نگاهی به اولین فیلم «هالووین» به بهانه اکران جدیدترین فیلم از این مجموعه

فیلم «هالووین» اولین بار در سال 1978 به کارگردانی «جان کارپنتر»، کارگردان شناخته‌شده ژانر وحشت ساخته شد. این فیلم به یکی از پرفروش‌ترین و سودآورترین فیلم‌های مستقل تاریخ تبدیل شد. اکنون، بار دگیر در تاریخ 19 اکتبر 2018 ادامه این فیلم به کارگردانی «دیوید گوردون گرین» از سوی کمپانی «یونیورسال استودیوز» منتشر خواهد شد. به همین بهانه می‎خواهیم نگاهی به اولین فیلم هالووین داشته باشیم.

داستان از جایی شروع می‎شود که پسری 6 ساله به نام «مایکل» خواهرش را در شب هالووین با ضربات چاقو به قتل می‎رساند. بعد از 15 سال، چند روز قبل از هالووین «مایکل» از زندان فرار می‎کند. وقتی فیلم آغاز می‎شود ما بیشتر نماها را از دید «مایکل» می‎بینیم. ما چهره «مایکل» را در صحنه‎های آغازین فیلم نمی‎بینیم، حتی بدن او را هم نمی‎بینیم، تا زمانی که «مایکل» می‎خواهد چاقو را از داخل کشویِ آشپزخانه بردارد. دست هایش وارد دید دوربین می‎شود، و ما متوجه می‎شویم او انسان است و ما با هیچ موجود عجیب الخلقه‎ای مواجه نیستیم. حتی زمانی که «مایکل» را بعد از قتل خواهرش می‎بینیم، هنگامی که پدرش ماسکش را بر می‎دارد، متوجه می‎شویم او تنها یک پسر بچه است. اما سوال اصلی کل فیلم در همین قضیه است، که او واقعاً کیست؟

بعد از فرار «مایکل» از زندان او به خانه اش باز می‎گردد، که سال ها خرابه است، و دختری به نام «لوری» را برای اولین بار مقابل درب خانه اش می‎بیند. شاید بارها پیش آمده باشد که در هنگام دیدن فیلم‎های ترسناک بگویید، چرا قاتل این فرد، یا این خانواده خاص را انتخاب کرده. اما مساله این است که قربانی، هیچ گاه به سادگی تنها یک قربانی نیست. بلکه قربانی به طور موثر و به طرز منحرفانه‎ای از قربانی بودن لذت برده و خود در آن شرکت می‎کند. پس با این تعابیر می‎توان گفت «لوری» برای اولین بار «مایکل» را دید. وقتی «لوری» برای اولین بار رو به روی خانه «مایکل» می‎ایستد و به داخل خانه نگاه می‎کند، «مایکل» را می‎بیند. ما در همان زمان می‎بینیم که «مایکل» وارد کادر می‎شود. هنگامی که «لوری» از خانه فاصله می‎گیرد، شروع به آواز خواندن می‎کند: «آرزو دارم با تو تنها باشم، فقط ما دوتا، تو را محکم توی بغلم فشار می‎دادم…». و در حالی که آواز «لوری» را می‎شنویم، صدای نفس‎های مایکل را نیز احساس می‎کنیم. آیا خود «لوری»، «مایکل» انتخاب نکرد؟.

در یکی از صحنه‎ها که «لوری» در کلاس درس نشسته است، «مایکل» را بیرون پنجره می‎بیند. در همان لحظه استاد در حال صحبت کردن در مورد سرنوشت است. استاد می‎گوید: «سرنوشت یه چیز حقیقی و قابل لمسه، که هر کس مجبوره یه جوری باهاش کنار بیاد»، و در کامل کردن حرف هایش اضافه می‎کند: «ساموئلز اعتقاد دارد که سرنوشت هرگز تغییر نمی‎کند». البته سوال اساسی که برای مخاطب ایجاد می‎شود این است که سرنوشت «لوری» چه خواهد شد؟ و یا شاید چیزی ورای سرنوشت برای «لوری» تعریف شده است.

در طول فیلم باید به این نکته توجه کرد که «لوری» قبل از رخ دادن هر اتفاقی پیام های زیادی دریافت می‎کند. در یکی از صحنه ها، «لوری» پس از دیدن «مایکل» به دوستش «آنی» می‎گوید: «اون مردِ اونجاست، پشت بوته ها»، و «آنی» با شوخ طبعی جذابی به سمت بوته‎ها می‎رود و پشت بوته‎ها را نگاه می‎کند و می گوید: «لوری»، اون می خواد باهات حرف بزنه، می خواد امشب تو رو ببره بیرون»، اما «لوری» این حرف را کاملاً باور می‎کند، و ترس تمام وجودش را فرا می‎گیرد. از دیگر پیام‎های که «لوری» دریافت می‎کند هنگامی است که کلانتر به او می‎گوید: «می‎دونی هالووین نزدیکه و فکر می‎کنم هر کس سزاوار یه ترس واقعی باشه». شاید تمام این جملات برای یک فرد معنی خاصی نداشته باشد، اما برای «لوری» معنی دار هستند. و ما می‎دانیم بار معنایی جملات کاملاً به مخاطب آن جمله رابطه دارد.

یکی از تک دیالوگ‌های ماندگار فیلم زمانی است که «لوری» هنگام دیدن بچه‎هایی که برای هالووین آماده شده‎اند، بی هیچ مخاطبی تنها به خودش می‎گوید : «بچه جون تو توی خرافات بزرگ شدی». زمانی که با «لوری» وارد اتاقش می‎شویم، تصویری از «جیمز اسنور» نقاش بلژیکی می‎بینیم. این نقاش بر جنبش های «اکسپرسیونیسم» و «سوررئالیسم» تآثیر گذار بوده. با نگاه کردن به آثار «جیمز اسنور» و ماسک‎های به کار برده در نقاشی‎هایش متوجه می‎شویم ماسک «مایکل» بی شباهت به آن ها نیست، و اینطور شاید بیشتر دلیل ترس «لوری» را درک کنیم. ما می‎دانیم او دختر باهوشی است، همان طور که خودش در فیلم می‎گوید، پس مطمئن هستیم او بدون دلیل عکس «جیمز اسنور» را در اتاقش نصب نکرده. او نقاشی ها و آن ماسک ها را پیش از این در نقاشی های «جیمز» دیده است. البته نکته جالب دیگر اتاق «لوری» عروسک دلقکی است که در پایین عکس جیمز اسنور روی کمد او قرار دارد، این عروسک در فیلم هالووین 2002 نیز دوباره دیده می‎شود، که اهمیت آن را نشان می‎دهد.  در ابتدای فیلم هم «مایکل» با لباس و ماسکی دلقک مانند خواهرش را به قتل می‎رساند. در اتاق «لوری» ما یقین پیدا می‎کنیم که ترس ها واقعی هستند.

توصیف دکتر از «مایکل» عالی است. او «مایکل» را انسان نمی‎داند. او در توصیف «مایکل» می‎گوید: «…به من گفته شده بود هیچ چیز از آن باقی نمانده است، نه استدلال، نه وجدان، بدون هیچ ادراکی در حتی ابتدایی ترین مسائلی مثل مرگ و زندگی، خوبی و بدی، درست و غلط، من این بچه رو وقتی 6 ساله بود دیدم با اون صورت تو خالی، رنگ پریده و بی احساس و سیاه ترین چشم ها، مانند چشمان شیطان.»

این توصیف از «مایکل» بی شباهت با توصیف «اریک» در کتاب «شبح اپرا» نوشته «گاستون لروی» نیست. یا بی‎شباهت با تعاریفی که در ادبیات کلاسیک از هیولا شنیده‎ایم. در نهایت، «لوری» با ترسش رو به رو می‎شود. او تمام تلاشش را می‎کند تا او را از بین ببرد. ابتدا میله‎ای در گلویش فرو می‎کند و بعد چشم هایش، جایی که همه چیز از آن می‎آید. او حتی چاقو را در قلب «مایکل» فرو می‎کند، حتی ماسک را هم کنار می‎زند، اما تمام تلاشش برای کشتن «مایکل» بی فایده است. او با تمام ترسی که وجودش را فرا گرفته از دکتر می‎پرسد: «اون هیولا بود؟»، و دکتر جواب می‎دهد: «اگه راستشو بخوای، آره».

تمام هیولاها ساخته ترس‎های ما هستند، و ابژه‌هایی هستند که که از بین نمی‎روند. به همین دلیل است که آن زمان که توقع داریم جسم بی‎جان «مایکل» را ببینیم، هیچ چیز نمی‎بینیم جز آن جای خالی، و تنها صدای نفس هایش. می‎دانیم که هست اما نمی‎بینیمش.

تانی کال

30nama

برچسب‌ها
insta-tanikal

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *