بیایید روراست باشیم: چند وقتی می‌شود که از آن حس منحصربه‌فرد «بازی تاج و تخت» که ما را عاشق این سریال کرد کاسته شده است. کمی از آن قابل‌درک است. خیلی سخت است یک سریال بتواند روی دست لحظات شوک‌آور و یگانه‌ای مثل سر زدن ند استارک و عروسی خونین و جنگ بلک‌واتر و نبرد افعی و کوه بلند شود و همزمان مثل روز اول غیرقابل‌پیش‌بینی باقی بماند و از سوی دیگر با نزدیک شدن به پرده‌ی آخر، مدتی است که جبهه‌های داستان آن‌قدر روشن شده‌اند که دل‌مان برای همان «بازی تاج و تخت» کلاسیک که تماشاگرانش را در موقعیت‌های تکان‌دهنده‌ای قرار می‌داد که نمی‌دانستیم باید برای از دست ندادن عقل‌مان به چه چیزی چنگ بیاندازیم تنگ شده است. البته که این اواخر نبرد هاردهوم یکی از نفسگیرترین جنگ‌های سریال است که وحشت شاه شب را تا ابد در ذهن‌مان حک می‌کند، البته که نبرد حرامزاده‌ها شاید بهترین نبردی باشد که تاکنون در چهارچوب تلویزیون اجرا شده است و البته که انفجار سپت جامع بیلور توسط وایدفایر صدای جیغ و هورا و تعجب و شوک‌مان را بلند کرد.

ولی یک نکته وجود دارد و آن هم این است که اگرچه این اپیزودهای سریال Game of Thrones به خودی خود بی‌نقص و از لحاظ اجرا فراتر از چیزهایی بودند که قبلا در تلویزیون و در قالب همین سریال دیده بودیم، اما فراتر از استانداردهای بالای «بازی تاج و تخت» نبودند. همه‌ی آنها فاقد آن عنصری بودند که از فصل‌های ابتدایی سریال به یاد می‌آوریم. منظورم تماشای کاراکترها از قرار گرفتن در موقعیت‌های فشرده و خفه‌کننده‌ای بود که مغز ما به عنوان تماشاگر از تجربه‌ی آنها قفل می‌کرد. نمی‌خواهم از درجه‌ی اهمیت و شگفتی امثال نبرد هاردهوم، نبرد حرامزاده‌ها یا انفجار سپت بیلور بکاهم و با اینکه هرکدام از آنها کلاس درسی در طراحی تعلیق و تنش هستند، اما راستش را بخواهید فکر کنم همگی قبول داریم که همه‌ی آنها با توجه به استانداردهای پیچیده‌ی «بازی تاج و تخت» به‌طرز قابل‌درکی خیلی سرراست بودند. می‌دانستیم هر اتفاقی بیافتد، جان اسنو از دست شاه شب زنده خواهد گریخت، می‌دانستیم پیروز جنگِ استارک‌ها علیه بولتون‌ها برای حفظ آینده‌ی شمال، استارک‌ها خواهند بود و با اینکه سرسی لنیستر اصلا آدم خوبی نیست، اما گنجشک اعظم با آن دورویی‌اش آن‌قدر تنفربرانگیزتر بود که برای نابودی او و یارانش توسط ملکه‌ی دیوانه لحظه‌شماری می‌کردیم.

در تمامی این درگیری‌ها طرف بد و خوب کاملا روشن بود. می‌دانستیم باید چه کسی را تشویق کنیم. پس اگرچه همه‌ی این اتفاقات نامبرده پیچیدگی‌های خودشان را داشتند (مثل مرگِ ریکان و له شدن جان اسنو زیر جنازه‌ها یا کشته‌شدن آدم‌های بی‌گناه قدمگاه پادشاه توسط انفجار وایدفایر) اما همزمان نتایج قابل‌پیش‌بینی‌ای نیز داشتند. بنابراین شخصا خیلی دلم می‌خواست تا بالاخره «بازی تاج و تخت» دوباره یکی از آن لحظاتی را که امضای خودش است رو کند و خاطره‌های گذشته را زنده کند و نشان دهد که هنوز که هنوزه «بازی تاج و تخت» است. اگرچه با چنین امیدی تماشای فصل هفتم را به عنوان آغازی بر پرده‌ی آخر داستان شروع کردیم، اما فصل هفتم در سه اپیزود اول خیلی پرضد و نقیض بود و داد خیلی از طرفداران را در آورد. شاید قسمت‌های دوم و سوم هر دو با جنگ و نبرد به پایان رسیدند، اما حمله‌ی یورون گریجوری به برادرزاده‌هایش و دورنی‌ها به دلیل عدم رابطه‌ی قوی‌مان با دورنی‌ها و عدم آشنایی کافی‌مان با یورون به اندازه‌ای که باید قوی نبود و نبردهای پایانی قسمت سوم در کسترلی‌راک و های‌گاردن هم که خب، اصلا نبرد نبودند. بلکه لشکرکشی‌هایی بودند که با یک کات به سرانجام رسیدند. همین باعث شد که بخش زیادی از نقد اپیزود گذشته را به گله کردن از فاصله گرفتن «بازی تاج و تخت» از جذابیت‌های معرفش اختصاص بدهم.

بنابراین انتظارات به سقف چسبیده بودند. سریال باید قبل از اینکه دیر می‌شد باری دیگر خودش را ثابت می‌کرد. باید ثابت می‌کرد که کمبودها و اشتباهات سریال در چند اپیزود اخیر قرار نیست به روتین همیشگی‌اش تبدیل شود. باید کاری می‌کرد تا غرش و حرارات و شوک رویارویی با هیولایی به اسم «بازی تاج و تخت» را دوباره احساس کنیم. باید کاری می‌کرد تا باز دوباره با خیال راحت رده‌بندی‌ها را به هم بزنیم و «بازی تاج و تخت» را بعد از مدتی عقب ماندن به صدر جدول یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون از لحاظ کارگردانی و داستانگویی منتقل کنیم. خب، اپیزود چهارم فصل هفتم که «غنیمت‌های جنگ» نام دارد چنین وظیفه‌‌ی سنگینی را بر دوش دارد و با سربلندی از آن خارج می‌شود. «غنیمت‌های جنگ» شاید بدون احتساب تیتراژ اول و آخرش کمتر از ۵۰ دقیقه زمان داشته باشد که آن را به یکی از کوتاه‌ترین اپیزودهای تاریخ سریال تبدیل می‌کند، اما در عوض یکی از منسجم‌ترین و دقیق‌ترین اپیزودهای تاریخ سریال هم است که از تک‌تک دقایقش برای ارائه‌ی اپیزودی درگیرکننده و درجه‌یک نهایت استفاده را می‌کند. «غنیمت‌های جنگ» یکی از همان اپیزودهایی است که بعدها از آن برای توصیف شکوه و عظمت این سریال استفاده خواهیم کرد. مت شکمن به عنوان اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش در این سریال، یکی از ۱۵ اپیزود برتر سریال را ارائه می‌کند که لحظه به لحظه‌اش قابل‌تحسین است و خبر از یک دستاورد فنی و هنری دیگر برای «بازی تاج و تخت»می‌دهد. از آن اپیزودهایی است که همه‌چیز تمام است. از دیدارهای پراحساسِ کاراکترهای گم‌گشته و دورافتاده و شوخی‌های بامزه و گفتگوهای پرمعنی و دردناکش گرفته تا نبرد تمام‌عیاری که خودش به تنهایی برای سریالی که سابقه‌ی به تصویر کشیدن نبردهایی مثل جنگ بلک‌واتر، جنگ دیوار، نبرد هاردهوم و نبرد حرامزاده‌ها را داشته است، دستاورد جدیدی محسوب می‌شود و حتی در برخی جهات روی دست آنها هم بلند می‌شود.

«غنیمت‌های جنگ» یکی از همان اپیزودهایی است که بعدها از آن برای توصیف شکوه و عظمت این سریال استفاده خواهیم کرد

البته که «غنیمت‌های جنگ» هم‌اکنون به خاطر سکانس «میدان آتش ۲» مورد تحسین قرار می‌گیرد و شناخته خواهد شد، اما همان‌طور که گفتم قبل از اینکه به آن لحظات نهایی جهنمی برسیم نیز با اپیزود تاثیرگذاری طرفیم که «بازی تاج و تخت»‌ را در بهترین حالتش به تصویر می‌کشد. برخلاف اپیزود هفته‌ی گذشته که سریال به‌طرز شتابانی از این سوی دنیا به این سوی دنیا در جست و خیز بود و به خاطر سرهم‌بندی‌ داستان‌ها از تدوین کم و بیش شلخته‌ای ضربه خورده بود، در این اپیزود همه‌چیز به سه مکان خلاصه شده است: وینترفل، درگن‌استون و جاده‌ی رُز. این‌طوری داستان این فرصت را پیدا کرده تا سر موقع نفس بکشد و با ریتم خوبی بین خط‌های داستانی و کاراکترهای مختلف جابه‌جا شود، به اندازه‌ی کافی به آنها وقت اختصاص بدهد و فرصت دارد تا به آرامی به سوی پایانی طوفانی زمینه‌چینی کند و سر موقع به نقطه‌ی جوش برسد و تاثیری که باید بگذارد را بگذارد.

نکته‌ی دیگری که «غنیمت‌های جنگ» را به اپیزود هنرمندانه‌ای بدل می‌کند، نشان دادن به جای گفتن است. «بازی تاج و تخت» همیشه پتانسیل این را داشته تا بیشتر از اینها با تصویر داستان بگوید و احساسات کاراکترهایش را تشریح کند، اما معمولا کمبود وقت و تعداد بالای خط‌های داستانی این اجازه را به سازندگان نمی‌دهد تا همچون سریال‌های تصویری‌تری مثل «برکینگ بد» عمل کنند. اما وقتی این آزادی برای کارگردانان فراهم می‌شود، آنها غوغا می‌کنند و «غنیمت‌های جنگ» هم یکی از همین اپیزودهاست. مثلا به سکانس گفتگوی لیتل‌فینگر و برن نگاه کنید. لیتل‌فینگر دست به کار شده تا یکی از آن حرکات آب‌زیرکاهانه‌اش را روی آخرین پسر حقیقی ند استارک اجرا کند و نمی‌داند که او حالا به موجود همه‌چیزبین و همه‌چیزدانِ متافیزیکالی تبدیل شده که دیگر یک استارک نیست. پیتر بیلیش خنجر والریانی‌ای را که قاتل برن در فصل اول برای کشتنش استفاده کرده بود به او می‌دهد؛ همان خنجری که به کتلین گفته بود که آن را به تیریون داده است؛ همان اطلاعاتی که باعث زندانی شدن تیریون به دست کتلین شد و همان اتفاقی که در واقع جرقه‌زننده‌ی تمام جنگ‌ها و مرگ و میرها و بدبختی‌های داستان تا این لحظه بوده است. اگرچه هنوز دقیقا مشخص نیست قاتل برن را چه کسی استخدام کرده بود، اما اکثر سرنخ‌ها به سمت لیتل‌فینگر اشاره می‌کنند.

با این حال وقتی استادِ نیرنگ‌ وستروس شروع به فیلم بازی کردن جلوی برن در رابطه با تمام سختی‌هایی که این پسربچه در آنسوی دیوار کشیده است می‌کند و بعد از کلمه‌ی «هرج و مرج» برای توصیف دنیایی که برن به آن بازگشته است استفاده می‌کند، برن جوابش را به‌طرز خوفناکی با کوباندن جمله‌ی معروف لیتل‌فینگر به او می‌دهد: «هرج و مرج یه نردبونه». مت شکمن با کات‌های رفت و برگشتی سریعش که به مرور به صورت کاراکترها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود و در نهایت با گفتن جمله‌ی «هرج و مرج یه نردبونه» به اکستریم کلوزآپی از روبه‌رو به صورت کاراکترها تبدیل می‌شود، به بهترین شکل ممکن فضای فشرده‌ی این صحنه را منتقل می‌کند. این صحنه از این جهت اهمیت دارد که بالاخره برای یک‌بار هم که شده این لیتل‌فینگر است که در پایان چرب‌زبانی‌هایش شوکه می‌شود و در موضع ضعف قرار می‌گیرد. بالاخره شاید لیتل‌فینگر در بین مردم عادی به عنوان خدای اطلاعات شناخته شود، اما او در این صحنه در حال گول زدن کسی که است که گذشته و حال و آینده‌ی او را مثل کف دستش می‌شناسد.

سکانس خوب بعدی در این زمینه صحنه‌ی خداحافظی برن و میراست. صحنه‌ای که خیلی بهتر از صحنه‌ی دوتایی برن و سانسا کنار درخت ویروود در اپیزود هفته‌ی گذشته، هویت از دست رفته‌ی برن را به دردناک‌ترین شکل ممکن منتقل می‌کند. میرا بعد از تمام بدبختی‌هایی که برای این‌سو و آنسو کشیدنِ برن کشیده است آمده تا از او برای بازگشت پیش خانواده‌اش خداحافظی کند، تنها چیزی که دریافت می‌کند یک تشکر خشک و خالی از چهره‌ای بی‌احساس و سنگی است که احتمالا همان تشکر خشک و خالی را هم با زور و زحمت به زبان آورده است. اگرچه در گذشته احتمال می‌رفت که همراهی این دو با یکدیگر به رابطه‌ی صمیمانه‌تر و احتمالا عاشقانه‌ای منجر شود، اما نه تنها این‌طور نشده است، بلکه برن هیچ غم و اندوهی در رابطه با مرگ جوجن، سامر و هودور نیز بروز نمی‌دهد و از رفتن میرا احساس دل‌تنگی نمی‌کند. اینکه برن بعد از مدت‌ها دوری از خواهرانش آنها را سردرگم کند یک چیز است، اما اینکه قلب میرای بیچاره را قبل از رفتن بکشند چیزی دیگر. اما حقیقت این است که برن به چنان دانش گسترده و بی‌نهایتی از هستی دسترسی دارد که انسان‌های دور و اطرافش در مقابل این دانش همچون دانه‌ای شن در ساحل یک اقیانوس می‌مانند. این تغییر و تحول هویتی تقریبا درباره‌ی تمام بچه‌های استارکی صدق می‌کند. وقتی آریا بعد از دیدار با هات‌پای و شنیدن خبر پادشاه شدنِ جان اسنو سر اسبش را به سمت وینترفل کج کرد کاملا مشخص بود که به زودی دار و دسته‌ی بچه‌های گم‌شده‌ی استارکی جمعِ جمع خواهد شد، اما بعد از رویایی غم‌انگیزش با نایمریا، عده‌ای به این نتیجه رسیدند که شاید آریا از این کار منصرف شود. اما راستش اکنون دیگر وقت دور بودن استارک‌ها از یکدیگر به پایان رسیده است. شاید جدا شدن بچه‌های استارک در ابتدای داستان برای قرار گرفتن در سفرهای شخصیتی منحصربه‌فردشان و متحول شدنشان مهم بود، اما اکنون وقت این است که ببینیم این آدم‌های تغییر کرده چگونه با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند و چه واکنشی نسبت به یکدیگر دارند. حالا که سانسا به بانو استارک، برن به کلاغ سه‌چشم، آریا به یک قاتل بی‌چهره و جان به پادشاه شمال تبدیل شده‌اند، وقت این است که آنها را در کنار هم قرار بدهیم و نحوه همکاری یا درگیری‌های احتمالی‌شان را بررسی کنیم.

صحنه‌ی خداحافظی برن و میرا، هویت از دست رفته‌ی برن را به دردناک‌ترین شکل ممکن منتقل می‌کند

در این زمینه سکانس بازگشت آریا به وینترفل به خوبی به نگارش درآمده است. برخلافِ برن که به‌طور ناگهانی جلوی دروازه‌ی وینترفل ظاهر می‌شود و این اتفاق با توجه به بی‌احساسی او نسبت به همه‌چیز، حتی بازگشت به خانه‌ی قدیمی‌اش جفت و جور است، در این اپیزود کارگردان وقت قابل‌توجه‌ای را به آرام آرام وارد کردنِ آریا به وینترفل اختصاص می‌دهد. بالاخره یکی از درگیری‌های درونی آریا همیشه تبدیل شدن به «هیچکس» یا بازگشت به هویت قبلی‌اش بوده است. پس نحوه بازگشت او از خانه‌ای بیگانه به خانه‌ای آشنا بااهمیت‌تر از بقیه‌ است. اول نمای دوردستِ زیبایی از روی تپه‌ای برفی از اولین رویارویی آریا با وینترفل بعد از مدت‌ها دوری داریم که گرچه خوشحال‌کننده است، اما یک‌جورهایی آدم را به دلشوره می‌اندازند. شاید چون می‌دانیم با اینکه این دختر بالاخره دارد به دسته‌ی گرگ‌ها برمی‌گردد، اما هیچ‌چیزی در این لانه شبیه به گذشته نیست. برخورد آریا با نگهبانان احمق جلوی دروازه وینترفل یادآور چنین صحنه‌ای از اوایل فصل اول است. جایی که آریا در ظاهری کثیف می‌خواهد وارد قصر شود و نگهبانان جلوی او را می‌گیرند و حرف او را که می‌گوید دختر دستِ پادشاه است باور نمی‌کنند و در نهایت این پدرش است که او را به داخل راه می‌دهد.

این‌بار اما خبری از پدری نیست که سر موقع به نجاتش بیاید و البته خبری از دختربچه‌ی ترسیده‌ای هم نیست که نتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. در عوض او اکنون آن‌قدر بااعتمادبه‌نفس و بامهارت است که نگهبانان را دست به سر می‌کند. صحنه‌ی بعدی جایی است که آریا به آرامی حیاط وینترفل را از نظر می‌گذراند و به پرچم دایروولف روی دیوار می‌رسد. اگرچه ظاهر خانه و آدم‌هایش تغییر کرده‌اند، اما اینجا هنوز مقر گرگ‌های شمال است. دیدار آریا و سانسا اما جلوی مجسمه‌ی پدرشان در دخمه‌های وینترفل اتفاق می‌افتد. برخلاف دیگر بچه‌های استارکی که رابطه‌های خوب تا مناسبی با یکدیگر داشتند، آریا و سانسا در کودکی مثل دو تا سگ و گربه بوده‌اند. چشم دیدن یکدیگر را نداشته‌اند و با اوقات تلخی از هم جدا شدند. بنابراین دیدارشان در اینجا به اندازه‌ای که دوست داریم صمیمی و پرحرارت نیست. با این حال آنها هیچ‌وقت به این اندازه به یکدیگر نزدیک نبود‌ه‌اند. به این تکه دیالوگ نگاه کنید: سانسا: «چطوری برگشتی وینترفل؟» آریا: «داستانش طولانیه. فکر کنم مال تو هم همین‌طور». سانسا: «آره. داستان خوشایندی هم نیست». آریا: «مال منم همین‌طور. اما داستانا‌مون هنوز تموم نشده». تکه دیالوگ بسیار ساده‌ای است. اما این یکی از همان صحنه‌های پرشمار این اپیزود است که بازیگران اصل کار را انجام می‌دهند. سوفی ترنر و میسی ویلیامز طوری خستگی و حسرتشان از کودکی از دست رفته‌شان و قدرت و اراده‌شان برای بازگشت به خانه را از طریق صورتشان، نگاه‌هایشان به یکدیگر و نحوه دزدین نگاه‌هایشان از یکدیگر به نمایش می‌گذارند که نتیجه به جای یک دیدار کاملا شاداب و لذت‌بخش، به دیداری تلخ و شیرین منجر می‌شود که قلب را چنگ می‌اندازد.

آریا شاید کمی از آن شخصیت شورشی و اعصاب‌خردکنی که سانسا به یاد می‌آورد فاصله گرفته باشد و مهارت‌های اجتماعی به دست آورده باشد و این موضوع از این جهت برای سانسا خوشایند است، اما او در جریان تماشای دوئل خواهرش با بریین متوجه می‌شود که فقط برن نیست که زمین تا آسمان تغییر کرده است، بلکه آریا هم برای خودش جنگجوی قابلی شده است. مبارزه‌ی آریا و بریین یکی دیگر از لحظات درخشان این اپیزود در زمینه‌ی کارگردانی است. مبارزه‌ای که گرچه قرار نیست به پایان مرگباری منجر شود، اما مت شکمن از طریق کارگردانی این صحنه، چنان تعلیق و هیجانی از درون این مبارزه‌ی بازیگوشانه بیرون می‌کشد که اگر خنده‌های آریا نبودند فکر می‌کردیم با یک نبرد مرگ و زندگی واقعی سروکار داریم. نماها با هر ضربه‌ی شمشیر مدام بین زاویه‌ی دید بریین و آریا تغییر می‌کنند و بدون اینکه سرعت و شلوغی مبارزه غیرقابل‌فهم شود، تماشاگر را آرام آرام به دل حملات و ضدحملات دو شمشیرزن می‌برد. از یک طرف از شمشیرزنی آریا به سبک سیریو فورل ذوق می‌کنید و از طرف دیگر وحشت دارید که نکند یکی از این ضربات با بدن حریف برخورد کنند. در حین مبارزه‌ی بریین و آریا به بالکنی که سانسا آنها را تماشا می‌کند کات می‌زنیم و از نگاه او مشخص است که دارد به چه چیزی فکر می‌کند. این یکی از همان اکشن‌هایی است که بر محور شخصیت‌پردازی حرکت می‌کند: به همان اندازه که این سکانس نقش اثبات کردن آریا به عنوان یک شمشیرزن ماهر در مقابل شوالیه‌ای که تازی را شکست داد دارد، نقش پی‌ریزی رابطه‌ی جدید سانسا و آریا را هم دارد.

اما تنها نکته‌ای که در حال حاضر درباره‌ی خط داستانی شمال فکرم را مشغول کرده مربوط به نقشه‌ی بعدی لیتل‌فینگر می‌شود که راستش اصلا معلوم نیست آیا نقشه‌ی بعدی‌ای هم وجود دارد یا نه. لیتل‌فینگر تا این جای فصل به مرور متوجه شده که هیچکدام از بچه‌های استارک دل‌خوشی از او ندارند و همه یک‌جورهایی مجهز به نیروهای فرابشری یا خاطرات بدی از او هستند که آنها را از افتادن در دامش حفظ می‌کنند. حالا خیلی دوست دارم سریال گوشه‌ای از افکار لیتل‌فینگر را به نمایش بگذارد تا ببینیم هدف بعدی او دقیقا چه چیزی است. احتمال اینکه او به زودی توسط آریا که بیشترین پتانسیل را برای این کار دارد کشته شود خیلی زیاد است و اصلا دوست ندارم لیتل‌فینگر بدون اینکه چیزی به این فصل اضافه کرده باشد بمیرد. چون تا اینجا که به نظر می‌رسد نویسندگان دارند او را هر طور هست در داستان نگه می‌دارند تا بکشند و حذف یکی از مهم‌ترین و نیرنگ‌بازترین کاراکترهای کل سریال به این شکل اصلا قابل‌قبول نخواهد بود.

اما قبل از اینکه به آتش‌بازی آخر اپیزود برسیم، هنوز باید به یک استارکِ آشفته‌ی دیگر هم سر بزنیم. جان اسنو یکی دیگر از استارک‌هایی است که در حال دسته و پنجه نرم کردن با وظیفه و جایگاه و و هویت تازه‌اش است. خط داستانی جان اسنو در این اپیزود منهای رویارویی پرتنش او با تیان که فقط به خاطر کمک کردن به سانسا از کشتنش صرف نظر ‌می‌کند، خیلی سرراست است و فقط قصد پی‌ریزی چندتا نکته‌ را دارد. اولی این است که در جریان گفتگوی جان و داووس و میساندی سریال به یادمان می‌آورد که هویت والدین جان اهمیت دارند و برای آنهایی که فراموش کرده بودند یادآور می‌شود که به همان اندازه که جان با تحمل سختی و مشقت‌های زیادی به این جایگاه دست پیدا کرده، دنریس هم همین‌قدر زجر کشیده است. اگر جان حرامزاده‌ی طردشده‌ای بود که توسط کتلین مورد بی‌اعتنایی قرار می‌گرفت و باید در کنار سرمای دیوار خدمت می‌کرد، دنریس هم دختربچه‌ای بود که به عنوان کالا به رییس یک قبیله‌ی مغول‌وار فروخته شده بود و در حالی که برادرش ویسریس در حال گنده‌بازی و کُری‌خوانی بود، این دنریس بود که موفق شد جایگاه خودش را در فرهنگ دوتراکی‌ها پیدا کند و تنها وقتی به اژدهاش رسید که تمام دارایی‌هایش را از دست داده بود و از سر ناامیدی با تخم‌های اژدهایش قدم به درون آتش گذاشت.

شیمی جان و دنی در صحنه‌ی غارنوردی‌شان تغییر قابل‌توجه‌ای نسبت به سکانس‌هایشان در اپیزود قبل کرده بود

جان و دنی آن‌قدر به هم شبیه هستند که حتی خود داووس بعد از شنیدن کارهایی که شکننده‌ی زنجیرها برای میساندی و امثال او کرده است و عشقی که آنها نسبت به او دارند، در یکی دیگر از آن جملات شیرین و بامزه‌اش رو به جان اسنو می‌پرسد: «اشکالی نداره برم سمت اونا؟». اینکه سریال در اقتباس داستان دنی نسبت به کتاب‌ها کمبود دارد درست است، اما این تنفر غیرقابل‌درک از او و عدم فهمیدن سیر شخصیت‌پردازی دنی و فراموش کردن مسیری که او برای رسیدن به این نقطه سپری کرده قابل‌قبول نیست. نکته‌ی دوم اشاره به تاریخ کهن درگیری اصلی داستان است. داستان جنگ با وایت‌واکرها به زمان انسان‌های نخستین و فرزندان جنگل بازمی‌گردد که جان نشانه‌هایی از آن را در قالب نقاشی‌هایی روی دیوارهای غار که انگار توسط دختربچه‌ای ۶ ساله‌ از درگن‌استون (!) حکاکی شده‌اند پیدا می‌کند. حالا جای انسان‌های نخستین و فرزندان جنگل با جان اسنو و دنریس تارگرین تغییر کرده‌اند و معلوم نیست هزاران سال بعد چه کسی قدم جا پای آنها خواهد گذاشت. اما هرچه هست این سکانس مشخص می‌کند که تنها راه پیروزی علیه وایت‌واکرها، اتحاد این دو نیرو است.

اما نکته‌ی سوم این است که شیمی جان و دنی در صحنه‌ی غارنوردی‌شان تغییر قابل‌توجه‌ای نسبت به سکانس‌هایشان در اپیزود قبل کرده بود. برخلاف آن اپیزود که آنها همچون دو سیاست‌مدار خشک با هم برخورد کردند، طعنه‌ و تیکه‌هایشان را بار هم کردند، شاخ و شانه‌هایشان را کشیدند، به توافقی جزیی رسیدند و به سر کار و زندگی‌شان برگشتند، به نظر می‌رسید در این اپیزود رابطه‌ی راحت‌تری بین آنها جریان دارد. دنی نقاب خشن و باصلابت تارگرینی‌اش را در آورده است و بیشتر به دختر مهربانی که واقعا است شبیه شده بود و آماده بود تا حرفِ جان را واقعا بشنود. البته که دنی فقط در صورتی برای کمک به او راضی می‌شود که جان زانو بزند. او کماکان قبول نمی‌کند. دنی می‌پرسد: «آیا بقای اونا بیشتر از غرورت اهمیت نداره؟» این دقیقا همان سوالی است که جان اسنو زمانی که از عدم زانو زدن منس ریدر عاصی شده بود از او پرسیده بود و حالا خودش در موقعیت یکسانی قرار گرفته است و حالا دارد متوجه می‌شود که منس ریدر به خاطر حفظ غرورش از زانو زدن امتناع نمی‌کرد، بلکه می‌خواست تا لحظه‌ی آخر پادشاه مقاومی برای مردمش باشد. جان نیز در شرایط یکسانی قرار گرفته. از یک طرف او توسط تمام شمال به عنوان فرمانروا انتخاب شده و چشم انتظار همه به سوی اوست. همه بعد از تمام درگیری‌هایشان با جنوب می‌خواهند استقلال داشته باشند و با خارجی‌ها و جنوبی‌ها قاطی نشوند، اما از سوی دیگر جان مجبور است که زانو بزند و اگر به خودش بود بلافاصله آن را انجام می‌داد. ولی با این کار اعتماد شمالی‌ها به خودش را زیر پا می‌گذارد. شاید رابطه‌ی مهربانانه و احتمالا عاشقانه‌ای که دارد بین جان و دنی شکل می‌گیرد باعث شود آنها در ادامه خیلی راحت‌تر با هم کنار بیایند و روی ماجرای زانو زدن را خط بکشند.

دنریس تارگرین، آخرین بازمانده‌ی آتش و خون تاکنون تصمیم گرفته بود دندان روی جگر بگذارد و فرمانروایی‌اش بر وستروس را با آب کردن قلعه‌ها و خاکستر کردن شهرها آغاز نکند، اما وقتی به او خبر می‌رسد که تایرل‌ها هم شکست خورده و آویژه‌ها در کسترلی‌راک رودست خورده‌اند، دروگون را زین می‌کند و راه می‌افتد. اما به پیشنهاد جان اسنو، نه برای فرود آمدن روی ردکیپ، بلکه برای دیدار با دشمن در میدان نبرد. به دیدار با جیمی لنیستر و بران و رندل تارلی و کاروان طلاها و غلات تایرل‌ها که به سمت قدمگاه پادشاه در حرکت هستند. برخورد این دو در جاده‌ی رُز به یکی از زیباترین و خشن‌ترین اکشن‌هایی که «بازی تاج و تخت» تاکنون ارائه کرده است تبدیل می‌شود. نبرد «میدان آتش ۲» کاری می‌کند تا مقدار بسیار بسیار زیادی از ناامیدی ناشی از کمبودهای سریال در زمینه‌ی اکشن در سه اپیزود قبل را فراموش کنیم. با اکشنی طرفیم که ترکیبی از بهترین ویژگی‌های بهترین نبردهای تاریخ سریال به‌علاوه‌ی خصوصیات منحصربه‌فرد خودش است. برخورد دو گروه از کاراکترهای اصلی و محبوب در میدان نبرد با یکدیگر که اصلا دوست نداریم مرگ هیچکدامشان را ببینیم یادآور جنگ بلک‌واتر است. جایی که از یک طرف می‌خواستیم جافری و سرسی شکست بخورند، اما همزمان نمی‌خواستیم یکی از این شکست‌خوردگان تیریون باشد و از طرف دیگر اگرچه چندان دل‌خوشی از استنیس نداشتیم، اما همزمان نمی‌خواستیم این وسط داووس در آتش سبز بسوزد. «میدان آتش ۲»همچنین یادآور نبرد هاردهوم است. جایی که ناگهان در آرامش نسبی به سر می‌بزنیم که از افق ارتشی ناخوانده ظاهر می‌شود و در کمتر از یک دقیقه همه‌چیز به آشوب و هرج و مرج کشیده ‌می‌شود. و البته این نبرد یادآور نبرد حرامزاده‌ها نیز است و از لحاظ به تصویر کشیدن یک جنگ پروحشت و جنون‌آمیز از مکتب آن اپیزود پیروی می‌کند.

اولین چیزی که درباره‌ی «میدان آتش ۲» دوست دارم این است که آدم را به‌طرز لذت‌بخشی در موقعیت دوگانه‌ی آزاردهنده‌ای قرار می‌دهد: دنریس و دروگون در برابر جیمی و بران. این ظالمانه‌ترین شکنجه‌ای است که می‌توان برای تماشاگران «بازی تاج و تخت» در نظر گرفت. حداقل در نبرد هاردهوم و حرامزاده‌ها می‌دانستیم باید طرف چه کسی را بگیریم، چه زمانی ذوق کنیم و چه زمانی وحشت کنیم. اما یکی از جذابیت‌های «بازی تاج و تخت» همیشه قرار دادن کاراکترهای محبوب در مقابل یکدیگر بوده است و سریال با این اپیزود دست تمام مثال‌های قبلی را از پشت می‌بندد. مت شکمن در این اپیزود کار بی‌نظیری در زمینه‌ی حتمی جلوه دادن مرگ تمام کاراکترهای اصلی درگیر جنگ انجام می‌دهد. در آخرین لحظات این اپیزود، جیمی با تصمیم پیچید‌ه‌ای روبه‌رو می‌شود: او می‌تواند نیزه‌ای که در جنازه‌ای وسط میدان نبرد فرو رفته است را بردارد و به سمت دنریس، دشمن حکومت که مشغول رسیدن به اژدهای زخمی‌اش است حمله کند و می‌تواند هرچه زودتر این جهنم را رها کند و بزند به چاک. جیمی گزینه‌ی اول را انتخاب می‌کند تا در حرکتی فداکارانه، دنریس را همین‌جا کشته، جنگ را به پایان برساند و خواهرش را به پیروزی برساند. در همین حین تیریون که نقش تماشاگران سریال را برعهده دارد روی تپه‌ای نظاره‌گر ماجراست و زیر لبش او را از این کار باز می‌دارد. در حالی که جیمی به‌طرز جسورانه یا شاید دیوانه‌واری به سمت دهان اژدها در حرکت است این سوال در ذهنم ایجاد شد: آیا این پایان داستان جیمی است؟ اگر جیمی در این لحظه کشته شود با پایانی بر قوس شخصیتی‌اش طرف می‌شدیم. هم‌اکنون در نقطه‌ای از داستان هستیم که مرگ کاراکترها نقش جلوبرنده‌ی داستان را ندارند، بلکه سرانجامی همیشگی خواهند بود که به خاطر آن به یاد آورده خواهند شد. مرگ آنها، جمع‌بندی داستان آنها خواهد بود. آیا ایثار جیمی برای خواهرش به این معنی است که او در راه حمایت از سرسی خودش را نابود کرد و همراهی‌اش با بریین فقط به رستگاری احتمالی‌ای اشاره می‌کرد که هیچ‌وقت به وقوع نپیوست؟

در همین حین بران را داریم که نویسندگان کار فوق‌العاده‌ای در نگران کردن‌مان برای جانش می‌کنند. لرد بران شاید یک کاراکتر فرعی باشد، اما از همان ابتدای معرفی‌اش تاکنون یکی از زیرک‌ترین و شمشیرزن‌ترین و بامزه‌ترین شخصیت‌های سریال بوده است؛ شخصیتی که گرچه همیشه به فکر پول و طلا و مقام بوده است، اما در دنیای این سریال چه کسی را می‌توانید پیدا کنید که به این چیزها فکر نکند! با این حال در این اپیزود وقتی لنیسترها متوجه حمله‌ی دنی و دوتراکی‌ها می‌شوند، با اینکه انتظار می‌رود بران مثل همیشه کیسه‌ی طلایش را زیر بقلش بزند و از خطر فرار کند، اما او در ابتدا از جیمی می‌خواهد تا میدان نبرد را ترک کند و بعد خودش دست به کار می‌شود تا با ضدهوایی اژدهاکُش کایبرن حساب دروگون و سوارش را برسد. پس مرام و معرفت بران در چنین لحظات بغرنجی کاری کرد تا بیش از پیش برای سرنوشتش نگران شوم. مخصوصا با توجه به اینکه اگر یک نفر در این نبرد بیشتر از همه قابل‌کشتن بود خود بران بود.

در آنسوی میدان دنریس و دروگون را داریم که خب، اگرچه احتمال مرگ دنی در این نقطه از داستان خیلی پایین است، اما دروگون چرا. در همین حین چه کسی را می‌توانید پیدا کنید که بعد از این همه هایپ، دلش برای کمی آتش‌بازی با اژدها تنگ نشده باشد؟ این در حالی بود که با اینکه یکی-دو اپیزود قبل از رونمایی ضدهوایی کایبرن اعلام ناامیدی کردیم، اما رونمایی واقعی آن در این اپیزود معنای دیگری داشت. استفاده از آن از فاصله‌ی کوتاهی روی یک جمجمه‌ی چند صد ساله چندان خطرناک به نظر نمی‌رسید، اما استفاده از آن در میدان نبرد و دیدن بُرد و قدرت آن ترس به دلم انداخت و کاری کرد تا واقعا باور کنم ظاهرا راستی‌راستی اختراع کایبرن توانایی منهدم کردن اژدها را دارد. پس همان‌طور که می‌بینید سازندگان از همه طرف ما را در منگنه گذاشته‌اند. هم دوست داریم سرسی شکست بخورد، هم دوست نداریم جیمی بمیرد. هم دوست داریم دروگون آتش‌بازی راه بیاندازد، هم دوست نداریم بران این وسط بسوزد. هم دوست داریم بران قدرت ضدهوایی کایبرن را به نمایش بگذارد، هم دوست نداریم دروگون این وسط آسیب ببیند. نمی‌دانم چرا، ولی در جریان این نبرد یاد بازی ایران و آرژانتین در جام جهانی افتادم. از یک طرف به هوای شکست دردناک ایران به تماشای بازی نشستیم، اما ناگهان ایران خیلی بهتر از چیزی که انتظار می‌رفت ظاهر شد. شخصا از یک طرف طرفدار آرژانتین و مسی بودم و مشکلی با شکست ایران نداشتم، اما بعد از دیدن بازی خوب ایران به وجد آمدم. حالا در اتفاقی نادر خودم را در موقعیتی پیدا کرده بودم که همزمان از ته دل برای پیروزی هر دو تیم دل توی دلم نبودم. حس عجیب و غریبی بود و «بازی تاج و تخت» در جریان نبرد پایانی‌این اپیزود به این حس دست پیدا می‌کند.

نمایی که دروگون از سمت چپ قالب وارد می‌شود و همه‌چیز را تا سمت راست قاب می‌سوزاند همچون یک تابلوی عتیقه‌ی فانتزی متحرک، خیره‌کننده است

جدا از کیفیت بالای جلوه‌های ویژه، تعداد بدلکارهایی که به آتش کشیده شدند و تصویربرداری (نمایی که دروگون از سمت چپ قاب وارد می‌شود و همه‌چیز را تا سمت راست قاب می‌سوزاند همچون یک تابلوی عتیقه‌ی فانتزی متحرک، خیره‌کننده است)، دلیل اصلی رسیدن به چنین دستاوردی مت شکمن است. شکمن با حرکتی هوشمندانه تصمیم گرفته تا نبرد را نه از یک نقطه نظر، بلکه از چندین نقطه نظر به تصویر بکشد و ظاهر و شکل نبرد با توجه به نقطه‌ نظرها تغییر می‌کنند و حس خاص خودشان را داشته باشند. نماهایی که دنریس را سوار بر دروگون نشان می‌دهند، برخی از باشکوه‌ترین لحظات تاریخ سریال را رقم می‌زنند. درکاریس گفتن‌های دنی و ارابه‌هایی که یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند و فراز و فرودهای او روی دریاچه‌‌ها در پیش‌زمینه‌ی صخره‌های دوردست که یادآور گرند کنیون هستند در یک کلام فک‌انداز هستند. در این لحظات دنریس به عنوان خفن‌ترین قهرمان سریال به تصویر کشیده می‌شود. در این لحظات دوست دارید که او همین‌طوری شیر آتش اژدهایش را باز نگه دارد و همه‌چیز را با شعله‌هایش شستشو بدهد.

اما خب، شکمن به این نقطه نظر بسنده نمی‌کند، بلکه ما را در همین حین روی زمین هم می‌آورد و آتش‌بازی دروگون را از زاویه‌ی دیدن لنیسترها هم به تصویر می‌کشد. در روی زمین نماهای خیره‌کننده‌ی پرواز اژدها در آسمان جای خودشان را به درگیری‌ خونین و سوزانی می‌دهند؛ به‌طوری که انگار کانال تلویزیون را از یک فیلم فانتزی به یک فیلم ترسناک عوض کرده باشیم. شکمن حتی با الهام از روی سر مشقِ کاری که میگل ساپوچنیک در «نبرد حرامزاد‌ه‌ها» انجام داده بود، یک پلان‌سکانس برای بران کنار گذاشته است که روی سراسیمگی و سردرگمی او وسط جنگ تمرکز می‌کند. خلاصه نماهای مربوط به ارتش لنیسترها حاوی اتمسفری است که حس ترسناکِ قرار گرفتن زیر رگبار آتش یک جنگنده‌ی اف ۱۴ قرون وسطایی را به بهترین شکل ممکن منتقل می‌کند. از یک سو با به نظاره نشستن تبدیل شدن دشتی زیبا به جهنمی سیاه که از شدت دود و خاکستر چشم چشم را نمی‌بیند هیجان‌زده هستیم و از طرف دیگر با جیمی همراه می‌شویم که باید تصاویرِ جزغاله شدن و پودر شدنِ سربازانش با وزش باد را تحمل کند. سریال با حس همدردی‌پذیری تماشاگران بازی می‌کند. دنریس در آن واحد قهرمان و شرور است و دروگون در آن واحد نجات‌دهنده و ویرانگر. از همه خفن‌تر این است که داستان در این نبرد شاه‌کش را در مقابل دختر شاه دیوانه قرار می‌دهد. جیمی لنیستر شاید به خاطر کشتنِ شاهش بدنام شده باشد، اما او با این کارش انسان‌های زیادی را نجات داد. او جلوی جزغاله شدن مردم قدمگاه پادشاه را گرفت و یک عمر ننگ نابحقِ شاه‌کش بودن را به جان خرید و تحمل کرد و حالا تصور کنید او در نبرد پایانی این اپیزود خود را در مقابل صحنه‌ای در می‌یابد که سال‌ها پیش جلوی وقوع آن را گرفته بود: جزغاله شدن آدم‌ها توسط یک تارگرین. پس از نگاه جیمی، دنریس به معنای واقعی کلمه به عنوان دختر بی‌رحم شاه دیوانه دیده می‌شود که او باید به هر ترتیبی که شده جلوی او را بگیرد. پس تعجبی هم ندارد که به‌طرز قهرمانانه‌ای به سمت مرگ می‌تازد. اما در مقابل ما می‌دانیم که دنی از حمله به شهر امتناع کرده تا در میدان نبرد با دشمن روبه‌رو شود و از تعداد تلفات و آسیب‌های جانبی بکاهد. نتیجه این است که ما می‌مانیم و قلبی در دهان‌مان.

اما خودِ نبرد یک طرف، عواقب آن هم یک طرف. یکی از حقایقی که تا اینجای فصل نادیده گرفته می‌شد این بود که دنی و لنیسترها تاکنون رو در روی یکدیگر قرار نگرفته بودند. آنها فقط اسم یکدیگر را شنیده بودند و لنیسترها هم تاکنون شخصا با خود شخص دنریس تارگرین روبه‌رو نشده بودند و با هم‌پیمانانش درگیر شده بودند. اتفاقا این یکی از چیزهایی بود که باعث شد وحشت جیمی و بران از شنیدن غرش اژدها با قدرت بیشتری احساس شود و احتمالا بازماندگان لنیستری این نبرد از جمله خودِ جیمی به پایتختی‌ها خبر می‌دهند که یک اژدها چه بلایی سر ارتششان آورد. در همین حین خبر تاثیر ضدهوایی کایبرن هم به سرسی خواهد رسید و دنی هم احتمالا بعد از بازگشت به خانه از اینکه لنیسترها وسیله‌ای برای آسیب زدن و کشتن اژدها دارند شوکه خواهد شد. این موضوع احتمالا نحوه نبرد دنی و لنیسترها را از اینجا به بعد متحول خواهد کرد. حالا دنی می‌داند که نمی‌تواند همین‌طوری با اژدها وارد میدان نبرد شود و همچنین نمی‌داند که لنیستری‌ها چندتا از این ضدهوایی‌ها دارند و احتمالا حتی اگر دنی بخواهد قدمگاه پادشاه را به آتش بکشد هم از حالا به بعد فقط ترساندن مردم تنها چیزی که جلویش را می‌گیرد نخواهد بود. در همین حین باید دید لنیستری‌ها چگونه از ضدهوایی‌های ارزشمندشان استفاده خواهند کرد. آیا آنها این ضدهوایی‌ها را وارد مرحله‌ی تولید گسترده کرده و در جای‌جای قدمگاه پادشاه جایگذاری می‌کنند یا قابلیت‌های آن را ارتقا می‌دهند؟

عواقب جنگ در سطح شخصیت‌ها هم قابل‌بررسی است. جیمی در پیروی از جنگ‌خواهی‌های سرسی، جزغاله شدن سربازانش بدون اینکه کاری از دستش بربیاید را به چشم دید. حالا سوال این است که او چگونه به این ضایعه‌های روانی واکنش نشان خواهد داد. آیا این نبرد باعث می‌شود تا بالاخره علیه جنگ‌خواهی‌های سرسی ایستادگی کند یا باعث می‌شود تا با اراده‌‌ی قوی‌تری برای انتقام تلاش کند؟ این در حالی است که شاید طلاها به قدمگاه پادشاه منتقل شده باشند، اما ارابه‌های غله همه توسط آتش دروگون نابود شدند. دنی شاید با عدم حمله به پایتخت نمی‌خواست مردم را بترساند، اما در حالی که قدمگاه پادشاه در وضعیت اضطراری کمبود غذا به سر می‌برد، عدم رسیدن غله‌ها به پایتخت می‌تواند به هرچه وخیم‌تر شدن شرایط آنها منجر شده و حتی سرسی می‌تواند با پروپاگاندای قوی‌اش اعلام کند که دختر شاه دیوانه غذای مردم را با اژدهایش سوزانده است تا آنها را گرسنگی بدهد. در همین حین باید دید آیا حالا که دنریس قدرت واقعی‌اش را نشان داده، آیا بانک آهنین به سمت مخالف متمایل می‌شود یا برای بقای اقتصادی خودش هم که شده جیب‌هایش را هرچه زودتر برای کمک به تجهیز کردنِ سرسی شل می‌کند.

زومجی

  • نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla میلان کوندرا در کتاب «سبکی تحمل ناپذیر» می‌گوید: تمامی‌ محکومیت انسان در ا…
  • Lupin

    نقد سریال Lupin

    نقد سریال Lupin کم پیش می‌آید سریالی توانسته باشد در فصل دوم یا بخش دوم خود به اندازه سری‌…
  • Loki

    نقد سریال Loki – قسمت ششم

    نقد سریال Loki – قسمت ششم سریال Loki از همان ابتدا خودش را به‌عنوان یک سریال متفاوت …
  • Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth در روزهایی که ساخت اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی ابرقهرمانی داغ است…
  • City On Hill

    نقد سریال City On Hill

    نقد سریال City On Hill چند سالی است که سریال‌های پلیسی/جنایی که هدف شان عیان ساختن پشت پرد…
  • Game of Thrones

    «جورج آر.آر. مارتین»: فکر نمی‌کردم سریال Game of Thrones از کتاب‌ها پیش بیفتد

    «جورج آر.آر. مارتین»: فکر نمی‌کردم سریال Game of Thrones از کتاب‌ها پیش بیفتد «جورج آر.آر.…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *