خط‌های داستانی دنیای سریال «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones)، به‌طرز لذت‌بخشی پیچیده هستند و در هم آمیختگی همه‌ی آنها، همه‌ی خاندان‌ها، همه‌ی شخصیت‌ها و تاریخچه‌های ریز و درشتشان کاری می‌کند تا دنبال کردنشان چندان آسان نباشد. مخصوصا در کتاب‌ها که بدون اغراق ده‌ها برابر پیچیده‌تر و چندلایه‌تر و شلوغ‌تر از سریال هستند. اما جرج آر. آر. مارتین پایش را فراتر از این گذاشته است و تمام این دنیا را به دور لایه‌‌های فراوانی از نمادپردازی و استعاره‌پردازی‌های مختلف پیچیده است تا به محتوای زیرشان، عمق و معنایی بیشتر ببخشد. نمادهایی که معمولا به خانواده‌های شخصیت‌ها یا خاندان‌هایشان مرتبط می‌شوند. یکی از اولین چیزهایی که در آغاز داستان با آن آشنا می‌شویم، نشان‌های هر خاندان است. از دایروولف خاکستری استارک‌ها گرفته تا شیرِ سرخ و غران لنیسترها و شاهین و هلال ماه سفیدِ خاندان اَرن. همه‌ی خاندان‌ها نشان‌ها، رنگ‌ها، شعارها و خصوصیات منحصربه‌فردی دارند که آنها را در یک نگاه تعریف می‌کنند. اگرچه در ابتدا این عناصر فقط وسیله‌ای برای جدا کردن هرکدام از خاندان‌ها و شخصیت‌ها از یکدیگر به نظر می‌رسند، اما به مرور مشخص می‌شود که آنها نقش بزرگ‌تری برعهده دارند و بار قابل‌توجه‌ای از داستانگویی تصویری و استعاره‌پردازی و مقدمه‌چینی‌های طولانی‌مدت قصه را برعهده دارند. همان‌طور که در دنیای واقعی پرچم‌های هر کشور نشانگرِ بخشی از هویت و تاریخ و دگرگونی‌هایی یک سرزمین هستند، چنین چیزی با شدت بیشتری درباره‌ی وستروس هم صدق می‌کند. از نشان استارک‌ها که استقامت و ایستادگی‌شان را به تصویر می‌کشد گرفته تا شعار «آتش و خون» تارگرین‌ها که به قدرت بلامنازع و مرگبارشان اشاره می‌کند تا مارهای دورن که یادآورِ خصوصیات نیرنگ‌بازانه و اخلاق آب‌زیرکاه آنهاست.

نکته‌ی مهم این نشان‌ها در جامعه‌ی قرون وسطایی وستروس این است که شخصیت و آینده‌ی آدم‌ها بستگی به محل تولدشان دارد. اینکه زیر چه پرچمی چشم باز کرده‌اند و بزرگ شده‌اند. سرنوشت آدم‌ها با توجه به نشان‌هایشان نوشته می‌شود. دنریس تارگرین خود ملکه‌بودن را انتخاب نمی‌کند، بلکه او دخترِ اریس تارگرین است و همین او را در مسیر ملکه‌شدن قرار می‌دهد. تیان گریجوری از شکم مادرش یک غارتگر دریایی بیرون نیامده است، بلکه با این فلسفه بزرگ می‌شود و چسبیدن کورکورانه‌اش به همین فلسفه است که کار دستش می‌دهد. و یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا این است که آدم‌ها هویت شکل گرفته‌شان توسط یک نوع سیستم را از بین ببرند و به آدمی تبدیل شوند که همه‌چیز برای آنها به منافعِ سرزمین و پرچم خودشان خلاصه نمی‌شود. از سوی دیگر هرکدام از خاندان‌ها با خصوصیات شخصیتی خاصی شناخته می‌شوند که اگرچه همه‌ی آنها در طبیعت انسان وجود دارند، اما نویسنده هرکدام از آنها را به یک خاندان نسبت داده است و با اغراق کردن در شدت آنها کاری کرده تا ما در طول داستان شاهد برخورد جنبه‌های مختلفی از طبیعت بشر باشیم. مثلا می‌توانیم بگوییم لنیسترها نماینده‌ی خودخواهی و خودپرستی هستند و برای حفظ برتری‌شان از هیچ کاری دست نمی‌کشند. استارک‌ها نماینده‌ی استقامت و عدم دشمنی هستند که به صلح و آرامش اعتقاد دارند. تارگرین‌ها نماینده‌ی قدرت، انرژی، پتانسیل و یگانگی هستند، اما این ویژگی‌های زیبا همیشه به نفعشان نبوده است و همان‌قدر که درک درست آنها به پیشرفتشان منجر شده، به دیوانگی و غرور و سقوطشان هم منتهی شده است. براتیون‌ها هم همان‌طور که از شعارشان مشخص است (خشم از آن ماست) به عصبانیت و از کوره در رفتن‌های سریعشان معروف هستند.

یکی از دلایلی که مخاطب با تمام خاندان‌ها ارتباط برقرار می‌کند به خاطر این است که هرکدام از آنها نماینده‌ی بخشی از طبیعت ما هستند. ما هم عصبانی می‌شویم. ما هم دوست داریم قدرتمند و باشرافت باشیم. ما هم دوست داریم یگانه و منحصربه‌فرد و زیبا باشیم و ما هم هر از گاهی حسابی خودخواه می‌شویم. درگیری تمام این خاندان‌ها و این احساسات با یکدیگر به نمایشی تصویری از خصوصیات شخصیتی مخاطب تبدیل می‌شود. خصوصیاتی که همواره در پهنای وستروسِ درونِ ما در جنگ و نبرد هستند تا خود بر تخت آهنین بنشینند و چقدر بد می‌شود اگر خودخواهی لنیسترها برنده‌ی این جنگ شود. مارتین از این طریق سعی می‌کند تا ما را با پیچیدگی‌ها و طیف‌ها و نقاط قوت و ضعفِ هرکدام از احساسات و خصوصیات‌مان روبه‌رو کند و ببینیم هرکدام از آنها در چه موقعیتی لازم است و بیشتر از همه باید کدامیک از خصوصیات‌مان را پرورش بدهیم. وقتی خاندان‌های وستروس برای چیرگی بر دیگری در میدان نبرد حاضر می‌شوند، ما با آنهایی ارتباط برقرار می‌کنیم و برای پیروزی آنهایی هورا می‌کشیم که بیشتر از همه به ایده‌آل‌ها و ارزش‌هایمان نزدیک‌تر هستند. به خاطر همین است که استارک‌ها به خاندانِ قهرمانِ اکثر تماشاگران تبدیل می‌شوند. چرا که آنها همان کسانی هستند که در این دنیای وحشی نمی‌خواهند وحشی و غارتگر باشند. یا به خاطر همین است که ناگهان کم‌کم خودمان را در حال دوست داشتن جیمی لنیستر پیدا می‌کنیم. چرا که بخشی از خودمان را در او می‌بینیم: آدم درهم‌شکسته‌‌ی مزخرفی که به مرور یاد می‌گیرد نگذارد فقط خودخواه و تاریک باقی بماند. و در این بین به این فکر می‌کنیم که بالاخره کدامیک از خصوصیات انسانی بر دیگران چیره می‌شود. بی‌رحمی بولتون‌ها یا آتش و خونِ تارگرین‌ها؟ آیا شرافتمندی استارک‌ها به معنی سقوطشان است یا موفقیتشان؟

یکی از دلایلی که مخاطب با تمام خاندان‌ها ارتباط برقرار می‌کند به خاطر این است که هرکدام از آنها نماینده‌ی بخشی از طبیعت ما هستند

در زمینه‌ی بررسی خصوصیات خاندان‌ها بگذارید از استارک‌ها شروع کنیم که خب، اولین خاندانی است که با آنها آشنا می‌شویم و در داستانی که تقریبا یک خاندان یا شخصیت اصلی ندارد، آنها بدون‌شک به‌طور استثنا مهم‌ترین و محوری‌ترینشان هستند. لردهای وینترفل به خاطر ایستادگی و استقامتشان در مقابل سختی‌ها و دشواری بدون نشان دادن احساساتشان یا شکایت کردن معروف هستند. نشان خاندان آنها که دایروولفی خاکستری بر پس‌زمینه‌ای سفید است به بهترین شکل ممکن آمادگی آنها در برابر مشقت‌های برف و کولاک زمستان را به نمایش می‌گذارد. این آمادگی البته فقط به محل زندگی‌شان در شمال وستروس خلاصه نمی‌شود، بلکه به معنی آمادگی آنها در مقابل دشمنانشان هم است. نشانِ دایروولفِ استارک‌ها در سریال به‌طرز هوشمندانه‌ای طوری طراحی و نقاشی شده که گویی زرهی آهنین به تن دارد. نکته‌ای که تمایل و آمادگی خاندان استارک برای زدن به دل نبرد برای مبارزه و به شرافتِ سنتی قرون وسطایی‌شان اشاره می‌کند. که از نمونه‌های آن می‌توان به ایستادگی جان اسنو در مقابل لشکری از بولتون‌ها در نبرد حرامزاده‌ها یا وفاداری و صاف و سادگی بیش از اندازه‌ی ند استارک که حتی به مرگش ختم می‌شود اشاره کرد. استارک‌ها از اولین خاندان‌های وستروس هستند که تک‌تک اعضای اصلی‌شان به‌طرز دردناکی زجر و عذاب‌های زیادی را تحمل کرده‌اند. از کشته شدن ند استارک گرفته تا ماجرای عروسی خونین و تمام بدبختی‌های مختلقی که سانسا، آریا و جان اسنو تحمل می‌کنند. شاید تا لب سقوط از پرتگاه نابودی و فراموشی می‌روند، اما با قدرت اراده‌شان معادله را عوض می‌کنند. آنها شدیدا نماینده‌ی فلسفه‌ی استویسیسم هستند. فلسفه‌ای که پیروانش به سرسختی و استقامت در برابر درد و رنج باور دارند.

شعار استارک‌ها (زمستان در راهه) معروف‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین شعار در میان تمام خاندان‌های وستروس است. اگرچه یکی از دلایلش به خاطر این است که کاراکترهای استارکی و غیراستارکی آن‌قدر آن را تکرار کرده‌اند که شمارشش از دست‌مان در رفته، اما دلیل اصلی‌اش به خاطر این است که این جمله حتی در بهاری‌ترین و زیباترین لحظات زندگی به آنها و ما یادآور می‌شود که این لحظات فانی و تمام‌شدنی هستند و بالاخره دیر یا زود زمستان از راه خواهد رسید. مارتین از این طریق به خوانندگانش یادآور می‌شود که همیشه باید مثل استارک‌ها آماده‌ی تاریک شدن ناگهانی زندگی‌مان باشیم. چه وقتی که دستِ پادشاه ناگهان خودش را در انتهای شمشیر جلاد پیدا می‌کند و چه وقتی که یک افعی در نبرد با یک کوه زیادی به خوش‌شانسی‌‌اش می‌بالد و مغزش را متلاشی پیدا می‌کند. استارک‌ها از طریق تکرار شعارشان سعی می‌کنند تا نگذارند گذشت سال‌ها باعث شود که مثل بقیه‌ی خاندان‌ها این حقیقت را دست‌کم بگیرند و فراموش کنند. مخصوصا با توجه به اینکه وقتی زمستان از راه برسد، وایت‌واکرها هم همراهش خواهند آمد. حقیقتی وحشتناک که استارک‌ها همیشه سعی کرده‌اند تا برای آن آماده باشند. این شعار اما از لحاظ خانواده هم تمام سختی‌هایی را که استارک‌ها در طول داستان با آنها روبه‌‌رو خواهند شد نیز زمینه‌چینی می‌کند و همچنین به نزدیکی استارک‌ها به طبیعت و عناصرش اشاره می‌کند.

نام «استارک» به معنی سخت و تهی است. درست مثل آب و هوای شمال وستروس. در نتیجه در حالی که جنوبی‌ها به خاطر آب و هوای گرم و راحتشان می‌توانند در بازی‌های سیاسی‌شان توی سر یکدیگر بزنند و تیم و لابی تشکیل بدهند و از پشت به هم خنجر بزنند، شمالی‌ها برای مقابله با محیط زندگی‌شان باید در کنار یکدیگر باقی بمانند و همین آنها را به مردمانی گروهی تبدیل کرده است. استارک‌ها نه تنها از لحاظ جغرافیایی، بلکه از لحاظِ احساسی و فرهنگی و سیاسی هم جدا از بقیه‌ی مناطق وستروس قرار می‌گیرند. استارک‌ها خیلی صریح و رک و پوست‌کنده حرف می‌زنند و به جای پاچه‌خواری، حقیقت را می‌گویند. از جایی که ند استارک، پادشاه مملکت را چاق می‌خواند و او را شوکه می‌کند گرفته تا وقتی که او سر ماجرای ترورِ دنریس تارگرین با رابرت درگیر می‌شود و خوب بودن او را زیرسوال می‌برد و عصبانی‌اش می‌کند. بخشی در کتاب است که از زبان کتلین استارک می‌شنویم، در حالی که شعارهای بقیه‌ی خاندان‌ها به افتخارات و شکوه و جلال و جبروتشان می‌نازند و قول وفاداری و حقیقت می‌دهند و به ایمان و شجاعت سوگند می‌خورند، تنها خاندانی که شعارش خودخواهانه نیست استارک‌ها هستند. استارک‌ها از شعارشان برای شاخ و شانه‌کشی و لاف زدن و بالیدن به بهترین خصوصیاتشان استفاده نمی‌کنند، بلکه از طریق آن مدام به خود و اطرافیانشان یادآور می‌شوند که به بالا نگاه نکنند. فراموش نکنند که درگیری‌های انسان‌ها با یکدیگر در برابر خطری که همه‌ی آنها را تهدید می‌کند ناچیز است. که به قول ند استارک بدترین اتفاق ممکن، جنگیدن بین خودمان است. عزم راسخ استارک‌ها برای روبه‌رو شدن با واقعیت‌ها نشان می‌دهد که آنها از جنس دیگری در مقایسه با همه‌ی خاندان‌های دیگر وستروس هستند. سردی محیط زندگی‌شان آنها را مثل فولادی زیر ضربات چکشِ آهنگر به عنوان انسان‌هایی قوی شکل داده است و این «سختی» جزیی از آنهاست. چگونه می‌توان کسی را که سختی جزیی از وجودش است سختی داد؟ چگونه می‌توان کسی را که در برابر همه‌ی سختی‌ها آبدیده شده است در هم شکست؟ نمی‌توان. پس تعجبی هم ندارد که آنها تا لبه‌ی انقراض پیش می‌روند، اما بازمی‌گردند. آنها با منقرض شدن بیگانه‌اند.

رنگ‌های معرفِ استارک‌ها خاکستری و سفید هستند. خاکستری رنگی خنثی است. جایی بین سیاه و سفید قرار می‌گیرد. رنگ آرام، پایدار، استوار و ملایمی است. رنگی است که هیچ‌وقت در کانون توجه قرار نمی‌گیرد و نگاه‌ها را به خود جذب نمی‌کند و نماینده‌ی مصالحه و کنترل است. خاکستری به خوبی به معقولیت و هوشمندی آنها اشاره می‌کند. در حالی که تیرگی این رنگ دل‌تنگی‌ها و سرنوشت ترسناکشان را مقدمه‌چینی می‌کنند. از سوی دیگر رنگ سفید، رنگ آغازهای دوباره است. رنگ پاکی و معصومیت. و از همه مهم‌تر سفید، رنگ برف است. برفی که یادآور زمستانی اجتناب‌ناپذیر است که از راه خواهد رسید و این پاکی و معصومیت را زیر خود دفن خواهد کرد. و صدالبته رنگ سفید کاری می‌کند تا به یاد جان «اسنو» بیافتیم. استارک‌ها نماینده‌ی دوگانگی رنگ سفید هستند. پیچیدگی سرسام‌آور اثر مارتین حتی درباره‌ی یک استعاره‌پردازی رایج هم صدق ‌می‌کند. درست مثل تمام دیگر چیزهای دنیای او که بین تاریکی و روشنایی در نوسان هستند و می‌توانند معناهای گوناگونی داشته باشند، چنین چیزی درباره‌ی نمادپردازی رنگ سفید استارک‌ها هم حقیقت دارد. سفید می‌تواند به معنای معصومیت و ساده‌لوحی باشد، اما در آن واحد می‌تواند به سرمایی مرگبار و انزوایی ترسناک هم اشاره کند. سفید می‌تواند چهره‌ی شجاع و مصمم جان اسنو را به یادمان بیاورد، اما همزمان می‌تواند یادآورِ شاه شب و ارتش مردگانش و کولاک منجمدکننده‌‌ی همراهش هم باشد. مارتین از طریق چنین نمادپردازی‌های تودرتویی، در ناخودآگاه‌مان جنگ به راه می‌اندازد و همچنین به این نکته اشاره می‌کند که هیچ‌چیزی نمی‌تواند از ریشه خوب یا بد باشد. این ما هستیم که با انتخاب‌ها و کارهایمان به آنها معنا می‌بخشیم و این‌گونه است که رنگ سفید می‌تواند همزمان احساسِ شجاعت، فلج‌شدگی، پاکی، وحشت و قدرت را در وجودمان زنده کند.

نام «استارک» به معنی سخت و تهی است. درست مثل آب و هوای شمال وستروس

نشانِ استارک‌ها دایروولفی خاکستری روی پس‌زمینه‌ای سفید رنگ است. خود استارک‌ها با دایروولف نمادپردازی می‌شوند. آنها درست مثل این حیوانات، خاص، زیبا، مقاوم و با تمامیتشان شناخته می‌شوند و در کنار یکدیگر در حیات وحش دوام می‌آورند. استارک‌ها درست مثل دایروولف‌ها در آغاز سریال‌ سال‌هاست که در آرامش زندگی می‌کنند و هوای هم را دارند، اما به محض اینکه سردسته‌شان کشته می‌شود و اعضایش پخش و پلا می‌شوند، آنها کار سختی برای زنده ماندن به تنهایی دارند. از سانسا که کارش به تبدیل شدن به عروسِ رمزی بولتون کشیده می‌شود تا آریا که زندگی تنهایی‌اش تا فراموش کردنِ نام و خانواده‌اش هم پیش می‌رود. و درست مثل دایروولف‌ها تا لبه‌ی انقراض هم کشیده می‌شوند. در اپیزود اولِ سریال ند استارک و بچه‌هایش با ماده دایروولفِ کشته شده‌ای برخورد می‌کنند که توله‌هایش زنده هستند. هرکدام از بچه‌های ند یکی از توله‌ها را برمی‌دارند و هرکدام از توله‌ها به بازتاب‌دهنده‌ی خصوصیات و سرنوشتِ صاحبانشان تبدیل می‌شوند. به‌طوری که انگار دایروولف‌ها روح‌های خارجی بچه‌های استارک هستند. این در حالی است که شاخ گوزن باقی مانده در گردنِ دایروولفِ مادر، مرگِ ند استارک در اپیزود آخر فصل اول را زمینه‌چینی می‌کند. مرگی که نقطه‌ی آغازش قبولِ پیشنهاد رابرت براتیون برای تبدیل شدن به دست پادشاه است. خاندانی که نشانشِ گوزن شاخ‌دار است.

اسم‌هایی که بچه‌های استارک برای دایروولف‌هایشان انتخاب می‌کنند هم خیلی اهمیت دارند. سانسا دایروولفش را «لیدی» می‌نامند. این به شخصیت رویاپرداز و ساده‌لوحِ سانسا در آغاز سریال اشاره می‌کند. تنها آرزوی سانسا این است که در آینده به یک بانوی بلندمرتبه و مورد احترام تبدیل شود و به همسری یک شاهزاد‌ه‌ی زیبا و شجاع در بیاید و تا آخر عمرش به خوبی و خوشی در قصر باشکوه او زندگی کند. در کتاب‌ها لیدی به عنوان زیباترین، آرام‌ترین و قابل‌اعتمادترین توله‌ توصیف می‌شود. در مقابل، آریا اسم «نایمریا» را برای دایروولفش انتخاب می‌کند. نامیریا اسم یکی از مشهورترین افراد تاریخی وستروس و اسوس است. او زن جنگجویی از تمدن روینار بود که بعد از فتحِ روینار توسط والریایی‌ها، با ده هزارِ کشتی مردمانش را به هر زور و زحمتی بود از دریای باریک عبور داد و به دورن رساند. این اسم به خوبی روحیه‌ی خشن، قوی، جنگجو و وحشی آریا را منتقل می‌کند. اینکه حتما داستان‌های نایمریای واقعی هیجان‌انگیزترین داستان‌هایی بوده که او شنیده است و موقع نامگذاری دایروولفش، به آنها فکر می‌کرده. اما وقتی نایمریا به جافری حمله می‌کند و ساعدش را گاز می‌گیرد، آریا برای جلوگیری از مرگش، او را در جنگل رها می‌کند. در کتاب‌ها ما از زبان کاراکترها می‌شنویم که گرگِ غول‌پیکری دسته‌ی بزرگ و آزادی درست کرده است و این گرگ غول‌پیکر نایمریای خودمان است. درست همان‌گونه که آریا خودش را از کودکی در حال فرار پیدا ‌می‌کند و باید به تنهایی و در تبعید آن‌قدر تلاش کند و دوام بیاورد تا به دایروولفی بالغ و قوی تبدیل شود. گم‌شدن نایمریا همچنین استعاره‌ای از این است که آریا از مسیر سرنوشتش ناآگاه است و فقط باید به دل آن بزند و بدون آمادگی قبلی و با کمک گرفتن از غریزه‌اش با تهدیدهای مسیر روبه‌رو شود.

اما اولین دایروولفی که بین توله‌های بچه‌های استارک کشته می‌شود لیدی است که باید به جای گرگِ آریا از بین برود. این اتفاق زمانی می‌افتد که کاروانِ استارک و پادشاه به تازگی وینترفل را پشت سر گذاشته‌اند و در مسیر قدمگاه پادشاه هستند. سانسا به محض پشت سر گذاشتنِ دیوارهای امن محل زندگی‌اش با اولین حقیقتِ سیاه زندگی واقعی رو‌به‌رو می‌شود. کشته شدنِ لیدی، آغازی بر کشته شدنِ شمایلی که سانسا از یک بانو در ذهنش ترسیم کرده بود است. مرگ لیدی، نابودی معصومیت سانسا را زمینه‌چینی می‌کند. سانسا به قدمگاه پادشاه می‌رسد، مثل بانو لباس می‌پوشد، در قصری زیبا زندگی می‌کند، خدمتکار دارد و قول ازدواج با جافری هم به او داده شده است، اما او خود را در شرایط وارونه‌ای پیدا می‌کند. جایی که همه‌ی این ویژگی‌ها در کنار تحقیر و کتک و تهدید به مرگ سرو می‌شوند.

نام دایروولف بزرگ‌ترین فرزند استارک‌ها گری ویند (باد خاکستری) است. راب و گری‌ویند از همدیگر جداناشدنی هستند. آنها در کنار یکدیگر در میدان نبرد حاضر می‌شوند و می‌جنگند. سکانسی در سریال است که تایوین لنیستر از آریا (که فکر می‌کند پیش‌خدمتی بیش نیست) می‌پرسد مردم شمال درباره‌ی راب استارک چه چیزهایی تعریف می‌کنند؟ و آریا هم جواب می‌دهد که مردم او را «گرگ جوان» صدا می‌کنند و می‌گویند که او سوار بر پشت یک دایروولف غول‌پیکر وارد میدان نبرد می‌شود. می‌گویند که هر وقت بخواهد می‌تواند به یک گرگ تغییرشکل بدهد. می‌گویند که قابل‌کشته شدن نیست. کمپین انتقام راب استارک از قدمگاه پادشاه طوری با گری‌وید گره خورده است که او به معنای واقعی کلمه به سرعت به یک داستان اسطوره‌ای تبدیل شده است. واقعا هم همین‌طور است. تا وقتی که گری‌ویند در کنار راب است، آنها همچون بادِ خاکستری تخریبگری از شمال می‌وزند و هرچیزی را که سر راهشان است از بین می‌برند. اما در شب عروسی خونین، فری‌ها راب و گری‌ویند را از هم جدا می‌کنند. چرا که می‌ترسند این دو در کنار هم بتوانند جلوی خیانت آنها را بگیرند. آنها هم باور دارند که راب در کنار گری‌ویند به‌شکلی افسانه‌ای شکست‌ناپذیر خواهد بود. در پایان شب هر دو کشته می‌شوند، سرهایش جدا می‌شوند و سرِ گری‌ویند را بر گردنِ راب می‌دوزند. خاکستری همچنین می‌تواند به معنی عدم قاطعیتِ راب و عدم پایبندی تمام و کمالش به وظیفه باشد. او نه سیاه است و نه سفید و همین کار دستش می‌دهد و یک سری تصمیمات اشتباه از روی بی‌تجربگی‌اش به سقوطش می‌انجامد. از سوی دیگر ویند به معنای بادی گذرا است. باد انقلاب راب استارک هم اگرچه در ابتدا سروصدا ایجاد می‌کند و جنوب را در آشفته می‌کند، اما فقط باد است و خیلی زود می‌خوابد.

گم‌شدن نایمریا همچنین استعاره‌ای از این است که آریا از مسیر سرنوشتش ناآگاه است

از سوی دیگر برن در حالی توسط جیمی لنیستر از برج سقوط می‌کند و به کما می‌رود که هنوز اسمی برای دایروولفش انتخاب نکرده است. حتی عدم نامگذاری این گرگ هم بدون معنی نیست. بی‌نامی گرگ به این معناست که برن و حیوانش حتی بیشتر از بقیه‌ی خواهر و برادرهایش به هم نزدیک هستند. به عبارت دیگر گرگِ برن چیزی بیشتر از یک حیوان است. برن و دایروولفش، یک روح در دو بدن جدا هستند. چرا که برن می‌تواند با قدرت وارگش وارد جلد دایروولفش شده و آن را همچون بدن خودش کنترل کند. بعد از بیدار شدن برن از کما، او اسم گرگش را «سامر» می‌گذارد. خودِ برن هم توسط ننه‌ی پیر «پسر شیرین تابستان» مورد خطاب قرار می‌گیرد. برن که در تابستان به دنیا آمده است و هنوز خیلی جوان است، چیزی دربا‌ره‌ی زمستان نمی‌داند و تمام دانسته‌های او به قصه‌های ننه‌ی پیر خلاصه شده است. قصه‌هایی که چیزی بیشتر از یک سری قصه‌های من‌درآوردی هستند. ننه‌ی پیر برای برن تعریف می‌کند: «در آن تاریکی که وایت‌واکرها برای اولین‌بار آمدند، آنها سوار بر اسب‌های مُرده‌شان از شهرها و پادشاهی‌ها عبور کردند و با دسته‌‌‌های عنکبوت‌هایشان که به بزرگی سگ بودند شکار می‌کردند». در چرخش روزگار حالا پسربچه‌ی شیرین تابستان آن کسی نیست که به دلیل ناآشنایی‌اش با سرمای زمستان زودتر از همه از بین می‌رود، بلکه نیرویی فرابشری است که جلوی زمستان را خواهد گرفت و بازگشت تابستان را باری دیگر به همراه خواهد آورد. در سکانس حمله‌‌ی شاه شب و دار و دسته‌ی وایت‌واکرها و وایت‌ها به مخفیگاه کلاغ سه‌چشم، سامر در حرکتی انتحاری در تلاش برای زمان خریدن برای برن و بقیه جانش را فدا می‌کند. همان‌طور که مرگ لیدی به از بین رفتن تصویری که سانسا از بانو بودن در ذهنش ترسیم کرده بود تبدیل شد، مرگ سامر هم به معنای مرگِ تابستان و آمدن رسمی زمستان است. همچنین سامر شخصا برای برن هم به معنای گرمای قوت قلب دهنده‌ی تابستان است. برن با وجود جنبه‌ای از تابستان در کنارش، این شجاعت را پیدا می‌کند که به دل سرزمین‌های سرد آنسوی دیوار بزند و کلاغ سه‌چشم را پیدا کند. برن به عنوان پسر ند استارک و مخصوصا با توجه به فلج‌بودنش باید در وینترفل بماند و آن را اداره کند، اما سامر این فرصت را بهش می‌دهد تا در این وضعیت هم به ماجراجویی بپردازد. بعد از تصاحب وینترفل توسط تیان گریجوی است که برن هویت استارکی‌اش را ا دست می‌دهد، به راحتی ریکان را با اوشا می‌فرستد و به نماینده‌ی فیزیکی «تابستان» تبدیل می‌شود.

ریکان، کوچک‌ترین فرزند استارک‌ها نام «شگی‌داگ» را برای گرگش انتخاب می‌کند. این اسم به انسان‌هایی با موهای بلند و ژولیده که معمولا در زیر این آشفتگی، زیبا هستند نسبت داده می‌شود. ریکان برخلافِ دیگر فرزندان استارک که همه در آغاز داستان در سنی قرار دارند که تحصیلات نظامی و غیرنظامی دیده‌اند و از دنیای اطرافشان درک بهتری دارند، تا به خودش می‌جنبد، خانه‌شان را سوخته و خانواده‌شان را از هم پاشیده یا کشته شده پیدا می‌کند و برخلاف بقیه که همه به هر نحوی ماموریتی شخصی و فراشخصی برای انجام دارند، ریکان قابلیت‌ها و ویژگی‌های لازم برای تبدیل شدن به یک بازیگر مهم را ندارد. ریکان به جای استارک‌ها، توسط اوشا، یک وحشی بزرگ می‌شود و تنها چیزی که می‌داند دورانِ جنگ و خون و هرج و مرج است. طبیعت خشن و وحشی گرگش هم به همین آشوب درونی صاحبش اشاره می‌کند. ریکان و اوشا بعد از جدا شدن از گروه برن، به آمبرها پناه می‌برند. کسانی که به آنها خیانت کرده و شگی‌داگ را می‌کشند و بعد با رمزی بولتون همراه می‌شوند. کسی که ریکان را در نبرد حرامزاده‌ها به قتل می‌رساند. اما دلیل اصلی انتخاب شگی‌داگ برای نام گرگِ ریکان توسط مارتین اشاره به بی‌هدف و پوچ بودنِ خط داستانی‌اش است. شگی‌داگ در واقع اصطلاحی در داستانگویی است و به داستان‌های طولانی و بزرگی گفته می‌شود که مقدمه‌چینی پرتب و تابی دارند، اما در نهایت به هیچ نتیجه‌ای منجر نمی‌شوند. از زمانی که ریکان از برن جدا می‌شود و از چارچوب داستان خارج می‌شود، ما مدام فکر می‌کنیم که حتما ریکان در دوران غیبتش در حال آماده شدن برای کمک‌رسانی به خانواده‌اش و بدل شدن به یک قهرمان غافلگیرکننده‌ی دیگر است، اما داستانی که این‌قدر برایش لحظه‌شماری می‌کردیم و این‌قدر پرحدس و گمان بود، کاملا ضداوج به پایان می‌رسند و نویسنده تمام انتظارات تماشاگران را نابود می‌کند. البته نمی‌توان از دست نویسنده ناراحت شد. بالاخره خودش از اول آن را شگی‌داگ نامیده بود!

به صحنه‌ی روبه‌رو شدن ند استارک با ماده گرگ مُرده و توله‌هایش برمی‌گردیم. در ابتدا ند فقط با پنج‌تا توله برخورد می‌کند که هرکدام از آنها به یکی از بچه‌های مشروع او می‌رسد. تا اینکه جان اسنو یک توله‌ی سفید دیگر هم پیدا می‌کند که شبیه هیچکدام از توله‌های دیگر نیست. همان‌طور که جان در مقایسه با بچه‌های مشروع ند استارک متفاوت است و همیشه از این نظر خارج از جمع قرار ‌می‌گیرد. جان اسنو همچون شبح ساکتی است که همیشه حضور دارد، اما هیچ‌وقت دیده نمی‌شود. و اگر هم دیده شود به خاطر ماهیتش مورد نگاه‌های بدی قرار می‌گیرد. حتی اگر شبح بی‌آزاری باشد، به خاطر شبح بودن وحشت‌آور و آزاردهنده است. البته بعد از افشای هویت والدین او در فصل ششم سریال، پیدا شدن یک توله‌ی نهایی توسط جان اسنو و تفاوت آن با دیگر توله‌ها معنای دیگری هم به خود می‌گیرد. گرگِ او به خاطر حرامزاد‌ه‌بودن متفاوت نبوده، در عوض به خاطر این متفاوت بوده که او پسرِ ند نیست، بلکه پسر خواهرش لیانا و ریگار تارگرین است. جان اسنو نام «گوست» (شبح) را برای دایروولفش انتخاب می‌کند. اسمی که ما را به یاد بخشی از آدم می‌اندازد که پس از مرگ به زندگی ادامه می‌دهد. در قسمت آخر فصل پنجم جان اسنو توسط خیانتِ برادران نایت واچ کشته می‌شود، اما گوست زنده می‌ماند و کنار جنازه‌‌اش باقی می‌ماند. روح جان اسنو از بدن او خارج شده، اما هنوز جایی نرفته است.

وقتی بالاخره جان توسط ملیساندرا احیا می‌شود، اولین کسی که در هنگام باز شدن چشمانش آنجا حضور دارد، گوست است. به‌طوری که برخی نظریه‌پردازی می‌کردند که گوست نقش مهمی در بیدار شدن صاحبش داشته است،‌‌ اما برخی دیگر باور دارند که گوست به‌طور مستقیم در این اتفاق نقش ندارد، بلکه فقط استعاره‌ای تصویری برای قوت قلب دادن به طرفداران درباره‌ی این است که شاید جان اسنو کشته شده باشد، اما به خاطر حاضر بودن روحش در قالب گوست، احتمال بازگشت او وجود دارد. اگر گوست نماینده‌ی روحِ جان اسنو باشد، پس کشته شدنِ احتمالی گوست در آینده به این معنی خواهد بود که جان اسنو این‌بار بعد از مرگ باز نخواهد گشت. درست مثل اسمش «اسنو»، دایروولفش هم همچون برف سفید است. به همین دلیل جان اسنو به «گرگ سفید» مشهور است. و البته «پادشاهی از شمال». حالا که جان پادشاه شمال است، پرچم استارک‌ها به خاطر به پادشاهی رسیدنِ یک حرامزاده، طبق سنت تغییر خواهد کرد. دایروولف، سفید خواهد شد و پس‌زمینه‌اش خاکستری. این نشان می‌دهد شاید جان اسنو پادشاه شمال باشد و بر تخت فرمانروایی وینترفل نشسته باشد، اما هنوز کاملا استارک نیست. مخصوصا با توجه به اینکه حالا دیگر پدر تارگرینی‌اش نیز اثبات شده است. جان اسنو این را می‌داند و به زبان می‌آورد، اما سانسا به او یادآور می‌شود که مهم نیست بقیه چه فکر می‌کنند، مهم این است که او از نظرش یک استارک است. در ابتدای متن گفتم که این نشان‌ها تعیین‌کننده‌ی سرنوشتِ هر کاراکتری که زیر آنها به دنیا می‌آیند هستند. البته به جز جان اسنو. او شاید از پدری تارگرین باشد، اما یکی از استارکی‌ترین استارک‌های تاریخ خاندانش است. گرگی سفید که برای عده‌ای خاکستری است.

zoomg

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *