون می‌آورد. چنین چیز خارق‌العاده‌ای، آیا به اندازه‌ی کافی خواستنی نیست؟ آیا بعد از این‌گونه نگاه کردن به دنیا، فقط شنیدن داستان‌هایی چون «جک و لوبیاهای سحرآمیز» جذاب به نظر می‌رسند؟

توتورو الهه‌ای قدرتمند نیست که ساتسوکه و مِی را نجات بدهد و بیشتر مانند همسایه‌ی مهربانی می‌ماند که دوست دارد به آن‌هایی که چترشان را برای او باز کرده‌اند، کمک کند

نکته‌ی دیگر، با اسطوره‌زدایی از چیزی ارتباط دارد که فیلم در تمام دقایق خود می‌خواهد آن را ستایش کند. می‌دانم، اصلا این جمله خودش به اندازه‌ی کافی عجیب هست، چه برسد به آن که واقعا در ثانیه‌های یک فیلم، پیاده شده باشد. ولی واقعیت آن است که درک بالای میازاکی، باعث شده حتی فانتزی‌ترین عناصر My Neighbor Totoro، خودشان چیزهایی بامزه و اشکال‌دار باشند. خود توتورو را یک بار دیگر نگاه کنید. او موجودی است که با اتوبوسِ گربه‌مانندش ساتسوکه و مِی را نجات می‌دهد و آن‌ها را به مادرشان می‌رساند. ولی همین موجود خارق‌العاده، خواب‌آلود است و اغلب زمان‌ها، در جنگل بدون انجام هیچ کار مفیدی وقت می‌گذراند. توتورو حتی برای جابه‌جا شدن، محتاج استفاده از برخی وسایل و موجودی دیگر است. لبخندهای بچگانه می‌زند، از صدای چکیدن باران روی چترش همزمان می‌ترسد و به وجد می‌آید و صد البته شاید کل کارهایی که بلد است، خندیدن، داد زدن و نشستن بالای درختان و دمیدن در فلوت‌هایی به خصوص باشد. توتورو، الهه‌ای قدرتمند نیست که ساتسوکه و مِی را در قالبی رب‌النوع‌گونه نجات بدهد و بیشتر مانند همسایه‌ی مهربانی می‌ماند که دوست دارد به دوستانش، به آن‌هایی که باورش دارند و چترهای‌شان را برایش باز می‌کنند، کمک کند. ذوق‌زده می‌شود، بامزه‌بازی درمی‌آورد و می‌خوابد. در کجای دنیا می‌توانید اثری را بیابید که فانتزی را در نهایی‌ترین حد و اندازه‌ی ممکن ستایش کند و در عین حال، نخواهد از آن تصویری قدیس‌گونه بسازد؟

یک نفر دور از چشم همگان، آجیل‌ها را در راه انداخته است. وقتی که آن‌ها سبز می‌شوند، که تو رمز مخفی برای ورود به جنگل را پیدا می‌کنی. ماجراجویی شگفت‌انگیزی به زودی آغاز خواهد شد. همسایه‌ی من توتورو، از زمان‌های قدیم، درون جنگل زندگی می‌کند. همسایه‌ی من توتورو را فقط زمانی می‌توانی ببینی که کودک باشی و این، چه ملاقاتِ حیرت‌آوری است. وقتی باران در ایستگاه اتوبوس باریدن گرفت، اگر ناگهان موجودی چاق ظاهر شد، چترت را برایش باز کن. این راز ورود به جنگل است. درهای جادو باز خواهند شد. همسایه‌ی من توتورو در شب مهتاب، نِی می‌نوازد. اگر او را دیدی، خوش‌شانسی و سعادت برایت خواهد آمد. این‌ها جملاتی هستند که در سه دقیقه‌ی پایانی My Neighbor Totoro هم داستان‌سرایی را تا آخرین ثانیه‌ها ادامه می‌دهند و هم می‌توانند بعد از تمام چیزهایی که دیده‌اید اشک و لبخندِ همزمان را تحویل‌تان دهند. خلاصه‌ی تمام سینما و همه‌ی آن‌چیزی که به عنوان ارزشمندی یک فیلم از آن یاد می‌کنیم را می‌شود موقع شنیدن شعر و آهنگِ حامل این جملات، پیدا کرد. جایی که غیرممکن، فانتزی، آرزو یا هر چه که شما صدایش می‌زنید را می‌توان با آغوش باز و برای همیشه پذیرفت. برای من، بدون شک یکی از بهترین فیلم‌های دنیا آن اثری است که بدون تعارف یا اغراق به خاطرش اگر شبی در ایستگاه اتوبوس باران می‌بارید و موجودی پشمالو و بزرگ در کنارم ایستاد، چترم را برایش باز می‌کنم. شما را نمی‌دانم.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *